عاقبت بخیران عالم

علی محمد عبداللهی ملایری

نسخه متنی -صفحه : 166/ 53
نمايش فراداده

من مريضم ، نه شما

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام كاظم (ع ) بيمار شد، طبيب جهودى را آوردند تا آن حضرت را معالجه كند، حضرت فرمود: كمى صبر كن ، من دوستى دارم با او مشورت كنم . آنگاه روى طبيب برگرداند و به جانب قبله اين دو بيت شعر را خواند:


  • اءنت امرضتنى و اءنت طبيبى واسقنى من شراب و دك كاسا ثم زدنى حلاوه التقريب
  • فتفضل بنظره يا حبيبى ثم زدنى حلاوه التقريب ثم زدنى حلاوه التقريب
خدايا! تو مرا بيمار كرده اى و تو نيز طبيب منى ، به فضل خويش نظرى بر من بيفكن ، از شراب دوستى و عشق خود مرا جامى ده و شيرينى مقام قرب خود را بر آن اضافه نما.

هنوز حضرت اين ابيات را تمام نكرده بود كه اثر بهبودى در چهره مباركش ‍ ظاهر شد و همان لحظه بكلى مرض زائل گشت . طبيب با تحيرى عجيب مى نگريست ! بعد از مشاهده اين پيشامد گفت :

اى سرور من ! اول گمان مى كردم تو بيمارى و من طبيب ، ولى اكنون آشكار شد كه من بيمارم و شما طبيب . از شما خواهش مى كنم مرا معالجه نمائيد.

حضرت اسلام را بر او عرضه داشت و طبيب مسلمان شد. ^(93)

هدايت شدم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هشام بن سالم گفت : من و محمّد بن نعمان بعد از وفات امام صادق (ع ) در مدينه بوديم و به همراه تعدادى از مردم ، به منزل عبداللّه پسر امام صادق رفتيم و گمان مى كرديم كه او امام هفتم است . وقتى نزد او رفتيم سؤ الاتى از زكات نموديم ، ولى او جواب درستى نداد، ما (فهميديم كه او امام نيست ) و از پيش او بيرون آمديم ، نمى دانستيم به سوى چه كسى برويم ، در محلّى نشسته و با هم صحبت مى كرديم كه به سراغ كدام يك از گروهها برويم ، از چه كسى بايد تبعيت كنيم . در اين صحبتها بوديم كه ناگاه پيرمردى پيدا شد و با دست خود به سوى من اشاره كرد و مرا به سوى خود خواند. من با توجه به آن كه مى دانستم منصور دوانيقى جاسوسانى در مدينه گمارده تا كسى را كه مردم بعد از امام صادق (ع ) به سوى او مى روند، دستگير كرده و به قتل برسانند، بسيار ترسيدم و گمان كردم كه او از جاسوسان است و قصد كشتن مرا دارد، لذا به محمّد بن نعمان گفتم : او مرا صدا زده و تو را نخواسته است ، تو سريعا از من دور شو و من به سوى او مى روم . او رفت و من به دنبال پيرمرد به راه افتادم . او مى رفت و من به دنبال او در حركت بودم و مى دانستم كه ديگر از دست او نجات نخواهم يافت ، لذا خود را براى مرگ آماده كردم .

پيرمرد مرا به در خانه موسى بن جعفر(ع ) رسانيد و خودش رفت . در اين وقت ، خادمى در را باز كرد و به من گفت : داخل شو، من وارد شدم و حضرت را ديدم كه قبل از هر سخنى فرمود: به سوى من آييد و سراغ ساير گروهها نرويد! گفتم : فدايت شوم بعد از پدرت چه كسى امام است ؟ فرمود: خداوند تو را راهنمائى كرد. گفتم :

عبداللّه برادر شما خود را امام بعد از پدرش مى داند! فرمود: او مى خواهد خدا را عبادت نكند (دروغ مى گويد، او امام نيست ). گفتم : آيا شما امام هستيد؟ فرمود: من اين را نمى گويم .

گفتم : شما هم امامى داريد؟ فرمود: نه ، هشام گفت : من فهميدم كه او امام زمان ما مى باشد و به او عرض كردم : مردم گمراه هستند و نمى دانند چه كسى امام است تا از او پيروى كنند و شما دستور مخفى كردن اين امر را مى دهيد؟ فرمود: به افراد مورد اعتماد خود خبر بده ، اما در كتمان آن بكوشيد و گرنه كشته مى شويد.

من از محضر آن حضرت خارج شدم و محمد بن نعمان را پيدا كردم . او به من گفت : كار تو با آن پيرمرد كجا كشيد؟ گفتم : هدايت شدم . سپس جريان را برايش تعريف كردم . آنگاه زراره و ابوبصير و سپس عده زيادى از مردم را ديدم كه نزديك حضرت رفته و هدايت شدند و كم كم مردم از دور عبدالله متفرق گشتند و فقط تعداد كمى نزد او باقى ماندند. ^(94)