داستان ملا محراب و شيخ كاظم و صد لعن او بر حكما و بر ملا محراب
دراصفهان عارفى كامل و محقق مى زيست به نام ملا محراب كه مشرب تصوف داشت اما روش وى در عرفان چنان بود كه بسيارى از فقها و مجتهدين بزرگ نيزنسبت به او ارادت مى ورزيدند.زمانى ملا محراب به زيارت كربلا مشرف شد و در حرم حضرت سيدالشهداء در سمت بالاى سر نشست اتفاقا آخوندى كم سواد به نام شيخ كاظم و خشك مقدس پيشنماز بود و در همان نقطه نماز جماعت مى خواند او هم آمده در پهلوى ملا محراب به نماز ايستاد و پس از سلام نماز تسبيح را به دست گرفته حكماى مشهور و صوفيه را يكان يكان نام برده صد بار لعنت مى فرستاد آن وقت نوبت به ملامحراب رسيد كه به نام او نيز صد بار لعن كرد، ملامحراب همين كه لعن هاتمام شد از آشيخ كاظم پرسيد: اين اشخاص كه نام بردى مثل بوعلى سينا و ملاصدرا و ملامحسن فيض همه را شناختم اما ملامحراب كيست و گناهش چيست ؟ شيخ كاظم كه شنيده بود برخى ازحكما به (وحدت وجود) معتقدند و متاءسفانه معنى آن را نفهميده بود، پاسخ داد: اين محراب اصفهانى به وحدت (واجب الوجود) معتقد است شيخ بى سواد (واجب الوجود) را كه اسم خدا است عوض (وحدت وجود)آورد و ملامحراب با تبسمى به او گفت : حال كه او به وحدت واجب الوجود عقيده دارد البته مستحق لعن تو مى باشد تا دندش نرم شود و ديگر چنين اعتقادى پيدانكند سپس دامن خود را جمع كرده برخاست و رفت .
داستان ناصر خسرو و پينه دوز
شبيه اين داستان ، داستان ناصرخسرو است كه : ازرژيم مكر و فريب عباسيان به جان آمده و با خلفاى مصر سازش كرده براى شيعه اسماعيلى به تبليغ پرداخت و عباسيان و دولتهاى هواخواه آنان مانند غزنويان و سلجوقيان از تبليغات شيعه سخت بيمناك بودند و مبلغين شيعه را به عنوان رافضى و (قرمطى ) بدست آورده مى كشتند و مفتيان را در همه جا به لعن وتكفير آنان وادار نموده عوام را به ضرب و شتم و قتل مبلغين شيعه تشويق مى نمودند.روزى ناصر خسرو تازه وارد شهرى شده بود و كفش پاره خود را به پينه دوزى داد تا وصله كند در آن اثنا فرياد و همهمه از دور برخاست و پينه دوز كارش را گذارده به جانب غوغا دويد پس ازساعتى بازگشت درحالى كه درفش پينه دوزى كه دردستش بود خون آلود مى نمود ناصر خسرو پرسيد: آنجا چه خبربود اين درفش چرا خونين است ؟ پينه دوز پاسخ داد: چيز مهمى نيست مردم يكى از پيروان ناصرخسرو علوى را بدست آورده به قتلش پرداختند و من هم براى آنكه ازاين ثواب محروم نمانم اين درفش را پهلوى آن ملعون فرو بردم كه خون آلود شد.ناصرخسرو دست برده لنگه كفشش را برداشته به راه افتاد پينه دوز گفت : بگذار همين دم آن را مى دوزم كجا مى روى ؟ ناصرخسرو پاسخ داد: درشهرى كه گند نام ناصر خسرو به دماغ رسد ما را مجال تنفس نيست .(509)