رسيد، او پرسيد: آيا شكايت مرا به امام كردى ؟ مرد پاسخ داد: آرى ، اما امام تو را به خاطر تواضع و احترامى كه به ايشان نموده بودى ، عفو كرد. سپس ماجرا را بطور دقيق براى وى بازگو كرد. وقتى گمركچى فهميد كه خواب مرد درست و مطابق واقع مى باشد، بلند شد و دست و پاى مرد شيعه را بوسيد و گفت : به خدا قسم ، هر چه امام فرموده حق و راست است . سپس او از عقيده باطل خود توبه كرد و به مذهب شيعه در آمد، و به همين مناسبت تمام زائران را سه روز مهمان كرد. آنگاه همراه زائران به زيارت قبر اميرالمؤمنين (ع ) رفت و در نجف ، هزار دينار بين فقراى شيعه تقسيم نمود و بدين ترتيب عاقبت به خير شده و به راه راست هدايت گرديد.^(123)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
شخصى يهودى خدمت حضرت على (ع ) آمد و پرسيد: يا على عددى را به من بگو كه قابل تقسيم بر 2 و 3 و 4 و 5 و 6 و 7 و 8 و 9 و 10 باشد، بى آن كه در تقسيم بر اين اعداد، باقيمانده بياورد.
على (ع ) به او فرمود: اگر چنين عددى را به تو بگويم ، اسلام را قبول مى كنى ؟ مرد يهودى گفت : آرى .
فرمود: روزهاى هفته ات را در روزهاى سالت ضرب كن ، همان عددى خواهد شد كه تو مى خواهى . مرد يهود 7 روز هفته را در 360 روز سال ضرب كرد^(124)، حاصل عدد 2520 شد كه قابل قسمت بر اعداد از 2 تا 10 مى باشد، بدون آن كه چيزى باقى بماند.
يهودى ، پس از شنيدن اين پاسخ صحيح و مشكل ، طبق تعهد خود اسلام را قبول كرد. ^(125)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
بريهه (يا بريه ) از دانشمندان و راهبان بزرگ مسيحى بود. هشام بن حكم يار و شاگرد برجسته امام صادق و امام كاظم - عليهماالسلام - در باره اسلام ناب با او مباحثات طولانى كرد و سرانجام او را به خدمت امام موسى بن جعفر (ع ) آورد و ماجراى بحثهايش را با بريهه به عرض امام (ع ) رسانيد.
امام كاظم (ع ) به بريهه كه بزرگ مسيحيان آن عصر بود، فرمود: تا چه اندازه به كتاب آسمانى مذهب خودتان (انجيل ) آگاهى دارى ؟ عرض كرد: كاملا بر آن آگاهى دارم . امام فرمود: آگاهى تو به معانى انجيل تا چه اندازه است ؟ در پاسخ گفت : من اطمينان كامل در آگاهى وسيع خود به معانى انجيل دارم .
امام كاظم (ع ) مقدارى از انجيل را خواند، بريهه آنچنان مجذوب شد كه همان دم عرض كرد: مدت پنجاه سال است كه در جستجوى تو يا مثل تو بوده ام و امروز گمشده ام را يافتم . ناگاه شهادتين را بر زبان جارى ساخت و قبول اسلام كرد، همسر او هم پس از اطلاع از اين جريان به اسلام ايمان آورد. ^(126)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در ميان بنى اسرائيل ، زنى آلوده و ناپاك ، به قدرى زيباروى بود كه هر كس او را مى ديد، فريفته او مى شد. در خانه او هميشه باز بود. خودش بر تختى روبروى در خانه مى نشست ، تا آلودگان را به خود جلب كند. هر كس كه مى خواست بر او وارد گردد و با او آميزش كند، مى بايست قبلا ده دينار بپردازد.
روزى عابدى وارسته ، از جلو خانه او عبور كرد كه ناگاه چشمش به جمال دل آراى آن زن آلوده افتاد. به يك نظر شيفته او شد و بى اختيار وارد خانه گشت . از آنجا كه پول نداشت ، پارچه اى را كه به همراه داشت فروخت و ده دينار را پرداخت و روى تخت كنار آن زن نشست .
همين كه دست به سوى آن زن دراز كرد، با خود گفت : خداى بزرگ الان مرا در حالى مى بيند كه غرق در گناه و كار حرامم ، اى واى ! ديدى كه با اين عمل ، تمامى عباداتم از بين رفت و...
از شدت ناراحتى در خود فرو رفت و از ترس رنگ از رخسارش پريد، وضع عجيبى پيدا كرد و... زن آلوده به او گفت : چه شد؟ چرا رنگت پريد؟ چرا يك دفعه دگرگون شدى ؟ عابد گفت : من از خدا مى ترسم . اجازه بده از خانه بيرون روم . زن گفت : واى بر تو! مردم حسرت مى برند كه كنار اين تخت با من بنشينند و به اين آرزو برسند، و تو كه به اين آرزو رسيده اى مى خواهى از وسط راه ، آن را رها كنى ؟ عابد گفت : من از خدا مى ترسم ، پولى كه به تو دادم حلال تو باشد، اجازه بده از خانه بيرون روم .