داستان ابوغياث مكى با مرد خراسانى و كيسه زر - مردان علم در میدان عمل جلد 8

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مردان علم در میدان عمل - جلد 8

نعمت الله حسینی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

داستان ابوغياث مكى با مرد خراسانى و كيسه زر

ابن جوزى در صفة الصفوة از ابوحازم المعلى بن سعيد البغدادى و او از ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در سال 300 روايت كند كه محمد بن جرير طبرى گفت : من به سال 240 در مكه بودم كه مردى خراسانى را ديدم كه ندا مى كرد: اى حاجيان هر كس هميانى به هزار دينار يافته است به من برگرداند خداوند ثواب او را دو برابر فرمايد.

مردى پير از مردم مكه و از مواليان جعفر بن محمد عليهماالسلام برخاست و گفت : اى خراسانى شهر ما فقير زياد دارد و مردم آن به عسرت و بروزى چند درهم موسمى كه انتظار آن برند آنان را رفاه و گشايش است شايد اين مال بدست مرد مؤمنى افتاده است و اگر تو او را مژدگانى ترغيب كنى رد كند.

خراسانى گفت : مثلا چقدر، گفت : صد دينار ده ، خراسانى گفت : نمى دهم و او را به خدا واگذارم .

طبرى گويد: من فهميدم كه يابنده هميان خود همين شيخ است و به دنبال او رفتم او به خانه خرابه اى كه درب كهنه اى داشت وارد شد شنيدم كه مى گفت : لبابه ، گفت لبيك ابا غياث گفت : صاحب هميان را يافتم راضى نشد و مال خود را بدون مژدگانى مى خواهد و مى گويد به خدا وامى گذارم بايد مال را به صاحبش رد كرد، زن گفت :

پنجاه سال است كه من با تو بار فقر مى برم و چهار دختر و دو خواهر و من و مادرم و تو نهمين ما باشى ما را بدين مال سير كن و بپوشان شايد خداى تعالى فرجى ارزانى فرمايد و تو سپس اداى دين نمائى .

شيخ گفت : من نتوانم و اين نيمه مرده را پس از هشتاد و شش سال به آتش ‍ رها نكنم .سپس خانه را سكوتى فرا گرفت و من بازگشتم و فردا باز همان خراسانى ندا كرد و سخنان ديروز را تكرار كرد ديدم باز همان شيخ برخاست همان سخنان ديروز را تكرار كرد اين دفعه گفت به ده دينار مژدگانى اكتفا كرد خراسانى قبول نكرده و گفت به خدا وامى گذارم .

طبرى گويد: من ديگر بار به دنبال شيخ نرفتم و نشستم به نوشتن بقيه كتاب النسب زبير بن بكار مشغول شدم فرداى آنروز باز مرد خراسانى همان ندا درداد و باز شيخ مكى برخاست و گفت پريروز گفتم يكدهم و ديروز يكدهم و امروز گويم يكدهم دهم دهم مژدگانى بده تا يابنده با نيم دينار آن مشكى خرد و حاجيان و مقيمين مكه را به اجرت آب دهد و با نيم دينار ديگر ميشى بخرد تا از شير آن زندگى كند.

خراسانى گفت : نمى دهم و او را به خداى تعالى واميگذارم شيخ گريبان او را گرفت و كشيد و گفت بيا هميانت را بگير و مرا بگذار به استراحت به خواب روم و از محاسبه تو بياسايم پس خراسانى را برد به خانه اش من نيز با آنان رفتم شيخ به در خانه رسيد و فى الفور بازگشت و ما را به درون خانه برد و هميان را به مرد خراسانى داد، مرد خراسانى زر را به دامن خود ريخت و شمرد و دوباره ميان كيسه ريخته و حركت كرد كه برود و چون به در خانه رسيد بازگشت و گفت : يا شيخ پدر من به رحمت خدا رفت و از اين جنس ‍ كه مى بينى سه هزار دينار از وى بازماند و مرا وصيت كرد كه ثلث اين مال را بيرون كن و هر كه را مستحق ترين مردمان دانى به آن ده و رخت و اسباب خاصه من را بفروش خرج زيارت خانه خدا كن و من چنان كردم و ثلث مال را كه هزار دينار بود در هميان نهادم و از خراسان تا اينجا مردى را سزاوارتر از تو بدين مال نيافتم اينك بستان حق خود را، مال را داد و رفت من نيز خواستم بروم شيخ مرا نگهداشت و گفت : اولين روز كه به دنبال من آمدى دانستم و ديروز و امروز نيز با ما بودى از رسول خدا روايت شده كه فرمود: وقتى كه خداى تعالى بدون مسئلت و تمناى قلبى شما هديه اى فرستد آن را رد نكنيد چه اين كار احسان خداست و اين مال هديه خداست و مخصوص همه حاضران است سپس گفت يا لبابه و فلان و فلا و يك يك فرزندان و خواهران را صدا كرد و ما ده تن شديم در هميان را گشود و دينار دينار به هم تقسيم كرد و مرا نيز مثل سايرين صد دينار داد و من از فرح و شادى آن زنان و دختران بيش از صد دينار كه به من رسيد شادمان شدم و چون خواستم بيرون بروم گفت : اى جوان مبارك قدم من هيچگاه نه اين همه مال ديده و نه آرزوى آن را داشته ام اينك ترا نصيحت مى كنم كه اين مال حلال است نگاهدار و بدان كه من صبح به نماز بامداد برمى خاستم و با اين پيراهن كهنه نماز مى گذاشتم پس بيرون مى كردم و اين زنان و دختران هر يك به نوبت خويش مى پوشيدند و نماز صبح مى گذاشتند و ميان ظهر و عصر به كسب روزى مى شدم و در آخر روز بازمى گشتم و سپس پيراهن را بيرون مى كردم كه به نوبت در آن نماز مغرب و عشاء مى گذاشتم خداوند آنان را در اين مال بركت دهد و مرا و ترا از آن برخوردار كند و صاحب مال را در قبر بيامرزد و ثواب حامل مال را مضاعف كند.

ابن جرير گويد: شيخ را وداع كردم و سالها بدان مال كتابت علم كردم و خوردم و كاغذ خريدم و سفر كردم و مزد دادم و پس از سال پنجاه و شش از حال شيخ پرسيدم گفتند: او چند ماه پس از آن قضيه وفات يافت .(213)

/ 423