آقاى نجفى در فكر تهيه معاش - مردان علم در میدان عمل جلد 8

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مردان علم در میدان عمل - جلد 8

نعمت الله حسینی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آقاى نجفى در فكر تهيه معاش

عيال خانه گفت : با اين پيشامد روزگار و بى فكرى شما رشته معاش به كلى گسيخته است فتوحات آلمان ولو از جهتى مايه خوشى كليه مسلمانان است ولى براى ما آب و نان و قند و چاى و زن و بچه نمى شود بخصوص در اين هواى گرم تابستان نجف . ديدم وقتى است كه بدون تدبيرات كامله و قناعت مندويه معاش ممكن نيست و بايد دامن همت به كمر زد امر معاش را به اقل ممكن مرتب داشت كه : من لا معاش له لا معاد له عيال من مكينه خياطى داشت و گاهى عرقچينى مى ساخت و به توسط بعضى از پيره زنها مى فروخت .گفتم : تو هر چه شلال نمائى من مكينه مى كنم و خمس ‍ مداخلش را به من بده ، گفت : بسيار خوب لكن براى ملاها مناسب نيست كاسبى نمودن گفتم : غلط مكن اصحاب پيغمبر و امامان همه كاسب بودند، نهايت دو سه ساعت در نصفه هاى شب اين كار را مى كنم كه كسى ملتفت نشود چون در اين دور زمان مزدورى كردن اهل علم ناپسند شده است ولكن اعمال ناپسند پسنديده و معلوم شده مثل وجوهات گرفتن از مردم به حيله ها و دسايس كه معمول مى دارند و صور وقيحه بكار مى برند كه در حقيقت دين فروشى بلكه هيكل و صورت فروشى است كه مغز تنظيفات و مسواك و تحت الحنك و ريش و شانه نمودن بت تراشى و بت فروشى است كه كسب آزر (نام جد مادرى حضرت ابراهيم ).و بالجمله سحرها مشغول كار مكينه روزى چهار - پنج قران از مكينه و صلوات استيجارى تحصيل مى شد و چائى را با خرما دشلمه مى خورديم و سيگار را ترك كرديم و در عوض سبيل مى كشيديم از خاكه توتون هائى كه قبلا دور مى ريختند و الحال يك قران مى داديم قريب نيم من ميان دامن عباى خاچيه مى كرديم تا به منزل گاهى تكان مى داديم درشت آن بقدر يك سير مى ماند و او را با سبيل مى كشيديم و كبريت را بدل به چخماق مى كرديم و به وسيله كبريت مصنوعى آتش روشن مى كرديم يعنى گوگرد از بازار مى خريديم و ميان كاسه مسى روى آتش آب مى كرديم تراشه هاى دسته كرده را سرهاى آن را به گوگرد مى ماليديم به يك برق آتش كه مى زديم روشن مى شد.

آقا نجفى و گم شدن كيسه پول

يك سال نماز استيجارى از آقا گرفتم به سه تومان و نيم رفتم به خانه گفتند: يكى از بچه هايت تب كرده آن را بغل كرده نزد طبيب بردم دو قران پول دوا شد دادم و بقيه را آوردم منزل فردا بقيه پول را به جيبم نهاده آمدم به طرف صحن از بازار گذشتم و به صحن رسيدم به يكى از رفقا كه سه قران از من طلب داشت گفتم :

آخوند بيا بايد دين تو را ادا كنم ، گفت : عجله اى نيست گفتم فعلا پول دارم بيا دين ترا بدهم كه اگر امشب مردم از طرف تو آسوده باشم دست به جيب نمودم ديدم كيسه پول نيست به شيخ گفتم : تو در همين جا باش تا من برگردم رفتم ميان بازار خط راه را تفتيش كردم نيافتم دوغ فروشى در وسط بازار گفت : عقب چه مى گردى ؟ گفتم : كيسه پولم افتاده است گفت : نيفتاده بلكه ربوده اند و شخص برنده را من مى شناسم كه اين بازار از در صحن تا آخر در حيطه تصرف او است ، گفتم : او را به من نشان بده .گفت : مگر از جانم سير شده ام .نهايت من خود او را مى بينم شايد به لوطى گرى چيزى از او برايت بگيرم .برگشتم به صحن فردا رفتم نزد دوغ فروش گفت قسم خورد كه اگر ديشب نباخته بودم اكنون همه را مى دادم لكن به جدش قسم همه آن پول را ديشب در قمار باختم .

خلاصه يكسال تمام نماز استيجارى را مشغول شدم و اين نماز از هر بيگارى كه اربابها تحميل رعايا مى كردند براى من بدتر بود...

خلاصه با هزار زحمت و مشقت گاه نماز مى خواندم و گاه در نصفه هاى شب مكينه مشغول بودم و چندى مشغول درس و مباحثه بودم و ساعتى خود را به قرائت خانه مى رساندم و روزنامه ها را زير و رو مى كردم كه ببينم حاج ويلهلم چه كرده (فتوحاتش به كجا رسيده )... و هر لحظه كه فتوحات او را مى خواندم . هى دمبدم فداى حضرت حجت مى شدم كه او اين رنگ را ريخته است و اين نقشه جنگ را كشيده رو به طرف روسيه مى كردم ، پدر سگ حالا چطورى ؟




  • سبلت بركند يك يك قدر
    تا بدانى القدر يعمى البصر



  • تا بدانى القدر يعمى البصر
    تا بدانى القدر يعمى البصر



چه خيال كرده اى حالا جان بكن بمير مى خواستى ايران را بگيرى كجا رفت لهستان چه شد ورشو، مگر شوخيه ، مگر به حساب مياد در يك جنگ نود هزار تلفات نود و دو هزار اسير و اسيران روسى در كارخانجات بلژيك مشغول كارند، اى به قربان خداى مهربان شوم كه چطور كم كم دق دلم بيرون مى رود، اى خدا آيا مى شود آن دق دلهاى بزرگمان هم بيرون رود از انتقام كشى از بنى اميه و از خر مقدسين كه بيست هزار شمشير در صفين به روى على عليه السلام كشيدند كه دست از جنگ بدار و الا ترا مثل عثمان مى كشيم ...

گذران معاش را چنانكه گذشت مرتب نموديم ... در آن زمان دو دختر و يك پسر داشتم كه كوچكترين اولادم بود و آن پسر ششماهه مريض شد و هميشه در بلغم بود كه نزد اطبا مى بردم روزى جهت دوا استخاره نمودم و از آن استخاره چنان حدس زدم كه او مى ميرد و خداوند در عوض دخترى خواهد داد و همين طور هم شد بعد از مردن او عيال حامله شد و عوض ‍ يك دختر دو دختر خدا داد و مادرشان نوعا كم شير بود واجب شد كه براى بچه ديگر دايه و مرضعه تهيه كنيم بعد از جستجو يك نفر را پيدا كرديم كه يكى از آن دو بچه را ببرد به منزل خود نگهدارى كند به ماهى دو تومان و جهت تهيه آن دو تومان بر خود حتم نمودم كه ماهى دو سال نماز استيجارى بايد خواند براى مخارج اين دو بچه ...

مرضعه اى كه ماهى دو تومان با هزار خون جگر به او مى داديم پس از قريب يكسال آمد كه بيائيد بچه تان در حال مرگ است من و مادرش رفتيم من در يك طرف و مادرش در يك طرف بچه نشستيم و بچه پس از نيم ساعت تسليم شد با دو نفر از رفقا او را برديم در وادى السلام دفن كرديم قريب بيست و پنج تومان مخارج شهريه آن بچه نموديم با آن گرفتارى و ضيق ميشت كه داشتيم آخر هم رفت .اين هم يكى از مراحم حضرت حق بود.

((فله الملك و له الحمد يحيى و يميت و يميت و يحيى و هو على كل شى ء قدير))

داستان عثمانيها با عربهاى عراق

آلمانيها را اگرچه طلاب نجف لقب مؤ يد الاسلامى داده بودند بواسطه طرفيت او با روس ، لكن از جهت ديگر به حيله و دسائس عثمانى احمق را پس از ده ماه از جن (با رو(س ) داخل جنگ نمود و اعلان داد طبل جنگ را در كوچه هاى كربلا و نجف بنواختند كه دل ما از همان صداى خالى طپيدن گرفت فهميديم كه هيچ شجاعتى نداريم چون گفته اند:




  • دليران نترسند ز آواز كوس
    كه دو پاره چوب است و يك پاره پوس



  • كه دو پاره چوب است و يك پاره پوس
    كه دو پاره چوب است و يك پاره پوس



و يك ترك از اسلامبول تازه حكومت نجف را داشت بر عربها سخت گرفت و سربازگيرى را شروع كرد حتى به خانه ها تهاجم كردند و زنها را تفتيش ‍ مى نمودند چون عربها با لباس زنانه پنهان مى شدند كم كم عربها از عشاير بيرون استمداد كردند ساعت هفت از شب غفلتا فضاى نجف پر از صداى تفنگ و هياهوى عربها و بر ضد حكومت قيام نمودند تا طرف عصر عربها ادارات دولتى را گرفتند و دفاتر و اسناد را آتش زدند و اثاثيه را چاپيدند حكومت و لشكريان كه از بغداد آمده بودند همگى در يك كاروانسرا محصور شدند و پشت بام را سنگر نموده بودند و نائره جنگ برپا بود آقاى كليددار مهلت خواسته داخل كاروانسرا گرديد و از حكومت خواستار اصلاح و تسليم گرديد حكومت در پشت بام الدرم بلدرم مى كرد كه ناگهان ديد از وسط كاروانسرا زمين شكافته شد سر و كله عربى با تفنگ پيدا شد كه از بيرون كاروانسرا نقب زده و از وسط كاروانسرا سوراخ نمودند و از بالا دو پله يكى نموده خود را به كليد دار رسانيدند كليد دار حكومت را برد به منزلش عربها لشكريان را خلع سلاح نموده و آنها بدون سلاح به بغداد رفتند نجف ماند براى عربها چهار نفر شيخ كه هميشه با هم دشمن بودند با يكديگر متحد شده حكومت نجف و حومه را به راه بردند و تمام ادارات دولتى را به كار انداختند و يك سلطنت مستقله اى برپا نمودند با آنكه معروف است دو سلطان در يك مملكت نگنجد اينها چهار نفر دشمن در يك بلد گنجيدند.

/ 423