دامان او را از آلودگى به بى عفتى حفظ كن . از آن به بعد، زشت ترين كار در نزد آن جوان زنا بود. ^(155)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مردى با زن خود بر سر سفره نشسته بود، ميان سفره مرغى بريان نهاده بودند. سائلى به در خانه آنها آمده و درخواست كمك كرد. صاحب خانه از جاى حركت نمود. او را با عصبانيت دور كرد. مدتى گذشت ، آن مرد فقير شد.
به علت تنگدستى زوجه خود را طلاق داد، زن شوهر ديگرى اختيار نمود. اتفاقا باز روزى با شوهر بر سر سفره نشسته بود و مرغى را هم بريان كرده بودند كه بخورند. فقيرى در خانه آنها را به صدا در آورد. شوهرش گفت : خوب است همين مرغ را به فقير بدهى ، زن مرغ را برداشت و آن را به فقير داد.
وقتى كه برگشت ، شوهرش متوجّه شد زنش گريه مى كند. شوهرش از زن خود سبب گريه را پرسيد؟ گفت : آن فقير شوهر سابقم بود. حكايت آزردن و كمك نكردن به سائل را برايش شرح داد. شوهرش گفت : به خدا سوگند من همان سائلم كه به در خانه شما آمدم و آن مرد مرا رنجانيد.^(156)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حضرت ابراهيم (ع ) تا مهمان بر سر سفره اش نمى نشست غذا نمى خورد. يك روز پيرمردى را پيدا كرد و از او خواست كه امروز بيا منزل من برويم و با هم غذا بخوريم . پيرمرد دعوت ابراهيم را قبول كرد و به خانه آن حضرت آمد. ابراهيم - ص - فرمود سفره گستردند و چون اول بايد ميزبان دست به طعام دراز كند، حضرت خليل بسم الله الرحمان الرحيم گفت و دست به طعام دراز كرد، اما آن پيرمرد بدون اين كه نام خدا را ببرد شروع به خوردن طعام نمود.
ابراهيم فهميد كه پيرمرد كافر است ، روى خود را ترش كرد؛ يعنى اگر از اول مى دانستم كافر هستى دعوتت نمى كردم . پيرمرد هم غذا نخورد بر شتر خود سوار شده و به مقصد خود روانه شد.
خطاب رسيد: اى ابراهيم ! بهترين نعمتها كه جان است به اين پير گبر دادم و صد سال است او را با آن كه كافر است روزى مى دهم ، تو يك لقمه نان از او دريغ داشتى ؟ برو و او را بياور و از او عذر بخواه تا با تو غذا بخورد. اى ابراهيم ! بسيار زشت و قبيح است كه انسان رفتارى كند كه مهمان غذا نخورده از سر سفره رنجيده برخيزد و برود. ابراهيم (ع ) به دنبال آن پير گبر رفت و از او عذر خواهى كرد و گفت : بيا برويم ، من گرسنه ام تا تو نيايى غذا نمى خورم ، مى خواهى بسم الله بگو مى خواهى نگو. پيرمرد پرسيد: تو اول مرا راندى ، چه باعث شد كه آمدى و مرا بدين حال به منزل آوردى و عذر خواهى مى كنى ؟ ابراهيم (ع ) گفت : خداى تعالى مرا عتاب كرد و درباره تو فرمود: من صد سال است او را روزى داده ام و باز مى دهم ، تو يك ساعت تحمل او را نداشتى و او را رنجانيدى ؟ برو او را راضى كن و از او عذر بخواه و او را به منزل بياور و از او توقع بسم الله گفتن نداشته باش . پيرمرد اشكش جارى شد و گفت : عجب ! آيا خدا اينگونه با من معامله مى كند؟! اى ابراهيم دينت را بر من عرضه كن . آن پيرمرد توبه كرد و خداپرست و موحد شد. ^(157)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
شخصى پيش امام زين العابدين (ع ) آمد و هر چه به دهنش آمد به آن بزرگوار ناسزا گفت ولى آن حضرت در جوابش چيزى نفرمود.
موقعى كه آن شخص رفت ، امام زين العابدين (ع ) متوجه اهل مجلس شد و فرمود: شنيديد كه اين مرد به من چه گفت ؟ اكنون من دوست دارم كه همه با هم نزد او رويم و من جواب ناسزاهاى او را بگويم .
حضار مجلس جواب دادند: مانعى ندارد، ما هم مايل بوديم كه شما جواب او را مى داديد. امام سجاد(ع ) نعلين هاى خود را پوشيد و حركت كرد، پس از حركت اين آيه شريفه را تلاوت مى فرمود:
والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس و الله يحب المحسنين (مردمان باتقوا آن افرادى هستند) كه غيظ و غضب خود را فرو مى برند و (نسبت به خطاى مردم ) عفو و بخشش مى كنند و خدا نيكوكاران را دوست مى دارد. ^(158)