آقاى نجفى در فكر تهيه معاش
عيال خانه گفت : با اين پيشامد روزگار و بى فكرى شما رشته معاش به كلى گسيخته است فتوحات آلمان ولو از جهتى مايه خوشى كليه مسلمانان است ولى براى ما آب و نان و قند و چاى و زن و بچه نمى شود بخصوص در اين هواى گرم تابستان نجف . ديدم وقتى است كه بدون تدبيرات كامله و قناعت مندويه معاش ممكن نيست و بايد دامن همت به كمر زد امر معاش را به اقل ممكن مرتب داشت كه : من لا معاش له لا معاد له عيال من مكينه خياطى داشت و گاهى عرقچينى مى ساخت و به توسط بعضى از پيره زنها مى فروخت .گفتم : تو هر چه شلال نمائى من مكينه مى كنم و خمس مداخلش را به من بده ، گفت : بسيار خوب لكن براى ملاها مناسب نيست كاسبى نمودن گفتم : غلط مكن اصحاب پيغمبر و امامان همه كاسب بودند، نهايت دو سه ساعت در نصفه هاى شب اين كار را مى كنم كه كسى ملتفت نشود چون در اين دور زمان مزدورى كردن اهل علم ناپسند شده است ولكن اعمال ناپسند پسنديده و معلوم شده مثل وجوهات گرفتن از مردم به حيله ها و دسايس كه معمول مى دارند و صور وقيحه بكار مى برند كه در حقيقت دين فروشى بلكه هيكل و صورت فروشى است كه مغز تنظيفات و مسواك و تحت الحنك و ريش و شانه نمودن بت تراشى و بت فروشى است كه كسب آزر (نام جد مادرى حضرت ابراهيم ).و بالجمله سحرها مشغول كار مكينه روزى چهار - پنج قران از مكينه و صلوات استيجارى تحصيل مى شد و چائى را با خرما دشلمه مى خورديم و سيگار را ترك كرديم و در عوض سبيل مى كشيديم از خاكه توتون هائى كه قبلا دور مى ريختند و الحال يك قران مى داديم قريب نيم من ميان دامن عباى خاچيه مى كرديم تا به منزل گاهى تكان مى داديم درشت آن بقدر يك سير مى ماند و او را با سبيل مى كشيديم و كبريت را بدل به چخماق مى كرديم و به وسيله كبريت مصنوعى آتش روشن مى كرديم يعنى گوگرد از بازار مى خريديم و ميان كاسه مسى روى آتش آب مى كرديم تراشه هاى دسته كرده را سرهاى آن را به گوگرد مى ماليديم به يك برق آتش كه مى زديم روشن مى شد.آقا نجفى و گم شدن كيسه پول
يك سال نماز استيجارى از آقا گرفتم به سه تومان و نيم رفتم به خانه گفتند: يكى از بچه هايت تب كرده آن را بغل كرده نزد طبيب بردم دو قران پول دوا شد دادم و بقيه را آوردم منزل فردا بقيه پول را به جيبم نهاده آمدم به طرف صحن از بازار گذشتم و به صحن رسيدم به يكى از رفقا كه سه قران از من طلب داشت گفتم :آخوند بيا بايد دين تو را ادا كنم ، گفت : عجله اى نيست گفتم فعلا پول دارم بيا دين ترا بدهم كه اگر امشب مردم از طرف تو آسوده باشم دست به جيب نمودم ديدم كيسه پول نيست به شيخ گفتم : تو در همين جا باش تا من برگردم رفتم ميان بازار خط راه را تفتيش كردم نيافتم دوغ فروشى در وسط بازار گفت : عقب چه مى گردى ؟ گفتم : كيسه پولم افتاده است گفت : نيفتاده بلكه ربوده اند و شخص برنده را من مى شناسم كه اين بازار از در صحن تا آخر در حيطه تصرف او است ، گفتم : او را به من نشان بده .گفت : مگر از جانم سير شده ام .نهايت من خود او را مى بينم شايد به لوطى گرى چيزى از او برايت بگيرم .برگشتم به صحن فردا رفتم نزد دوغ فروش گفت قسم خورد كه اگر ديشب نباخته بودم اكنون همه را مى دادم لكن به جدش قسم همه آن پول را ديشب در قمار باختم .خلاصه يكسال تمام نماز استيجارى را مشغول شدم و اين نماز از هر بيگارى كه اربابها تحميل رعايا مى كردند براى من بدتر بود...خلاصه با هزار زحمت و مشقت گاه نماز مى خواندم و گاه در نصفه هاى شب مكينه مشغول بودم و چندى مشغول درس و مباحثه بودم و ساعتى خود را به قرائت خانه مى رساندم و روزنامه ها را زير و رو مى كردم كه ببينم حاج ويلهلم چه كرده (فتوحاتش به كجا رسيده )... و هر لحظه كه فتوحات او را مى خواندم . هى دمبدم فداى حضرت حجت مى شدم كه او اين رنگ را ريخته است و اين نقشه جنگ را كشيده رو به طرف روسيه مى كردم ، پدر سگ حالا چطورى ؟
سبلت بركند يك يك قدر
تا بدانى القدر يعمى البصر
تا بدانى القدر يعمى البصر
تا بدانى القدر يعمى البصر
داستان عثمانيها با عربهاى عراق
آلمانيها را اگرچه طلاب نجف لقب مؤ يد الاسلامى داده بودند بواسطه طرفيت او با روس ، لكن از جهت ديگر به حيله و دسائس عثمانى احمق را پس از ده ماه از جن (با رو(س ) داخل جنگ نمود و اعلان داد طبل جنگ را در كوچه هاى كربلا و نجف بنواختند كه دل ما از همان صداى خالى طپيدن گرفت فهميديم كه هيچ شجاعتى نداريم چون گفته اند:
دليران نترسند ز آواز كوس
كه دو پاره چوب است و يك پاره پوس
كه دو پاره چوب است و يك پاره پوس
كه دو پاره چوب است و يك پاره پوس