داستان رحلت آيت الله سيد زين الدين طباطبائى قدس سره
فرزند بزرگوارشان جناب آقاى سيد صادق طباطبائى چنين نقل مى كند: كه آخرين سفر بنا به دعوت دوستان به اقليد بود كه بيش از يك ماه به طول انجاميد روزى سخت مريض مى شوند و پس از بهبودى به اصفهان بر مى گردند و به يكى از دوستان ملازم خود مرحوم استاد حسن سلمانى گفته بودند كه در اقليد در عالم رؤيا به من گفته شد كه قرار بود تو از دنيا بروى ولى در اثر توسلات ميزبان تو مدتى به تاءخير افتاد و استاد حسن طبق دستور ايشان اين مطلب را پس از فوتشان فاش نمود.خلاصه در اين مدت كه حدود دو ماهى مى شد اعمال و رفتار ايشان حاكى از اين بود كه قصد مسافرتى دارند و كتابى نيمه تمام دردست داشتند كه مى گفتند: قبل از مسافرت بايد تمام شود و با دوستان خود اشارتى كه حاكى از رفتن بود داشتند و به آقاى استاد حسن سلمانى گفت : شما صبح دوشنبه به اينجا بيائيد و آقاى استاد حسن صبح روز موعود آمد و ايشان برخلاف هفته هاى قبل كه روز چهارشنبه حمام مى رفت اين دفعه به اتفاق استاد حسن روز دوشنبه حمام رفت و پس از برگشتن از حمام بعد از نماز ظهر دستور دادند آب حوض را عوض نمائيد. استاد حسن گفت : آب حوض تازه عوض شده مى گويند باشد لازم است تازه تر شود پس از تعويض آب حوض به آب نگاهى مى كند و با كلماتى لذت بخش و تعريف به به چه آب تازه اى و...چون استاد حسن خداحافظى مى كند ايشان مى فرمايند: فردا صبح (سه شنبه هشتم صفر) به اينجا بيائيد، استاد حسن گفت كه ساعت شمارى ميكردم براى صبح روز موعود چون اعمال و گفتار ايشان خبر از يك واقعه مى داد.اما صبح سه شنبه بنده طبق معمول اول آفتاب خدمت ايشان رسيده عرض كردم : مى خواهم روضه بروم و از آن طرف به بازار ولى ديدم در اين لحظات ايشان درچشمان من خيره شدند اماسخنى نگفتند فقط ملايم گفتند: برو من رفتم و پس از مجلس سوگوارى به بازار رفتم و درب مغازه استادم را بازكردم و كمتر از ساعتى نشستم و در فكر فرو رفته بودم كه يكى ازفاميل مرحوم حاج حسين اشرف خراسانى وارد شد پس از احوال پرسى با لبخند گفت : برخيز با من يك سرى به منزلتان برويم با او روانه منزل شديم به منزل كه رسيديم دنيا پيش چشمم سياه و غم و اندوه مرا فرا گرفت خلاصه ديدم همه فاميل گريه مى كنند و آقاى استاد حسن سلمانى در كنار جسد پدرم نشسته و چنين مى گويد: كه من طبق دستورشان خدمت ايشان آمدم و قدرى با هم نشستيم ديدم چشمان ايشان ناگهان دور مى زند ايشان را خواباندم و خود ايشان به طرف قبله خوابيد و من كه متوجهش شدم بالاى سرش نشستم ناگهان ايشان تا كمرنيمه خيز برخاستند در حالى كه ايشان را در بغل گرفته بودم نگاهشان به طرف بالا بود گفتند: السلام عليك يا بقية الله و اين را دو مرتبه گفتند و خوابيدند در حالى كه لبهايش در حركت بود و ذكر مى گفت يك مرتبه از حركت افتاد و ازدنيا رفت .(344)