درآخر كتاب دارالسلام شيخ محمود عراقى ازمرحوم شيخ مهدى نراقى نقل مى كند كه فرمود: در اوقات مجاورت درنجف اشرف قحطى عجيبى پيش آمد، يك روز از خانه بيرون آمدم در حالى كه همه بچه هايم گرسنه بودند و صداى ناله ايشان بلندبود براى رفع هم و غم به وسيله زيارت اموات به وادى السلام رفتم ديدم جنازه اى را آوردند به من گفتند تو هم بيا ما آمده ايم اين را به ارواح اينجا ملحق كنيم پس او را داخل باغ وسيعى كردند و درقصرى عالى جاى دادند و من نيز همراه آنها داخل قصر شدم ديدم جوانى است در زى پادشاهان بالاى تختى از طلا نشسته چون مرا ديد به اسم خواند و سلام كرد و به سوى خود خواند و بالاى تخت در كنار خود جاى داد و اكرام زيادى نمود و گفت : تو مرا نمى شناسى من صاحب همان جنازه ام كه ديدى اسم من فلان است و اهل فلان شهرم و آن جماعت كه ديدى ملائكه بودند كه مرا از شهرم به سوى اين باغ كه از باغهاى بهشت برزخى است نقل دادند چون اين حرف رااز آن جوان شنيدم غم و غصه ام برطرف شد و مايل به سير و تماشاى آن باغ شدم و چون بيرون شدم چند قصر ديگر را ديدم چون در آنها نظر نمودم پدر و مادرم و بعضى از ارحام خودم را ديدم از من پذيرائى كردند خيلى از طعامشان لذت بردم در آن حالى كه در نهايت كيف و لذت بودم يادم به زن و بچه هايم افتاد كه چگونه گرسنه اند يكدفعه متاءثر شدم پدرم گفت : مهدى ترا چه مى شود؟گفتم : زن و بچه ام گرسنه اند.پدرم گفت : اين انبار برنج است هرچه مى خواهى از آن بردار من عبايم را پر از برنج كردم به من گفتند:بردار و ببر عبا را برداشتم يكدفعه ديدم در وادى السلام همان جاى اول نشسته ام اما عبايم پر از برنج است به منزل بردم عيالم گفت : از كجا آورده اى ؟گفتم چه كار دارى ؟ مدتها گذشت كه از آن برنج مصرف مى نمودند و تمام نمى شد بالاخره زن اصرار كرد و مرحوم نراقى در اثر اصرار زياد زن قضيه را فاش كرد آن وقت زن رفت كه از آن برنج بردارد ديد اثرى ازبرنج نيست .(415)