رهائى از كيد زنان - مردان علم در میدان عمل جلد 8

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مردان علم در میدان عمل - جلد 8

نعمت الله حسینی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خاطراتى از ايام طلبگى سيد محمد عباس از احفاد سيد جزائرى و استاد صاحب عبقات مؤلف كتاب نجوم السماء پس از بيان فضائل و مناقب علمى و عملى آن مرحوم بطور مشروح كما هو حقه خاطرات دوران تحصيل و طلبگى آن بزرگوار را از زبان خود آن مرحوم به تفضيل نقل مى كند كه مختصر و خلاصه آن در اينجا ذكر مى شود و آن بدين شرح است :

اما اضعف الناس سيد عباس تولدش در آخر شب شنبه سلخ ربيع الاول سنه 1224 هجرى است و چون از سن كودكى پا بيرون نهادم والد مرحوم مرا به مولوى عبدالقوى كه به صفت زهد و تقوا و ديانت موصوف بود سپرد وى پس از تلقين سوره فاتحه تا سه روز الف ، باء و تاء را درس گفت روز چهارم پندنامه سعدى را با ترجمه شروع نمودم مولوى گفت : اين نظم از شيخ مصلح الدين سعدى است .گفتم : آخوند پيش از اين نگفتى كه الف با تاء مال كيست خنديد و پسنديد و گفت : راستى اينكه اين را ما هم نمى دانيم ... در سن هيجده سالگى خانه حكيم ميرزا حسن خان براى تحصيل علم طب مى رفتم و كتابهاى نفيسى و شرح اسباب و قانون طبيب الملوك ميرزا عليخان را درس گرفتم و چندى نيز مطب باز كردم و به يارى خداوند متعال امراض صعب العلاج را معالجه كردم و اشخاصى چند را تعليم دادم كه طبيب شدند تا اينكه در كتب احاديث حديث : ((الطبيب ضامن ولو كان حاذقا)) به نظر رسيد و مرا بى قرار ساخت و يك دفعه دست از معالجه كشيدم ... و چون استادم عبدالقوى مذكور دم دروازه والد مغفور شب و روز مقيم و سرگرم تعليم اين بى مقدار و در فقر و استغناء نادره روزگار بود مرا نيز الفتى به درويشان و پارسايان و زهد و توكل پيدا شد و در آن اوان كتاب ابواب الجنان را شب و روز مطالعه مى كردم .

كتاب مصباح را در نزد مولوى عبدالقدوس شروع نمودم (وى كه عالم سنى بود) گاهگاهى كلمات اغوا و اضلال در ضمن صحبت خود مى گفت چنانچه روزى يكى از حاضران مجلس او پرسيد: مولانا سبب چيست كه سنيان به طرف مذهب تشيع بيشتر برمى گردند ولى شيعه را نديدم كه برگردد و سنى شود مولوى جواب داد كه : وجهش اين است كه مذهب اهل سنت پاك و طيب است و غذاى پاك برمى گردد فضله مى شود ولى فضله منقلب به غذا نمى گردد.

حقير با حداثت سن با تاءييد الهى گفتم : بنا به فرموده شما خليفه اول و دوم كه بدون شك پيش از اسلام كافر بودند به طهارت اسلام منقلب نشده اند چرا كه فضله به غذاى پاك انقلاب پذير نيست .مولوى در جواب متحير ماند.پس از آن پيش مولوى قدرت على كه تبحرش بر اكثر خلق معلوم و به بحرالعلوم موسوم است كتب منطق و حساب و فلسفه و هيئت و هندسه و همه دروس مرسومه بلاد را خواندم .

خلاصه تحصيلى كه مبتدى و متوسط و منتهى را كه مرا بايد و شايد از مولوى عبدالقوى و مولوى عبدالقدوس و مولوى قدرت على اتفاق افتاد و من بعد ابواب مدينه علم بگشاد و از يكى به ديگرى وصول و ترقى رو داد و در اين باب گفته ام :




  • در عرصه گاه علم كه خيلى وسيع بود
    قدوسى و قوى لقب و قدرت على
    از قاف تا به قاف رسيديم زين سه قاف



  • با ضعف و عجز پا چو نهاديم در مصاف
    از قاف تا به قاف رسيديم زين سه قاف
    از قاف تا به قاف رسيديم زين سه قاف



و يكى از تفضلات الهيه براى من اين بود كه از امراض بدنيه غالبا محفوظ و مصون ماندم و شوق تحصيل روز به روز در من بيشتر مى شد به حدى كه خوردن و آشاميدن و اصلاح سر را تضييع وقت مى دانستم و بيشتر نان خشك بدون خورش مى خوردم كه مانع مطالعه نشود.

رهائى از كيد زنان

و از عنايات ربانى و توفيقات يزدانى اينكه در عنفوان جوانى و اول بهار زندگانى كه موسم عيش و مستى و فصل هواپرستى مى باشد از فتنه زنان و كيد نسوان محفوظ ماندم و در آن ايام دختر تاجرى به سن چهارده سالگى كه متاع گرانبهاى حسنش به نقد جان ارزان بود وارد خانه ما شد و آن وقت من در اتاقى مشغول مطالعه بودم آن شوخ طناز پا را به زمين كوبيد به طورى كه صدايش دل را از دست زاهدان بربايد و من اصلا سر برنداشتم تا اينكه مدتى ايستاده ماند و پرده را مقدارى باز كرده و رخى چون پاره قمر برآورد كه پرتو شعشعه آن بر كتاب افتاد و من به او نگاهى نكردم وليكن حالى كه در اين مجاهده بر من گذشت فقط عالم السرائر مى داند پس چنان مى نمود كه كسى دل از سينه مى برد و نگاه را خواهى نخواهى بالا مى كشد:




  • دمى كه آن گل رعنا سر ايستاده مرا
    خيال عشوه آن دلربا و خوف خدا
    ميان عشق و خرد طرفه جنگ در پيوست
    كمك رسيد ز حق فتح دست داد مرا



  • قريب بود كه بويش دهد به باد مرا
    دل ضعيف در آن كشمكش فتاد مرا
    كمك رسيد ز حق فتح دست داد مرا
    كمك رسيد ز حق فتح دست داد مرا



و پس از آنكه آن ضعيفه در حباله نكاح بعض احباب درآمد و من نيز متاءهل شدم بارها اين سرگذشت را از راه استعجاب به اتراب نقل مى كرد.

خاطره جالبى كه در اجاره نشينى داشت

در ايامى كه بارشى عظيم اتفاق افتاد و خانه هاى مردم خراب شد و من از ترس خرابى خانه والدين عيال را برداشته خانه ديگرى را كرايه كردم و ظاهرا پيش از من پيرمردى صوفى مشرب در آن خانه مى نشست يك روز شخصى از مريدان او خالى الذهن دق الباب كرد من در را باز كردم چون مرا در سن جوانى ديد مطلبى كه به آن شيخ داشت اظهار نكرد خواست بگردد و برود گفتم مطلبت را بگو شايد از دست من نيز برآيد با تحقير به من گفت : بيمارى دارم تعويذ قرآنى يا دعاى زبانى براى او مى خواهم كه كار مشايخ است نه كار امثال شما من او را با اصرار نگه داشتم قرآن گشودم اين آيه برآمد:

((فاجائها المخاض الى جذع النخلة قالت ياليتنى مت قبل هذا و كنت نسيا منسيا فنادائها الا تحزنى الاية .

به آن شخص گفتم : ظاهرا زنى مبتلا به درد زايمان است كه او را از اين درد شفاى عاجل حاصل آيد و طفلى مبارك فال از او متولد شود به مجرد اين كلام يكه خورد و لبخندى كرده عذرخواست و تحقيرى را مبدل به توقير ساخت و گفت : مطلب همانست كه گفتى من بيمارى ندارم زن باردار سه روز است مبتلا به درد زايمان است بعد از آن چيزى پيشكش آورد قبول نكردم .

خلاصه حال من اين بود كه شبها در كنج خانه تنها به مطالب كتاب و خوض ‍ در مسائل دود چراغ مى خوردم .

داستان ملاقات با ميرجعفر مسيح

و در همان ايام جوانى ميرجعفر مسيح كه از امراء شهر بود از شنيدن بعضى حالات حقير مشتاق ملاقات با اين فقير گشته از من خواست كه به منزل او بروم حقير به خانه اش نرفتم و شعرى چند نوشتم و به نزد او فرستادم كه اين چند بيت از آنها است :




  • دوش پيغام مسيحا به مريضى گفتند
    يعنى از لطف ترا مى طلبد عيسى تو
    گفت من خاكى و وى به سپهر چارم
    من بيمار چسان تا به مسيحا برسم
    چه عجب آيد اگر بر سر بيمار مسيح



  • كه شد از بهر متاع تو خريدار مسيح
    اى خوشا درد كه دارد سر بيمار مسيح
    دارد از خسته دلان دورى بسيار مسيح
    چه عجب آيد اگر بر سر بيمار مسيح
    چه عجب آيد اگر بر سر بيمار مسيح



در سن هيجده سالگى به خدمت با بركت علامه زمان قبله ايمان جناب مولانا سيد حسين رسيدم و اكثر كتب فقه و حديث و كتب درسيه را در خدمت ايشان گذرانيدم و الحق كه آن جناب حق تعليم بر من و بلكه جميع علماء اين زمان دارد.




  • زو يافت رواج مذهب آن كرام
    يعنى كه به جنگ دشمنان حيدر
    عباس علمدار و حسين است امام



  • من نيز به خدمتش برآوردم نام
    عباس علمدار و حسين است امام
    عباس علمدار و حسين است امام



و مرا در اكثر علوم استناد و اعتماد به آن جناب است .

و من تا بحال خود را به حسابى نمى گيرم و مى دانم كه اگر مرا به خود واگذارند سليقه كوت كشى ندارم تا چه رسد به مناصب عليا.




  • نيم دستار تا بر سر گذارند
    كم از نعلم كه پا بر سر گذارند



  • كم از نعلم كه پا بر سر گذارند
    كم از نعلم كه پا بر سر گذارند



لكن پروردگار جليل بفحواى تعز من تشا عزت و شرفى عطا كرد و به مؤ داى : ان مع العسر يسرا تنگدستى و شدت را به فراخى و رخا مبدل ساخت كه مجملش آنست چون عسرت و تنگى معاش بغايت رسيد اكتساب مال دنيا از راه حلال واجب شد.

پس از محرومى از طبابت به منصب قضاوت رسيد

روزى نزد يكى از اعيان روزگار كه در فن طبابت سررشته اى داشت رفتم او از من امتحان خواست و گفت : چيزى از تو مى پرسم گفتم از يك مسئله امتحان حاصل نمى شود چون اگر جواب با صواب گفتم دليل كمال من نيست شايد از ديگر مسائل جاهل باشم و اگر خطا كردم دليل نقص من نيست چون احتمال هست كه در ساير مسائل كامل باشم و از همين يك مسئله غافل باشم .گفت : بارى بگو كه امور طبيعيه چند است ؟گفتم هفت است و بدون رعايت ترتيب شمردم گفت : خطا كردى چون با ترتيب نشمردى گفتم : ترتيب در اين مقام از واجبات نيست و سؤ ال تو از كميت محض بود نه از كيفيت و ترتيب .چه على خواجه چه خواجه على .آن طبيب با خشونت و غلظت حرفهاى ناشايسته بر زبان آورد و بانگى زد من هيچ نگفتم و برخاستم و رفتم زمانى نگذشت كه آن مرد مبتلاى جوشش دهان گرديد و در مدت كمى كار به جائى رسيد كه دهنش گنديده شد و اطباء از معالجه اش عاجز شدند و در آخر هلاك شد خلاصه چون گره از كار من نگشود عسرت به نهايت رسيد كه يكباره در دهه محرم لباس سياه به دستم نيامد شخصى در اين باب متعرض و متعرض من شد در جوابش گفتم :




  • من ز دست زمانه دل تنگم
    نشوم گه سفيد و گاه سياه
    يعنى از دوستان يكرنگم



  • روز و شب با سپهر در جنگم
    يعنى از دوستان يكرنگم
    يعنى از دوستان يكرنگم



به هر حال روزى در بين راه اين دو بيت به خاطرم رسيد:




  • اى خدا تا به كجا هرزه درا خواهم بود
    منكه جز درگه تو هيچ درى نشناسم
    گر برانى ز در خويش كجا خواهم بود



  • تا به كى مدح سراى امرا خواهم بود
    گر برانى ز در خويش كجا خواهم بود
    گر برانى ز در خويش كجا خواهم بود



چون اين كلمات را به خلوص و در حالت اضطرار بر زبان آوردم چون تير به هدف اجابت رسيد... به اشاره سيد علامه استاد دام ظله نام اين بى بضاعت در سلك مدرسين قرار گرفت و جماعتى از طلبه دور مرا گرفتند و تا سه سال شغل مدرسه بود و بعد از آن نواب امين الدوله امداد حسين خان بهادر به اقامه نماز جماعت در مسجد شاهى دعوتم كردند.پس از آن تجويز منصب افتاء محكمه وزارت برايم نمود گرچه اين منصبى است من حيث الدين و الدنيا خطير و ضررش كثير است اما من حيث الدين : فالمفتى على شفير جهنم .

و اما از حيث دنيا:




  • فان سلم الانسان من سوء نفسه
    فمن سوء ظن المدعى ليس تسليم



  • فمن سوء ظن المدعى ليس تسليم
    فمن سوء ظن المدعى ليس تسليم



بالاخره استشاره و استخاره از خدا و خاصان خدا نموده :




  • در اين درياى بى پايان در اين طوفان شورافزا
    دل افكنديم بسم الله مجريها و مرسها



  • دل افكنديم بسم الله مجريها و مرسها
    دل افكنديم بسم الله مجريها و مرسها



و تا اوان تحرير اين ترجمه كه سنه 1263 هجرى است مبتلاى اين بلا هستم اللهم حول حالى الى احسن الحال ...

(تا اينكه مى فرمايد:) من از قبول اين امر كراهت داشتم ولى جناب سيدالعلماء (استادش ) فرمودند: كه هرگاه صاحبان عفت و امانت و اهل دين و ديانت بنا بر احتياط از اين كار دست بكشند آنوقت ظالمان و خائنان متصدى آن شده بيكسان را بكشند و شريعت غراء از بين رفته و امر حق باطل شود پس ناچار رضا به قضا داده آن را اختيار كردم .انتهى مؤلف نجوم السماء تاءليفات اين بزرگوار را تا يكصد و سى كتاب در علوم مختلفه ذكر كرده است كه يكى از آنها به نام (دليل قوى ) است كه آنرا براى خاطر معلم مكتبى خود در صغرش نوشته است .

به جهت خدمت به سادات عاقبت بخير شد

و قصه اش از اين قرار است كه مولوى عبدالقوى كه از اهل سنت و جماعت بود در خدمت جد بزرگوار ايشان بود و تعليم بعضى از اعمام آن حضرت به وى تعلق داشت و بعد از آن براى تعليم و تربيت آن جناب ماءمور شدند وقريب شصت سال در اين آستان ماندند و خدمت كردند تا اينكه يك مرتبه بر بستر بيمارى افتادند و نوبت احتضار رسيد در همان حال در خواب ديد كه كسى به اميرالمؤمنين عليه السلام مى گويد: اجب رسول الله صلى الله عليه وآله مى گويد ديدم رسول خدا در يك جانب با فرزندانش ‍ حسن و حسين تشريف دارد و در يك گوشه صديقه كبرا فاطمه زهرا است آن وقت اميرالمؤمنين از جانب رسول خدا به من خبر مى دهد كه :

((يا هذا لا تخف و لا تحزن و انا لك اضمن الدار الاخرة او الجنة جزاء الما خدمت ذريتى و احسنت اليهم .

يعنى اى مرد مترس و غم مخور من براى تو در روز آخرت ضامن هستم و ضمانت بهشت مى نمايم و اين در عوض آنست كه خدمتگذارى ذريه و اولاد من نموده اى و احسان و نيكى به ايشان كرده اى .

پس بيدار شد و در خود از بيمارى اثرى نديد پس از ديدن اين خواب هر كس از او مى خواست كه ترك تسنن كرده و شيعه شود او قبول نمى كرد ولى مرحوم سيد محمد عباس در كتاب ((روايح القرآن )) بعد از ذكر اين حكايت نوشته است كه اگر اين خواب راست است حتما اين مرد پيش از مرگ شيعه خواهد شد.چنانكه در سنه 1260 هجرى يعنى دو سال پس از اين حكايت باز بيمار افتاد آن بزرگوار مى فرمايد در آن هنگام اين رساله را نوشته پيش او بردم و آن خواب را نيز به يادش آوردم بعد از مطالعه اين مقاله و خواندن رساله مرا در خلوت طلبيد و اقرار به عقائد حقه نمود باز از آن مرض شفا يافت و پس از پنج ماه در بيست و دوم ماه مبارك رمضان از اين عالم رحلت كرد شب وفاتش شب وفات اميرالمؤمنين و شب دفنش شب قدر شد.(167)

/ 423