چون برادرش محمد حنفيه و برخى از عموزادگانش به همين علت همراه امام (ع) نرفتند و اساساً براى بسيارى از مسلمانان باور كردنى نبود كه بنى اميه تا اين حد پيش بروند كه عزيزترين افراد مسلمانان را هدف تير و شمشير قرار دهند و به چنين جنايت بزرگى دست بزنند. اگر چه از مثل جوان بى تجربه و عياشى مانند يزيد ـ كه بويى از حقيقت اسلام به مشامش نرسيده بود و با حيله و تزوير و اعمال نفوذ پدرش معاويه روى كار آمده بود ـ. چنين اعمالى بعيد به نظر نمى رسيد!
عبداللّه در عين حال روى همين خطر احتمالى كوشيد تا شايد امام (ع) را از اين سفر خطرناك منصرف سازد و چون با مخالفت آن حضرت (ع) روبه رو شد و فهميد امام (ع) تصميم قطعى گرفته سفر كند و نمى تواند آن حضرت را از اين راه منصرف سازد. لذا دو فرزند عزيز خود (عون) و (محمد) را به هم راه حضرت زينب فرستاد و به آنها سفارش كرد همه جا از امام (ع) حمايت كرده و به آن بزرگوار حدّاكثر احترام را بگذارند.
تفصيل ماجرا را طبرى و ديگران اين گونه نقل كرده اند: چون امام حسين (ع) از مكه به سمت كوفه حركت كرد عبداللّه بن جعفر نامه اى نوشت و به وسيله دو فرزندش عون و محمد به نزد آن حضرت فرستاد وى در آن نامه نوشته بود:
شما را به خدا سوگند مى دهم كه چون نامه مرا خواندى از اين سفر باز گرد كه من ترس آن را دارم اتفاقى بيفتد كه سبب هلاكت خاندانت باشد و اگر شما هلاك شوى نور زمين خاموش مى شود; زيرا مردم امروز به وسيله تو به راه مى آيند و مردمان با ايمان به تو اميد دارند پس شتاب مكن كه من به دنبال نامه ام خدمت شما خواهم رسيد.
عبداللّه بن جعفر پس از فرستادن اين نامه به نزد عمروبن سعيد بن عاص كه از طرف يزيد حاكم و فرماندار مكه بود رفت و بدو گفت: نامه اى براى حسين (ع) بنويس و به او اطمينان بده كه اگر به مكه باز گردد در اين جا امنيت دارد و به هر وسيله اى شده او را اميدوار كن تا آسوده خاطر شود و از اين راه بازگردد عمروبن سعيد گفت: توبه هرگونه كه مايل هستى نامه اى بنويس و به نزد من آر تا من آن را مهر و امضا كنم. عبداللّه بن جعفر نامه اى نوشت و به نزد او برده و عمرو آن را امضا كرد. عبداللّه براى محكم كارى زيادتر به وى گفت: اين نامه را به همراه برادرت يحيى بن سعيد بفرست تا با رفتن او اطمينان بيشترى پيدا كند. عمروبن سعيد اين كار را هم كرد و عبداللّه با يحيى هر دو از مكه خارج شده و خود را به امام (ع) رساندند و نامه حاكم مكه را به آن حضرت داده و اصرار به بازگشت او نمودند.
امام (ع) در پاسخ آن دو فرمود: من جدم رسول خدا ـ صلّى اللّه عليه وآله ـ را در خواب ديده ام و او به من دستورى داده كه بايد آن را انجام دهم جه به سود من باشد و چه به زيان! آن دو پرسيدند: آن خواب چيست؟ فرمود: آن را به كسى نگفته ام و نخواهم گفت تا آن گاه كه پروردگار خود را ديدار كنم و از اين جهان بروم.
عبداللّه بن جعفر با شنيدن اين سخنان از بازگشت امام نا اميد شد و به دو فرزند خود عون و محمد دستور داد ملازم آن حضرت باشند و آن دو نيز به همراه امام (ع) به كربلا آمدند و در آن روز به شهادت رسيدند(1).
ورود زينب (س) به كربلا و ماجراى شب و روز عاشورا در صفحات قبل اشاره شد كه دختر بزرگوار اميرمؤمنان تا پيش از شهادت برادر ارجمندش امام حسين (ع) كه بار سنگين تبليغ پيام آن حضرت به گوش مردم آن زمان به دوشش نيامده بود و مسؤوليت قافله سالارى و سرپرستى بازماندگان امام (ع) به عهده اش محول نشده بود تحمل كمترى از خود در برابر آن حوادث سهمگين و مصيبتهاى سختى كه به فاصله اندكى براى وى و ديگران پيش آمد نشان مى داد; اما از ساعت شهادت امام (ع) به بعد گويا