در عرصه گاه علم كه خيلى وسيع بود
قدوسى و قوى لقب و قدرت على
از قاف تا به قاف رسيديم زين سه قاف
با ضعف و عجز پا چو نهاديم در مصاف
از قاف تا به قاف رسيديم زين سه قاف
از قاف تا به قاف رسيديم زين سه قاف
رهائى از كيد زنان
و از عنايات ربانى و توفيقات يزدانى اينكه در عنفوان جوانى و اول بهار زندگانى كه موسم عيش و مستى و فصل هواپرستى مى باشد از فتنه زنان و كيد نسوان محفوظ ماندم و در آن ايام دختر تاجرى به سن چهارده سالگى كه متاع گرانبهاى حسنش به نقد جان ارزان بود وارد خانه ما شد و آن وقت من در اتاقى مشغول مطالعه بودم آن شوخ طناز پا را به زمين كوبيد به طورى كه صدايش دل را از دست زاهدان بربايد و من اصلا سر برنداشتم تا اينكه مدتى ايستاده ماند و پرده را مقدارى باز كرده و رخى چون پاره قمر برآورد كه پرتو شعشعه آن بر كتاب افتاد و من به او نگاهى نكردم وليكن حالى كه در اين مجاهده بر من گذشت فقط عالم السرائر مى داند پس چنان مى نمود كه كسى دل از سينه مى برد و نگاه را خواهى نخواهى بالا مى كشد:
دمى كه آن گل رعنا سر ايستاده مرا
خيال عشوه آن دلربا و خوف خدا
ميان عشق و خرد طرفه جنگ در پيوست
كمك رسيد ز حق فتح دست داد مرا
قريب بود كه بويش دهد به باد مرا
دل ضعيف در آن كشمكش فتاد مرا
كمك رسيد ز حق فتح دست داد مرا
كمك رسيد ز حق فتح دست داد مرا
خاطره جالبى كه در اجاره نشينى داشت
در ايامى كه بارشى عظيم اتفاق افتاد و خانه هاى مردم خراب شد و من از ترس خرابى خانه والدين عيال را برداشته خانه ديگرى را كرايه كردم و ظاهرا پيش از من پيرمردى صوفى مشرب در آن خانه مى نشست يك روز شخصى از مريدان او خالى الذهن دق الباب كرد من در را باز كردم چون مرا در سن جوانى ديد مطلبى كه به آن شيخ داشت اظهار نكرد خواست بگردد و برود گفتم مطلبت را بگو شايد از دست من نيز برآيد با تحقير به من گفت : بيمارى دارم تعويذ قرآنى يا دعاى زبانى براى او مى خواهم كه كار مشايخ است نه كار امثال شما من او را با اصرار نگه داشتم قرآن گشودم اين آيه برآمد:((فاجائها المخاض الى جذع النخلة قالت ياليتنى مت قبل هذا و كنت نسيا منسيا فنادائها الا تحزنى الاية .به آن شخص گفتم : ظاهرا زنى مبتلا به درد زايمان است كه او را از اين درد شفاى عاجل حاصل آيد و طفلى مبارك فال از او متولد شود به مجرد اين كلام يكه خورد و لبخندى كرده عذرخواست و تحقيرى را مبدل به توقير ساخت و گفت : مطلب همانست كه گفتى من بيمارى ندارم زن باردار سه روز است مبتلا به درد زايمان است بعد از آن چيزى پيشكش آورد قبول نكردم .خلاصه حال من اين بود كه شبها در كنج خانه تنها به مطالب كتاب و خوض در مسائل دود چراغ مى خوردم .داستان ملاقات با ميرجعفر مسيح
و در همان ايام جوانى ميرجعفر مسيح كه از امراء شهر بود از شنيدن بعضى حالات حقير مشتاق ملاقات با اين فقير گشته از من خواست كه به منزل او بروم حقير به خانه اش نرفتم و شعرى چند نوشتم و به نزد او فرستادم كه اين چند بيت از آنها است :
دوش پيغام مسيحا به مريضى گفتند
يعنى از لطف ترا مى طلبد عيسى تو
گفت من خاكى و وى به سپهر چارم
من بيمار چسان تا به مسيحا برسم
چه عجب آيد اگر بر سر بيمار مسيح
كه شد از بهر متاع تو خريدار مسيح
اى خوشا درد كه دارد سر بيمار مسيح
دارد از خسته دلان دورى بسيار مسيح
چه عجب آيد اگر بر سر بيمار مسيح
چه عجب آيد اگر بر سر بيمار مسيح
زو يافت رواج مذهب آن كرام
يعنى كه به جنگ دشمنان حيدر
عباس علمدار و حسين است امام
من نيز به خدمتش برآوردم نام
عباس علمدار و حسين است امام
عباس علمدار و حسين است امام
نيم دستار تا بر سر گذارند
كم از نعلم كه پا بر سر گذارند
كم از نعلم كه پا بر سر گذارند
كم از نعلم كه پا بر سر گذارند
پس از محرومى از طبابت به منصب قضاوت رسيد
روزى نزد يكى از اعيان روزگار كه در فن طبابت سررشته اى داشت رفتم او از من امتحان خواست و گفت : چيزى از تو مى پرسم گفتم از يك مسئله امتحان حاصل نمى شود چون اگر جواب با صواب گفتم دليل كمال من نيست شايد از ديگر مسائل جاهل باشم و اگر خطا كردم دليل نقص من نيست چون احتمال هست كه در ساير مسائل كامل باشم و از همين يك مسئله غافل باشم .گفت : بارى بگو كه امور طبيعيه چند است ؟گفتم هفت است و بدون رعايت ترتيب شمردم گفت : خطا كردى چون با ترتيب نشمردى گفتم : ترتيب در اين مقام از واجبات نيست و سؤ ال تو از كميت محض بود نه از كيفيت و ترتيب .چه على خواجه چه خواجه على .آن طبيب با خشونت و غلظت حرفهاى ناشايسته بر زبان آورد و بانگى زد من هيچ نگفتم و برخاستم و رفتم زمانى نگذشت كه آن مرد مبتلاى جوشش دهان گرديد و در مدت كمى كار به جائى رسيد كه دهنش گنديده شد و اطباء از معالجه اش عاجز شدند و در آخر هلاك شد خلاصه چون گره از كار من نگشود عسرت به نهايت رسيد كه يكباره در دهه محرم لباس سياه به دستم نيامد شخصى در اين باب متعرض و متعرض من شد در جوابش گفتم :
من ز دست زمانه دل تنگم
نشوم گه سفيد و گاه سياه
يعنى از دوستان يكرنگم
روز و شب با سپهر در جنگم
يعنى از دوستان يكرنگم
يعنى از دوستان يكرنگم
اى خدا تا به كجا هرزه درا خواهم بود
منكه جز درگه تو هيچ درى نشناسم
گر برانى ز در خويش كجا خواهم بود
تا به كى مدح سراى امرا خواهم بود
گر برانى ز در خويش كجا خواهم بود
گر برانى ز در خويش كجا خواهم بود
فان سلم الانسان من سوء نفسه
فمن سوء ظن المدعى ليس تسليم
فمن سوء ظن المدعى ليس تسليم
فمن سوء ظن المدعى ليس تسليم
در اين درياى بى پايان در اين طوفان شورافزا
دل افكنديم بسم الله مجريها و مرسها
دل افكنديم بسم الله مجريها و مرسها
دل افكنديم بسم الله مجريها و مرسها