مستجاب نشده و آمرزيده نشده ام و مى خواهى مرا عقاب كنى ، آتشى بفرست كه مرا بسوزاند يا به بلا و عقوبتى در دنيا مرا مبتلا كن و از رسوايى و فضيحت روز قيامت ، مرا خلاص كن كه خداوند بزرگ ، اين آيه را فرستاد:
نيكان آنهايى هستند كه هر گاه كار ناشايستى از ايشان سرزند يا ظلمى به نفس خويش كنند، خدا را به ياد آرند و از گناهان خود به درگاه خداوند توبه و استغفار كنند، (كه نمى دانند) جز خدا هيچ كس نمى تواند گناه خلق را بيامرزد.^(95) چون اين آيه بر پيامبر نازل شد، حضرت تبسم كنان بيرون آمد و اين آيه را تلاوت مى فرمود و به اصحاب خود گفت : چه كسى مرا بر محل آن جوان تائب ، راهنمايى مى كند؟ يكى از اصحاب عرض كرد: يا رسول الله ! به ما خبر رسيده كه او در فلان جا مى باشد. حضرت با ياران خود رفتند تا به آن كوه رسيدند و به دنبال آن جوان به بالاى كوه رفتند. جوان را ديدند كه در ميان دو سنگ ايستاده و دستهايش را به گردن غل نموده و آفتاب صورت او را سياه كرده و گريه مژه هاى دو چشم او را ريخته و مى گويد: اى خداى من ! تو خلقت مرا نيكو گردانيدى و صورت مرا زيبا ساختى ، اى كاش مى دانستم با من چه خواهى كرد، آيا مرا در آتش خواهى سوزاند يا در جوار رحمت خود سكنى خواهى داد؟...
خداوندا! خطاهاى من از آسمان و زمين و كرسى واسع و عرش گسترده تو عظيمتر است ، آيا آنها را مى آمرزى يا به واسطه آنها مرا در روز قيامت رسوا و مفتضح خواهى نمود؟ مى گفت و مى گريست و خاك بر سر خود مى ريخت .
اطراف او را حيوانات احاطه كرده بودند و پرندگان بالاى سر او پرواز مى كردند و به حال او گريه مى كردند.
رسول اكرم (ص ) رو به اصحاب خود كرد و گفت شما هم آنچنان كه بهول خطاها و گناهان خود را تدارك كرد، تدارك و جبران كنيد.^(96)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
رافعى گفت كه پسر عمويى داشتم به نام حسن بن عبدالله كه بسيار زاهد و عابد بود حكومت وقت به خاطر زهد و عبادت او مزاحمش نمى شد. گاهى او حاكم زمان خود را امر به معروف و نهى از منكر مى كرد و بعضى اوقات حاكم بسيار عصبانى مى شد ولى به خاطر مصلحت خود چيزى نمى گفت و تحمل مى كرد.
روزى وارد مسجد شد، امام موسى بن جعفر عليه السلام كه در مسجد بود به او اشاره اى كرد و او را به سوى خود دعوت كرد. حسن بن عبدالله نزد حضرت رفت ، امام به او فرمود: من به آنچه تو مشغولى (عبادت ) خوشحالم ولى مقدارى بر معرفت خود بيفزاى !عرض كرد: فدايت شوم ، معرفت چيست ؟ فرمود: فقه بخوان و حديث بياموز.
عرض كرد: از چه كسى بياموزم ؟ فرمود: از فقهاى مدينه بياموز و براى من بيان كن . او رفت و احاديثى نوشت و پيش حضرت آورد و آن را خواند، ولى امام آنها را ردّ كرد و فرمود: برو معرفت بياموز.
او رفت و پيوسته در صدد بود تا حضرت را ملاقات كند، تا اين كه روزى حضرت به سوى باغ خود مى رفت و او در بين راه به حضرت برخورد كرد و گفت : فدايت شوم ، تو را قسم مى دهم به آنچه كه بايد به آن معرفت پيدا كنم مرا راهنمايى كن . حضرت فرمود: بايد بپذيرى كه امام و رهبر مسلمانان على (ع ) و بعد از او حسن و حسين و على بن حسين ، محمّد بن على ، و جعفر بن محمد - صلوات الله عليهم - هستند! او گفت : در اين زمان چه كسى امام مى باشد؟ حضرت فرمود: من امام اين زمان هستم . او گفت : آيا مى توانى دليل بر اين گفته ات بياورى ؟ حضرت با دست اشاره به درختى كرد و فرمود: به سوى آن درخت برو و به او بگو موسى بن جعفر مى گويد: نزد من بيا! او مى گويد: من پيغام را رساندم ، به خدا سوگند ديدم درخت از زمين كنده شد و نزد او آمد و پيش روى او ايستاد!
آنگاه حضرت اشاره كرد كه به جاى خود باز گردد و درخت بازگشت ! در اين هنگام حسن بن عبدالله اقرار به امامت آن حضرت كرد و بعد از آن ديگر سخنى نگفت و پيوسته به عبادت مشغول بود.^(97)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
زيد نساج مى گفت : پيرمرد همسايه اى داشتم كه كمتر او را مى ديدم . روز جمعه اى بود، او لخت شده بود تا