مرحوم آيت الله سيد زين الدين طباطبائى روزى ازوصف كربلا و روز عاشورا براى دوستان تعريف مى كردند و همچنين ازاهميت زيارت عاشورا سخن مى گفتند، فرمودند در شبى در حجره خود مشغول خواندن زيارت عاشورا بودم در سجده شكر زيارت يكمرتبه حالم منقلب شد و كربلا با صحنه هاى روز عاشورا و امام حسين عليه السلام را ديدم و غش كردم تا نزديك به ظهر در حال غش بودم و از خود بيخود گشتم و ازايشان سؤ ال شد: چه ديديد؟در جواب گويا طاقت گفتن نداشتند.
يكى از فاميل نزديك ايشان كه سخت دچار دل درد شده بود و خون از گلويش مى آمد و دكترها ماءيوس شده بودند و دستور حركت به تهران و عمل جراحى داده بودند وقتى آقا خبردار شدند و از ايشان درخواست دعا و توسل كردند ايشان به فرزندان خود دستور مى دهد وضو بگيرند و در ميان آفتاب مشغول خواندن زيارت عاشورا مى شوند و پس از ساعتى ناگهان از اطاق خود بيرون آمدند و گفتند: شفا حاصل شد برخيزيد و به مادرم مژده مى دادند كه خدا برادرت را شفا داد.
و نيز فرزند يكى از علماى بزرگ كه ازطلاب بود سخت مبتلا به جنون شده بود به طورى كه مدتها با طناب دست و پاى او را بسته بودند و ازشفاى او ماءيوس شده بودند پدر او كه يكى از دوستان بود ازپدرم شديدا درخواست كرده بود كه كارى براى فرزند بيمارش بكنند بالاخره روزى را معين كردند كه جهت دعا و درخواست شفاى او از خداوند متعال به منزل او بروند در روز موعود به اتفاق چند نفر از دوستان به عيادت مريض رفتند و آن جوان مريض را به سختى با دست و پاى بسته از محبس خود بيرون مى آورند و ايشان به دوستان خود دستور مى دهند كه با حضور قلب و با توجه مشغول خواندن سوره حمد شوند و خود ايشان دست بر سر مريض مى گذارند و مشغول ذكر مى شوند و پس از چند دقيقه آن ديوانه به خواب مى رود و حاضرين خوشحال مى شوند كه با حواس جمع مى توان دعا را ادامه داد و پس از لحظاتى كه همه در اثر حالت پدرم به گريه افتاده و خصوصا والدين و عيال آن جوان كاملامنقلب بودند در اين هنگام آن ديوانه كه در خواب بود بدنش خيس عرق مى شود كه ناگهان ايشان دستور مى دهند بند را از دست و پاى او باز كنند و پدر او از اين كار ترس داشت كه مبادا پس از بيدار شدن مردم را اذيت كند و با نگرانى طناب را باز مى كند و حاضرين با نگرانى منتظر بيدار شدن او مى شوند.او چون بيدار مى شود برمى خيزد و مى نشيند و نگاهى به اطراف اطاق نموده و سلام مى كند و از وضع خودش كه لباس هاى پاره پاره پوشيده تعجب مى كند وفورى لباس و عبا و عمامه او را مى آورند و آقا پهلوى او مى نشيند و او را متوجه مى كنند كه شما سخت مريض بوديد و ما به عيادت شما آمده ايم و مطلبى نيست .
و ايشان مى فرمودند: پس از مدتى روزى آن طلبه را ديدم و احوال او راپرسيدم به شوخى گفت : مدتى راحت بودم از ناملايمات دنيا و چيزى نمى فهميدم ولى دوباره شما باعث شديد كه باز دچار عقل شوم .(414)