علامه ميرجهانى و شفاى بيمارى به دست غيبى امامزاده ابراهيم - مردان علم در میدان عمل جلد 8

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مردان علم در میدان عمل - جلد 8

نعمت الله حسینی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

علامه ميرجهانى و شفاى بيمارى به دست غيبى امامزاده ابراهيم

علامه ميرجهانى قضايا و داستانهاى جالب و آموزنده اى دارند كه ما يكى از آنها را مى نگاريم : معظم له مبتلا به كسالت نقرس و سياتيك - عرق النساء - شدند و چندين سال دراصفهان و تهران و خراسان معالجه قديمى و جديد نموده ابدا بهبودى حاصل نشد.

تا اينكه فرمود: بعضى از دوستان آمدند مرا به شيروان برده و در مراجعت در قوچان توقف كردند و روزى به زيارت امام زاده اى كه در خارج شهر قوچان فعلى و معروف به امامزاده ابراهيم است رفته و چون هواى لطيف و منظره جالبى داشت رفقا گفتند: نهار را در اينجا بمانيم ، گفتم : عيبى ندارد پس آنها مشغول تهيه غذا شدند من گفتم : براى تطهير به رودخانه مى روم .

گفتند: راه قدرى دور است و براى درد پاى شما مشكل است . گفتم : آرام آرام مى روم و رفتم تا به رودخانه رسيدم و تجديد وضو نمودم و در كنار رودخانه نشستم ونگاه به مناظر طبيعى مى كردم كه ديدم شخصى كه كلاه نمدى و لباس چوپانى دربرداشت آمد و سلام كرد و گفت : آقاى ميرجهانى شما با اينكه اهل دعا و دواهستى هنوز پاى خود را معالجه نكرده اى ؟ گفتم : تاكنون كه نشده ، گفت : آيا دوست دارى من درد پايت را علاج كنم ؟گفتم : البته .پس آمد در كنار من نشست و از جيب خود چاقوئى درآورد و اسم مادرم را پرسيد (يا برد) و سر چاقو را بر موضع درد گذارد و به پائين كشيد تا به پشت پا آورد و فشارى داد كه بسيار متاءلم شده آخ گفتم پس چاقو را برداشت و گفت :

برخيز خوب شدى ، خواستم مانند هميشه با كمك عصا برخيزم عصا را از دست من گرفت و به آن طرف رودخانه انداخت پس ‍ ديدم پايم سالم است برخاستم ايستادم و ديگر ابدا پايم درد نداشت به او گفتم : شما كجا هستيد؟ گفت : من در همين قلعه ها هستم و دست خود را به اطراف گردانيد.گفتم : پس من در كجا خدمت شما برسم ؟فرمود: تو آدرس ‍ مرا نخواهى دانست ولى من منزل شما را مى دانم كجاست و آدرس مرا گفت و فرمود هر وقت مقتضى باشدخودم نزد تو خواهم آمد و رفت ، در همين موقع رفقا رسيدند و گفتند: آقا عصا كو؟ من گفتم آقا را دريابيد پس ‍ هرچه گشتند او را نديدند.(373)

/ 423