عاقبت بخیران عالم

علی محمد عبداللهی ملایری

نسخه متنی -صفحه : 166/ 118
نمايش فراداده

گاه اعضاء درباره چيزى از وظايف بدن ترديد كند، مثلا اگر يكى از قواى پنجگانه انسان : قوه بينايى *((*باصره *))* يا بويايى *((*شامه *))* يا چشايى *((*ذائقه *))* يا شنوايى *((*سامعه *))* يا لمس كردن *((*لامسه *))* در انجام وظايف خود تعلل ورزد يا شك نمايد، رجوع به قلب مى كند كه مركز كشور بدن است ، و به فرمان قلب گردن مى نهد، و در كار خود يقين پيدا نموده ترديدش بر طرف مى شود.

گفتم : بنابراين قلب براى اداره امور بدن انسان لازم است ، وگرنه اين اعضاء نمى تواند درست انجام وظيفه كنند، اين طور نيست ؟ گفت : آرى ، چنين است .

گفتم : اى مرد دانشمند، خداوند عالم ، بدن كوچك تو را به حال خود نگذاشته ، بلكه براى انجام وظيفه اعضاء و اداره امور آن ، پيشوايى قرار داده كه كارهاى صحيح انجام دهد، و يقين پيدا كند ترديدى كه در آن داشته برطرف شده است ، ولى بندگانش را به حال خود مى گذارد كه در حيرت و شك و ترديد و اختلافات بسر برند، و پيشوايى براى آنها تعيين ننموده است ، تا در مقام شك و حيرت خود، به وى رجوع نمايند؟!

در اين موقع *((*عمرو بن عبيد*))* سر به زير انداخت و سكوت عميقى نمود، و به فكر فرو رفت ! آنگاه سر برداشت و نگاهى به من نمود و پرسيد: تو هشام نيستى ؟!

گفتم : نه ! گفت : با او نشست و برخاست نكرده اى ؟!

گفتم : نه ! گفت : پس تو اهل كجايى ؟ گفتم : از مردم كوفه هستم ! گفت : پس ‍ مسلم تو همان هشام هستى !!

اين را گفت و مرا طلبيد و در آغوش گرفت و نزد خود نشانيد و تا موقعى كه نشسته بودم ديگر سخنى نگفت .

چون سخنان هشام به پايان رسيد، لبخندى بر لبان حضرت صادق عليه السلام نقش بست ، و پرسيد: اى هشام ! چه كسى اين روش مبارزه را به تو آموخت ؟ هشام گفت : يا بن رسول الله بر زبانم جارى گشت . فرمود: به خدا قسم اين روش در صحف ابراهيم و موسى نوشته شده است ^(23)

اعرابى و سوسمارش ؟!

مرد عربى از قبيله بنى سليم در بيابان سوسمارى را صيد كرد، آن را در آستين خود پنهان نموده راه مدينه در پيش گرفته و به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد. عده اى از اصحاب نزد رسول خدا بودند كه آن مرد از راه رسيده بانگ برداشت ، يا محمد! پيامبر در جواب او فرمود: يا محمد يا محمد^(24) مرد عرب بدون تاءمل شروع به سخنان جسارت آميز كرد و گفت :

انت الساحر الكذاب الذى ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء على ذى لهجة اكذب منك ...

تويى همان دروغگوى ساحرى كه آسمان و زمين دروغگوتر از تو سايه نيفكنده و برنداشته است ، تويى كه خيال مى كنى خدايت در آسمان ترا بر تمام مردم برانگيخته ؟ سوگند به لات و عزى اگر بستگانم مرا عجول نمى ناميدند با همين شمشير تو را مى كشتم و با اين كار بر همه مردم افتخار مى نمودم .

عمر از جاى خود برخاست و عرض كرد: يا رسول الله اگر اجازه دهى من اين مرد را بكشم . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى ابوحفض ‍ (كنيه عمر) بنشين بايد حليم و بردبار باشد. آنگاه رو به مرد عرب كرد و فرمود: اعراب اين چنين اند، با خشم و غضب به ما حمله ور مى شوند سخنان درشت و ركيك در روى ما مى گويند. و حالا تو اى برادر! اسلام بياور تا سالم از آتش جهنم بمانى و رستگار شوى ، برادر ما گردى و در سود و زيانمان شريك باشى .

مرد عرب خشمگين تر شد، سوسمار را از آستين انداخت و گفت : سوگند به لات و عزى ايمان نمى آورم مگر اين سوسمار ايمان بياورد؟!. سوسمار شروع به فرار نمود. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم صدا زد: يا ايتها الضب قفى اى سوسمار بايست ، حيوان صيد شده در جاى خود ايستاد، پيامبر فرمود: من انا من كيستم ؟ سوسمار با جملاتى بسيار زيبا و مرتب گفت : انت محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف فرمود: چه كسى را پرستش مى كنى ؟ گفت : پروردگارى كه دانه را مى شكافد و به وجود آورنده ارواح است ، ابراهيم خليل را دوست خود گرفته و تو را به عنوان حبيب برگزيده است . با ديدن اين صحنه عجيب ، مرد عرب با خود گفت : سوسمارى كه با دست خود صيد كردم و در آستين نهادم بدون ادراك و شعور اين چنين گواهى مى دهد، من از او پست ترم كه شهادت ندهم ؟ عرض كرد يا رسول الله : دست خود را بدن تا با تو بيعت كنم و بدون درنگ گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله *))*.