عاقبت بخیران عالم

علی محمد عبداللهی ملایری

نسخه متنی -صفحه : 166/ 47
نمايش فراداده

در غار باز شد و غار روشن گشت .

مرد سوم گفت : خدايا! مرا مادر و پدر پيرى بود و من صاحب گوسفند بودم . نماز شام قدرى شير براى ايشان آوردم ، آنها خفته بودند. مرا دل نداد كه آنها را بيدار كنم ، بر بالين ايشان نشستم و گوسفندان را به حال خود گذاشتم و با آن كه از تلف شدن گوسفندان بسيار مى ترسيدم ولى دلم به پدر و مادرم مشغول بود و از بالين آنها برنخواستم و ظرف شير از دست ننهادم تا آن كه صبح آفتاب طلوع كرد. آنان بيدار شدند و من آن شير را به آنها خورانيدم .

بار خدايا! اگر اين كار را براى رضاى تو كردم و به اين عمل رضاى تو را جستم ، ما را از اين گرفتارى نجات ده . آنگاه سنگ به تمامى زايل شد و راه غار باز گرديد و آنها از غار بيرون آمدند. ^(82)

اين دو نفر دزدند!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عاصم بن ابوحمزه گفت : روزى امام باقر(ع ) سوار بر مركب خويش شد و به سوى باغ خود حركت كرد. من و سليمان بن خالد نيز همراه او بوديم مقدار كمى كه راه پيموديم ، با دو نفر برخورد كرديم . حضرت فرمود: اين دو نفر دزد هستند. آنها را بگيريد! غلامان آن حضرت ، آن دو نفر را دستگير كردند، آنگاه حضرت به سليمان فرمود: تو با اين غلام به آن كوه برو، در آنجا غارى مى بينى ، داخل برو، و هر چه آنجا بود بردار و به اين غلام بده ، تا به اينجا بياورد.

سليمان رفت و بازگشت و دو عدد ساك به همراه خود آورد. حضرت فرمود: اينها اموالى هستند كه اين دو نفر سرقت كرده اند و بعد فرمود: يك ساك ديگر هم در فلان جا پنهان كرده اند، آن را هم بياوريد.

آنگاه به مدينه بازگشتند و نزد صاحب دو ساك رفتند و ديدند او عده اى را به عنوان دزد دستگير كرده و مى خواهد نزد حاكم ببرد تا به مجازات برساند. حضرت فرمود: آنها بى گناهند، بلكه اين دو نفر دزد مى باشند.

حضرت اجناس مسروقه را به صاحبش داد و حكم قطع دست دزدها را داد. يكى از دزدها گفت : خدا را شكر مى گويم كه قطع دستم و توبه ام به دست فرزند رسول خدا - ص - انجام گرفت . حضرت فرمود: دست تو بيست سال زودتر از خودت وارد بهشت شد. (آن مرد بعد از بيست سال از دنيا رفت ) امام باقر(ع ) دستور داد ساك سوم را نگهداشتند، سه روز بعد شخصى كه صاحب آن بود،از مسافرت بازگشت و نزد حضرت آمد. امام به او فرمود: مى خواهى به تو خبر بدهم كه درون ساك تو چه چيز مى باشد؟ در آن دو هزار دينار پول است كه هزار دينار آن متعلق به شخص ديگرى است و فلان مقدار هم لباس در آن مى باشد!) آن شخص گفت : اگر بگويى كه آن هزار دينار متعلق به كيست من مى فهمم كه تو امام واجب الاطاعه مى باشى . حضرت فرمود: متعلق به محمد بن عبدالرحمن كه مردى صالح است و هم اكنون بيرون منزل تو منتظر ايستاده مى باشد!

آن مرد كه نصرانى بود پس از شنيدن اين سخنان ايمان آورد و مسلمان شد.^(83)

خانه بهشتى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى از صحرا نشينان ، ده هزار درهم نزد امام صادق (ع ) آورد و گفت :

مى خواهم خانه اى براى من خريدارى كنيد تا هر وقت كه با زن و بچه ام به شهر مى آييم در آن سكنا گزينيم .

پول را داد و رفت و پس از پايان مراسم حج ، نزد امام صادق (ع ) بازگشت . حضرت او را به درون خانه خودش آورد و فرمود:

خانه اى در بهشت براى تو خريده ام كه همسايه آن رسول خدا(ع ) و طرف ديگر آن حضرت على (ع ) و طرف سوم آن امام حسن (ع ) و طرف چهارم امام حسين (ع ) است و قباله آن را برايت نوشتم !

وقتى مرد اين سخن را شنيد گفت : به اين معامله راضى شدم و خداحافظى كرد و رفت . امام صادق (ع ) آن پولها را بين نوادگان فقير و بى بضاعت امام حسن و امام حسين عليهما سلام تقسيم كرد.

مدتى از اين ماجرا گذشت ، آن مرد مريض شد و چون مرگ خود را نزديك ديد، زن و بچه و بستگان خود را جمع كرد و آنها را قسم داد و گفت : من مى دانم آنچه امام صادق (ع ) فرموده راست است و حقيقت دارد ولى شما اين قباله اى را كه امام به من داده است ، با من دفن كنيد. آنها پس از مرگ او، به وصيت او عمل كردند و قباله را با او دفن كردند. روز ديگر كه به كنار قبر او آمدند، ديدند همان قباله بر روى قبر اوست و به خط سبز