نگاهی کوتاه به زندگانی حضرت زینب (سلام الله علیها)

سید هاشم رسولی محلاتی

نسخه متنی -صفحه : 51/ 14
نمايش فراداده

نيروى شكيبايى و تاب و توانش در برابر حوادث ناگوار چندين برابر شد و همچون كوه عظيمى آن مصيبت هاى كمرشكن را يكى پس از ديگرى برخود هموار مى ساخت و مى توان گفت: آن استقامت عجيب و پايدارى او از رسيدن مددهاى غيبى و آمدن نيروى الهى به كمك آن بانوى بزرگ حكايت مى كند.

روى قانون مسلم سنت الهى نيز بايد اين گونه باشد مگر نه آن است كه خداى تعالى خود فرموده است:

(اِنَّ الَّذينَ قالُوا ربُّنَا اللّهُ ثَمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ اَلاَّ تَخافُواْ وَلا تَحْزَنُوا;(1) آنان كه گفتند پروردگار ما خداست و سپس استقامت ورزيدند فرشتگان بر آنها نازل شوند كه نترسيد و بيمناك نباشيد.)

و هم او فرموده:

(اِنْ تَنْصُرُ اللّه يَنْصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ اَقْدامَـكُمْ…;(1) اگر خدا را يارى كنيد او هم شما را يارى مى كند و قدمهايتان را ثبات مى دهد (و محكم مى كند).)

رفتار امام (ع) نيز با خواهرش مى تواند شاهدى بر اين مطلب باشد كه اين مدد غيبى و موهبت الهى به وسيله آن حضرت به زينب منتقل و تفويض شد چنانكه از كتاب اكمال الدين صدوق(ره) نقل شده كه زينب (س) به مقام وصايت و نيابت امام (ع) در كربلا نايل گرديد و امام حسين (ع) در ظاهر به خواهرش زينب (س) وصيت فرمود تا بدين وسيله جان امام بعد از خود حضرت على بن الحسين را حفظ كند(1).

در شـب عاشـورا:

شيخ مفيد(ره) از امام چهارم حضرت على بن الحسين (ع) روايت كرده كه فرمود: در شب عاشورا من در خيمه ام نشسته بودم و عمه ام زينب از من پرستارى مى كرد در آن هنگام پدرم به خيمه خود رفت و (جون) غلام آزاد شده ابى ذر غفارى نزد او نشسته بود و شمشير آن حضرت را اصلاح مى كرد. پدرم شروع به خواندن اشعار زير ـ كه حكايت از بى وفايى دنيا مى نمود ـ كرد كه شاعر مى گويد:

يا دَهْرُ اُفٍّ لَكَ مِنْ خَلِيلِ كَمْ لَكَ بِالاِشْراقِ وَالاَصِيلِ مِنْ صاحِبٍ اَوْ طالِبٍ قَتِيلِ وَالدَّهْرُ لا يَقْنَعُ بِالْبَديلِ واِنَّمَا الاَمْرُ اِليَ الْجَليلِ وَ كُلُّ حَيٍّ سالِكٍ سَبيلٍ و اين اشعار را دو يا سه بار تكرار كرد و من از خواندن اين اشعار مقصود او را دانسته و گريه گلويم را گرفت اما خوددارى كردم و به هر ترتيبى بود خاموش شدم و دانستم بلانازل شده است.

ولى عمه ام زينب چون دلش نازكتر از من بود با شنيدن اين اشعار از آن حضرت بى تاب شد و نتوانست خوددارى كند و از اين روبى تابانه از جابرخاست و به نزد امام (ع) دويد و گفت:

(واثَكْلاهُ لَيْتَ الْمَوتَ اَعدَمَنِي الحَياةَ! اَلْيَوْمُ ماتَتْ اُمِّى فاطِمَةُ وَاَبِى عَلِيٌّ وَاَخِى الحَسَنُ يا خَليفَةَ الْماضِينَ وَثُمالَ الْباقِينَ! آه از اين مصيبت! اى كاش مرگ من رسيده بود! امروز چنان است كه مادرم فاطمه و پدرم على و برادرم حسن از دنيا رفته اند. اى بازمانده گذشتگان واى دادرس بازماندگان!)

امام (ع) كه چنان ديد نظرى به خواهر افكنده و بدو فرمود:

(يا اُخَيَّةُ! لايُذْهِبَنَّ بِحِلْمِكِ الْشَّيْطانُ! خواهرجان! مواظب باش شيطان حلم و