قـادر بـه شـنـاخـت خـدا، صـفـات و افعال او نيست و تنها بايد به خبرهايى كه در قرآن و سنت درباره خداوند وارد شده ، معتقد شد و در عـيـن حـال از چـگـونـگـى آن هـيـچ گـونـه سـؤ الى نـنـمـود.(31)
ايـن نـظـريـه را ((تعطيل )) و قايل به آن را ((مُعَطّلِه )) مى گويند.
در مقابل معطله ، عده اى ديگر خداوند را به انسانى تشبيه نموده اند كه داراى گوشت ، خون ، مو و استخوان و اعضا و جوارح است و با چشم سر مى بيند و اگر بخواهد، از جايى به جاى ديگر مى رود.(32) اين نظريه را ((تشبيه )) و قايل به آن را ((مُشَبِّهه )) مى گويند.
بـديـهـى اسـت كـه انـكـار چـنـيـن پـروردگـارى از اثـبـات آن بـهـتـر اسـت چـرا كـه عقل ، پذيراى چنين خدايى كه محدود، ناقص و محتاج است ، نمى باشد.(33)
شـمـا بـا دو نـفـر دوسـت هـسـتـيـد و بـه راحـتـى آنـهـا را از هـم بـاز مى شناسيد، ولى آيا از همه خـصـوصيات جسمى و روحى هر يك از آنها باخبريد؟ نه ، شناخت شما از آنها ((شناختى نسبى )) است . درباره خدا هم وضع ما تقريبا به همين گونه است .
انـسـان از مبداء هستى ، شناخت كامل و همه جانبه ندارد، ولى از طريق آفريده هايش مى تواند به شناخت نسبى درباره او دست يابد.
بنابراين ، در مساءله شناخت خدا بايد گفت كه اگر منظور شناخت همه جانبه و معرفت كنه و ذات خداست ، انديشه انسان از شناخت او كوتاه و ناقص است .
و اگـر شـنـاخـت نـسـبـى مورد نظر است ، يعنى شناختى كه ((او)) را از موجودات ديگر ممتاز كند، امـرى مـمـكـن است و انسان بايد از خدا يك چنين شناخت و آگاهى داشته باشد تا بتواند بهتر به وجود او پى برد.
ممكن است چيزى دهها نشانه اختصاصى داشته باشد كه آن را از چيزهاى ديگر مـمـتـاز مـى كند، با آگاهى بر هر يك از اين اختصاصات مى توانيم آن را از موجودات ديگر باز شناسيم .
بنابراين انسان وقتى درباره ذات خدا مى انديشد به اين نتيجه مى رسد كه : ندانم چه اى ، هر چـه هـسـتـى تـواى ، ولى وقـتـى بـه مـخـلوقـات و پديده ها مى نگرد، به برخى از نشانه هاى اختصاصى خدا آگاه مى شود و بايد گفت : هر كس وجود خدا را باور داشته باشد، به ناچار او را با صفتى مى شناسد، صفاتى از قبيل خالق بودن ، ربّ بودن ، دانايى ، توانايى و $ .
گـفـتـيم كه انسان از مبداء هستى ، شناسايى كامل ندارد، اما از طريق آفريده هايش مى تواند به شـنـاخـت نـسبى درباره او دست يابد، البته هيچ يك از اين آگاهيها، شناسايى تمام نما و شناخت همه جانبه او نيست . ((او)) همه جنبه هاى مثبت را كه اين اسما و صفات در بردارند، داراست ولى از هـمـه جـنـبـه هاى منفى و محدودكننده ، كه در اين اسما و صفات با جنبه هاى مثبت همراه است ، پاك و منزه است .
بـه اين ترتيب بهترين نامها و صفات نيز بر قامت هستى بى انتهاى او نارساست و آنها را به شـرطـى مـى تـوانـيـم درباره اش به كار بريم كه جنبه هاى منفى و محدود كننده آنها سلب شده بـاشـد وگـرنـه تصويرى غير واقعى و محدود كننده از ((او)) به ما مى دهد كه با واقعيت ((او)) انطباق ندارد.
از ايـن رو مـى گـويـيـم خـدا از هـر اسم و صفتى برتر است ، او به وصف درنيايد و بالاترين درجه معرفت نسبت به او اين است كه او را از هر معرفتى برتر بدانيم :
((وَ كَمالُ تَوْحيدِهِ الاِْخْلاصُ لَهُ وَ كَمالُ الاِْخْلاصِ لَهُ نَفْىُ الصِّفاتِ عَنْهُ...))(34)
يـكـتـاشـنـاسـى وقـتـى كـامـل اسـت كـه او را خـالص و مـطـلق بـدانـيـم و خـالص دانـسـتـن كامل او به اين است كه او را دارنده صفات نشماريم .