يحيى بن عبدالحميد حمانى گويد در ايام حكومت موسى بن عيسى هاشمى در كوفه از منزل خود خارج شده بودم در بين راه ابوبكر بن عياش قاضى مرا ديد و گفت : اى يحيى همراه من بيا برويم پيش اين مرد ستمگر من متوجه نشدم منظورش كيست رفتيم تا رسيديم نزديك خانه آنجا به من گفت : اينكه من ترا كشيدم تا اينجا آوردم براى اين است كه آنچه من به اين مرد ستمگر گفتم بشنوى و شاهد باشى .گفتم : او كيست ؟ گفت او فاجر كافر موسى بن عيسى است پس حركت كرديم چون به در خانه موسى رسيديم مردم همه در پشت در معطل بودند ولى ابوبكر همچنان رفت داخل خانه در حالى كه سوار الاغى بود و مرا نيز صدا زد كه بيا در پى من نگهبانان به احترام او مانع ورود من نشدند همچنان سواره رفت تا وارد ايوان شد و موسى به او احترام زيادى كرد و او را بر روى تخت خود جاى داد چون نشست نگاه كرد ديد من در كنار ايوان هستم و نمى گذارند وارد شوم پس مرا صدا زد گفت : بيا من رفتم در كنار آنها نشستم موسى پرسيد اين مرد سخنى دارد مى خواهد بگويد؟گفت : نه من او را آورده ام كه سخنانى كه من به تو خواهم گفت او شاهد آن باشد.موسى گفت چه سخنى مى خواهى بگوئى ؟ابوبكر گفت : ديدم چگونه دستور دادى قبر مقدس حضرت سيدالشهداء حسين بن على پسر فاطمه زهرا عليهم السلام را تخريب و اهانت كردى و شخم زدى و زراعت كردى اطراف و حائر شريف را، از شنيدن اين سخن موسى بن عيسى چنان عصبانى و غضبناك شد كه نزديك بود بتركد و گفت : به تو چه ربطى دارد؟ ابوبكر گفت : گوش بده تا بگويم سپس گفت در عالم رؤيا ديدم به ديدن قوم و عشيره ام كه در نينوا هستند مى روم در بين راه ده خوك به من حمله كرده و مانع رفتن من شدند مردى از بنى اسد آمد و مرا از دست آنها خلاص كرد و من رفتم به حائر حسين عليه السلام مشرف شدم ديدم در مقابل حائر جماعتى توقف كرده اند و منتظر ورودند كسى به آنها گفت وارد شدن به حرم حسينى ممكن نيست چون اكنون وقت زيارت كردن ابراهيم خليل الله و محمد رسول الله صلوات الله عليهما است و در همراه آنها است جبرئيل و ميكائيل با گروه زيادى از فرشته هاى ديگر پس از خواب بيدار شدم و آنچه در خواب ديده بودم در بيدارى برايم اتفاق افتاد جز اينكه بجاى آن ده خوك ده نفر دزد و اشرار سر راه مرا گرفتند و اجازه ندادند كه من وارد حائر حسينى شوم و در واقع حائرى نمانده بود و زائرين از زيارت آن حضرت ممنوع بودند و تنها زائر آن حضرت پيامبران و فرشتگان بودند.وقتى سخن به اينجا رسيد موسى بن عيسى گفت زبانت را ببند و اين سخنان احمقانه را نگو سوگند به خدا اگر اين سخنها را به ديگرى نقل كنى و به گوش من برسد گردنت را مى زنم و گردن اين مرد را كه بعنوان شاهد آورده اى نيز مى زنم .ابوبكر گفت : در اين هنگام خداوند شر ترا از ما دفع خواهد كرد چون منظور ما از گفتن اين سخن جز رضاى خدا چيزى نيست در اين وقت موسى او را ناسزا گفت و از روى سرير به روى زمين انداخت و به ماءمورين دستور داد كه اين شيخ را بگيريد پس او را و مرا گرفتند و با شدت زدند و به اين طرف و آن طرف كشيدند و سر ما را به ديوار مى كوبيدند و بعضى از ماءمورين مى آمدند موى ريش مرا مى كندند و موسى مى گفت : بكشيد اين دو را و ابوبكر مى گفت :((اللهم اياك اردنا و لولد نبيك غضبنا و عليك توكلنا))پس ما را به حبس بردند و مدت كمى در حبس مانديم پس ابوبكر متوجه من شد وقتى ديد لباسهايم پاره پاره و بدنم غرق در خون است گفت : اى حمانى ما حق خدا از گردن خود ادا كرديم و خدا نيز اجر ما را ضايع نخواهد كرد و در نزد رسول خدا نيز ماءجوريم .(266)