چند داستان از يارى رسانى عده اى از طرف امام زمان به دوستان
1 - از جمله قضيه ايست كه آقاى آقا شيخ عباس تهرانى مقيم قم نقل كرده از آقاى آقا شيخ محمد على بازانه (كه در عراق از ائمه جماعت بوده معروف به راستى و درستى ) او از استاد خود آقاى شيخ محمد باقر اصطهباناتى كه او فرمود من در طهران مشغول تدريس كتب معقول بودم روزى يك نفر آمد و ازمن تقاضاى درسى نمود من چون وقت نداشتم عذر خواستم فردا آمد اظهار نمود كه شما نيم ساعت به ظهر مانده وقت داريد، چون من زنى منقطعه نموده بودم از نيم ساعت به ظهر مانده وقتم را تخصيص به او داده بودم او چون عذر وقت را نپذيرفت من عذر آوردم كه كتاب براى مطالعه ندارم فردا كتابى آورد (گويا كتاب شفابود) اين عذر مرا نيز قطع نمود پس ناچار اجابت مسئول او نموده درسى براى او شروع نمودم يكروز خواستم مطالعه كنم ديدم كتاب نيست هرچه گرديدم پيدايش نكردم تا اينكه او آمد عذر خواستم كه كتاب را گم كرده ام پيدايش نكردم تا اينكه او آمد عذر خواستم كه كتاب را گم كرده ام لذا مطالعه نكرده ام پس او برگشت فردا آمد اظهار نمود در اندرون در فلان طاقچه زير فلان بقچه است ، رفته از همانجا پيدا نمودم معلوم شد كه آن زن متعه ماملاحظه نموده ديده كه قسمتى از وقت اختصاصى او صرف مطالعه اين كتاب مى شود پس به جهت نگه داشتن وقت خود كتاب را پنهان نموده ولى من به قدرى متحير گرديدم كه او از كجا دانست .از او چگونگى واقعه را پرسيدم گفت من در نجف علوم منقوله را تمام نموده اجازه اجتهاد صادر كرده بودم الا اينكه بعد از مراجعت به وطن خيال كردم كه بايد من از روى علم معقول تكميل عقايد بنمايم پس براى نيل اين مرام به تهران آمدم و چو در تهران كسى را نمى شناختم و جائى را هم بلد نبودم متحير بودم كه كجا بروم و كه را پيدا كنم تا اينكه شخصى مرا در بازار ديد و گفت فلانى (اسم مرا گفت ) تو براى فلان مقصود به اينجا آمده اى ؟ گفتم : بلى ، گفت : دو نفر دراين شهر متصدى تدريس علوم معقوله يكى شما را نشان داد و دومى را گفت در مسجد سپهسالار است ولكن گفت اگر آنجا رفتى دربيرون دم در حجره بنشين و به درس گوش كن چون او اخلاقش مقتضى ربط و اختلاط نيست پس من به حسب گفته او خدمت شما آمدم اما چون شما از جهت وقت عذر خواستيد من عذر شما را با او مذاكره نمودم او آن وقت را تعيين نمود و همچنين كتاب را نيز او به من داد و جاى كتاب را نيز او به من گفت .گفتم از او پرسيده اى كه كيست ؟ گفت : پرسيدم گفت ما عده اى هستيم بار شرفيابى حضور مبارك حضرت صاحب الامر را داريم آن حضرت به توسط مابه مردم فيض مى رساند و از آنها دستگيرى مى فرمايد گفتم : پس اجازه بگير كه من با او ملاقاتى بكنم رفت و فردا آمد و گفت اجازه نداد و فرمود او فعلا به ملاقات ما احتياج ندارد و همين رشته كه دارد بگيرد و اگر وقتى احتياج پيدا كرد ما خودمان ملاقاتش مى كنيم گفتم پس دو مسئله از او بپرس كه ازناحيه مقدسه جواب آنها را صادر نمايد.