كه بعدا معين خواهم كرد، سر مرا از بيخ ببرى !
غلام گفت : يعنى چه ؟!
ارباب گفت : حرف من اين است .
غلام گفت : چنين چيزى ممكن نيست .
ارباب جواب داد: من از تو قول گرفتم ، و تو بايد به قول خود وفا نمايى مدتى از اين گفتگو گذشت تا در نيمه شبى ، ارباب غلام را بيدار كرد، كارد تيزى به دست او داد و دست ديگر او را گرفت و آهسته حركت كردند و به پشت بام منزل همسايه رفتند. ارباب در آنجا دراز كشيده و خوابيد.
كيسه پولش را هم به غلام داد و گفت : تو همين جا سر من را ببر و به هر كجا كه مى خواهى بروى برو.
غلام سؤ ال كرد: براى چه ؟ ارباب گفت : براى اين كه من اين همسايه را نمى توانم ببينم ، مردن براى من بهتر از زندگى است ، من رقيب او بودم ، او هم رقيب من بود، ولى اكنون او از من جلو افتاده است ، و براى همين ، الان دارم در آتش مى سوزم . لذا از اين عملى كه به تو دستور مى دهم ، مى خواهم بلكه يك قتلى به پاى اين مرد بيفتد و او به زندان برود. اگر چنين چيزى عملى شود، آن وقت من راحت مى شوم !
ارباب ادامه داد: من مى دانم كه اگر اينجا كشته شوم ، فردا مى گويند چه كسى او را كشته است ؟ آن وقت پاسخ خواهند داد: همسايه رقيبش او را كشته است و جسدش هم كه در پشت بام رقيبش پيدا شده ، پس او را دستگير مى كنند و به زندان مى فرستند و بالاخره اعدام مى شود و مقصود من هم آنجا حاصل شده است .
غلام ديد كه اين مرد تا اين حد احمق و بيچاره است ، پيش خود گفت : پس من چرا اين كار را نكنم ؟ اين براى همان كشته شدن خوب است . كارد را بر گردن ارباب گذاشت و سر او را از بيخ بريد و كيسه پول را هم برداشت و رفت كه رفت .
خبر در همه جا منتشر شد، رقيب او را گرفتند و به زندان انداختند.
بعد كه خواستند به جرمش رسيدگى كنند خيلى زود به اين نتيجه رسيدند كه : اگر اين مرد قاتل باشد، پشت بام خانه خودش را براى كشتن رقيبش انتخاب نمى كند! قضيه معمايى شده بود، سرانجام وجدان غلام ، او را راحت نگذاشت و پيش حكومت وقت رفت و حقيقت را افشا نمود و گفت : قضيه از اين قرار است كه او را من كشته ام و البته اين به تقاضاى خود او بوده است ؛ زيرا وى آن چنان در حسد مى سوخت كه مرگ را بر زندگى ترجيح مى داد.
وقتى فهميدند كه قضيه از اين قرار است و اطمينان يافتند كه غلام درست مى گويد، هم غلام و هم آن زندانى متهم را كه رقيب ارباب بيچاره به شمار مى آمد، از زندان آزاد كردند. ^(131)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در ميان آن عده اى كه در يمن بر پيامبر اسلام وارد شدند، مردى بود كه از همه بيشتر با رسول خدا پرحرفى و بگو و مگو مى كرد.
پيامبر اكرم (ص ) بقدرى در خشم شد كه عرق از ميان چشمان مباركش جارى شد و رنگ صورتش تغيير كرد و سر خود را به زير انداخت .
در اين موقع بود كه جبرئيل نازل شد و گفت :
خدا سلام مى رساند و مى فرمايد: اين مرد، شخصى باسخاوت است ، به مردم طعام مى دهد. خشم و غضب پيامبر فرو نشست . سر مبارك خود را بلند كرد و فرمود: اگر غير از اين بود كه جبرئيل از طرف خدا خبر مى دهد كه تو مرد سخاوتمندى هستى ، تو را كيفر مى كردم تا براى آيندگان عبرتى باشد.
آن مرد گفت : مگر خداى تو سخاوت و بخشش را دوست دارد؟! فرمود: آرى . گفت :
اشهد ان لا اله الله و انك رسول الله .
قسم به آن خدايى كه تو را به پيامبرى مبعوث كرده ، من احدى را از مال خودم محروم نكرده ام . ^(132)