بر زبان جارى كردى ؟ گفت : من در دوران كودكى به مادرم قول دادم كه دروغ نگويم . راهزنان از روى مسخره خنديدند. ولى ناگهان جرقه اى از نور در دل و وجدان رئيس راهزنان تابيد و آه سردى كشيد و گفت : عجبا! تو به مادرت قول دادى كه دروغ نگويى و اين گونه پايبند قولت هستى ؟ ما پاى قولمان به خدا نباشيم كه از ما پيمان گرفته گناه نكنيم ؟!
همين عمل نيك مسافر مؤمن و راستگويى او رئيس راهزنان را دگرگون كرد و به توبه واداشت . او از راهزنى دست كشيد. و به راه خدا رفت . ^(182)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روش پيامبر(ص ) اين كه هر گاه مى خواستند عازم جهاد شوند، ميان دو نفر از ياران خود پيمان اخوت و برادرى مى بستند تا يكى از آنها به جهاد برود و ديگرى در شهر بماند و كارهاى لازم و ضرورى را انجام دهد.
حضرت در جنگ تبوك ميان سعيد بن عبدالرحمن و ثعلة بن انصارى پيمان برادرى بست و سعيد در ملازمت پيامبر(ص ) به جهاد رفت ، ثعلبه هم در مدينه ماند و عهده دار امور خانواده او گرديد و هر روز مايحتاج زندگى خانواده سعيد را مهيا مى كرد.
در يكى از روزها كه زن سعيد در مورد كار لازم خانه از پشت پرده با او سخن مى گفت ، وسوسه نفس ، هوس خفته ثعلبه را بيدار كرد و با خود گفت : مدتى است كه اين زن از پس پرده با تو سخن مى گويد، آخر نگاهى بنما و ببين در پشت پرده چيست و گوينده اين سخن كيست ؟ خيالات شيطانى و هوسهاى نفسانى ، چنان او را تحريك نمود كه جراءت پيدا كرد و پرده را كنار زد و نگاهى خيانت آميز به همسر سعيد كرد و مشاهده نمود، زنى است زيبا كه فروغ حجب و حيا، رخسار او را محاطه كرده است . ثعلبه با همين يك نگاه شهوت آميز چنان دل از دست داده و بيقرار شد كه قدمهاى خود را پيش نهاد و به زن نزديك شد، آنگاه دست دراز كرد كه با وى در آويزد، ولى در همان لحظه حساس و خطرناك ، زن فرياد زد و گفت : اى ثعلبه ! آيا سزاوار است كه پرده ناموس برادر مجاهد خود را بدرى ؟ آيا شايسته است كه او در راه خدا پيكار نمايد و تو در خانه وى نسبت به همسرش قصد سوء كنى ؟ اين كلام مانند صاعقه اى بر مغز ثعلبه فرود آمد، فريادى زد و از خانه بيرون رفت و سر به كوه و صحرا نهاد. در دامنه كوهى شب و روز با پريشانى و بى قرارى و گريه و زارى به سر مى برد و پيوسته مى گفت : خدايا تو معروف به آمرزشى و من موصوف به گناهم . مدتها گذشت و او همچنان در بيابانها ناله و بى قرارى مى نمود و عذر تقصير به پيشگاه خدا مى برد و طلب عفو و آمرزش مى كرد.
تا اين كه پيامبر گرامى اسلام (ص ) از سفر جهاد مراجعت نمود: وقتى سعيد به خانه آمد قبل از هر چيز احوال ثعلبه را پرسيد. همسر وى ماجرا را براى وى شرح داد و گفت : هم اكنون در كوه و بيابان با غم و اندوه و ندامت دست به گريبان است . سعيد با شنيدن اين سخن از خانه بيرون آمد و براى جستجوى ثعلبه به هر طرف روى آورد. سرانجام او را يافت كه در پشت سنگى نشسته و دست بر سر نهاده و با صداى بلند مى گويد: اى واى بر پريشانى و پشيمانى ! واى بر شرمسارى ! واى بر رسوايى روز رستاخيز!!
سعيد نزديك شد و او را در كنار گرفت و دلدارى داد و گفت : اى برادر برخيز و با هم نزد پيامبر رحمت برويم ، اين درد را دوايى و اين رنج را شفاعى بايد. ثعلبه گفت : اگر لازم است حتما به حضور پيامبر شرفياب شوم بايد دستها و گردن مرا با بند بسته و مانند بندگان گريزپا به خدمت پيامبر ببرى . سعيد ناچار دستهاى او را بست و طناب در گردنش افكند و بدين گونه روانه مدينه شدند. ثعلبه دخترى به نام للّه للّه حمصانه داشت ، چون خبر آمدن پدرش را شنيد، دوان دوان به سوى او شتافت ولى همين كه پدر را با آن وضع ديد اشك تاءثّر از ديدگانش فرو ريخت و گفت : اى پدر اين چه وضعى است كه مشاهده مى كنم ؟ ثعلبه گفت : اى فرزند! اين حال گناهكاران در دنياست تا خجالت و رسوايى آنها در سراى ديگر چگونه باشد.
همانطور كه مى آمدند از در خانه يكى از صحابه گذر كردند، صاحب خانه بيرون آمد و چون از جريان آگاهى يافت ، ثعلبه را از پيش خود راند و گفت : دور شو كه مى ترسم به واسطه خيانتى كه مرتكب شده اى به عذاب الهى گرفتار شوى ، برو تا شومى عمل تو گريبان مرا نگيرد. همچنين با هر كس روبرو مى شد او را بيم مى داد