قصه های اسلامی و تکه های تاریخی

گردآورنده: عمران علیزاده

نسخه متنی -صفحه : 80/ 40
نمايش فراداده

100 - دو برابر در ميدان نبرد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روز هشتم جنگ صفين مردى از سپاه شام بميدان آمد و مبارز خواست ، مردى از سپاه عراق بميدان او رفت ، مدتى با شدت تمام پيكار كردند، تا عراقى دست در گردن شامى انداخت و بسوى خود كشيد كه هردو اسب افتادند و اسبهاى هر دو فرار كردند، آخر الامر عراقى شامى را بزمين زد و روى سينه او نشست ، در اين موقع كلاهخود شامى از سرش افتاد و قيافه اش ظاهر شد، عراقى ديد كه برادر تنى خود اوست .

اصحاب على عليه السلام صدا زدند: زود باش راحتش كن ، گفت :

برادرم است ، گفتند: پس آزادش كن ، گفت : نه بخدا مگر آنكه امير المومنين اجازه دهد، جريان را به حضرت رساندند، پيام داد كه رهايش كن ، از سينه برادر برخاست عراقى به سپاه علوى و شامى بسوى سپاه معاويه برگشتند.

مدرك

شرح نهج البلاغه ج 5 ص 215.

101 - عمر حضرت نوح

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام صادق عليه السلام فرمود: حضرت نوح دو هزار سال و سيصد سال در دنيا عمر كرد: هشتصد و پنجاه سال قبل از بعثت برسالت ، و هزار سال و پنجاه سال كم بعد از بعثت كه در ميان قوم خود مشغول دعوت و تبليغ بود، و پانصد سال بعد از آنكه كشتى بيرون شد و آبها خشك گرديد، شهرها ساخت و فرزندان خود را در شهرها سكونت داد.

يك روز جلو آفتاب نشسته بود كه ملك الموت نزد او آمد و گفت :

(( السلام عليك )) ، نوح جواب سلام را داد و پرسيد: براى چه آمده اى اى ملك الموت ؟ گفت : براى قبض روح تو، فرمود: اجازه ده از جلو آفتاب بسايه منتقل شوم ، چون بسايه رفت ، فرمود: اى ملك الموت تمام عمريكه كرده ام مانند اين منتقل شدن از آفتاب بسايه ميباشد، ماموريت خود را انجام ده

مدرك

روضه كافى ص 284 تاءليف ثقة الاسلام ابو جعفر محمد بن يعقوب كلينى متوفاى سال 328 هجرى يا 329 هجرى .

102 - ميخواهم برادر من باشى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در عام الجماعه كه مردم با معاويه بيعت ميكردند از (( مقطع عامرى )) كه از ياران على عليه السلام بود و در جنگ صفين شركت داشت جويا شد، مقطع را كه آن موقع بسيار پير شده بود نزد معاويه آوردند، چون چشم معاويه باو افتاد گفت : آه اگر اين وضع رانداشتى از دستم نجات نيافتى گفت : ترا بخدا مرا بكش و از ناراحتى دنيا نجاتم ده و بملاقات پروردگار نزديك ساز.

معاويه گفت : ترا نميكشم ولى به تو احتياجى دارم ، مقطع گفت : حاجتت چيست ؟ گفت : ميخواهم برادر من باشى ، مقطع گفت : ما و شما بخاطر خدا از هم جدا شده ايم ديگر ممكن نيست جمع و متحد شويم ، بماند تا خدا در آخرت ميان ما قضاوت كند، معاويه گفت :

دخترت رابازدواج من در آور، مقطع گفت : چيزى را كه برايم آسانتر از آن بود نپذيرفتم ، معاويه گفت :

هديه اى از من بپذير، مقطع گفت : مرا آنچه نزد تو است احتياجى نيست ، برخاست و رفت و چيزى از معاويه قبول نكرد.

مدرك

شرح نهج البلاغه ج 5 ص 223.

عام الجماعه سالى كه امام حسن مجتبى عليه السلام مصالحه نمود و مردم به حكومت معاويه اجتماع نمودند.

103 - نام على و حسنين در شام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مدائنى گويد: مردى برايم نقل كرد كه در شام بودم و از كسى نميشنيدم كه ديگرى را على و حسن و حسين صدا كند بلكه هر كه بود نامش معاويه و يزيد و وليد و هشام بود، تا روزى گذرم بمردى افتاد و آب خواستم