اهل قافله به استراحت بپردازند؛ زيرا مردم مدينه از ورود آنان اطلاعى نداشتند. و هيچ كس از اهـل آنـجـا دقـيـقـا نـمـى دانست كه در كربلا چه اتفاقى افتاده است . چه بسا كسانى كه انـتظار ورود موكب حسينى عليه السّلام را مى كشيدند و اگر هم از وقايع كربلا و بعد از آن آگـاهـى داشـتـنـد نـمـى خـواسـتـنـد بـاور كـنند، مسلّما با توجه به روحيه مردم مدينه و دلبـسـتـگـى آنـان بـه خـانـدان طهارت با وجود آنكه ابن زياد خبر شهادت امام حسين عليه السـّلام و يـارانـش را بـه مـديـنـه اطـلاع داده بـود، كـارگـزاران يـزيد، موضوع را مخفى نـگـهـداشته بودند. امام سجاد عليه السّلام خوب مى دانست كه چه بايد بكند. او مى دانست كـه صلاح نيست بدون اطلاع قبلى ، وارد مدينه شود. او مى خواست پيام خون شهيدان مانند انفجارى عظيم و به ناگاه ، همه چيز را زير و رو كند، لذا امام عليه السّلام دستور فرمود تـا ((بـشير بن جذلم )) ـ كه مردى شاعر پيشه بود ـ وارد مدينه شود و خبر شهادت حسين عليه السّلام را به مردم مدينه برساند.
و چه خوب شخصى را براى اين رسالت انتخاب كرد، ((بشير)) بر اسب سوار شد و به سرعت وارد شهر شد و مردم را براى شنيدن خبرى جديد به مسجد دعوت نمود و يكسره به طرف مسجد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فت . مردم زيادى در آنجا اجتماع كرده بودند.
((بشير)) شروع به گريه كرد و با صداى بلند با خواندن شعر، خبر شهادت امام حسين عليه السّلام را به مردم رسانيد. (81)
او به گونه اى كلمات را ادا مى كرد كه گويى تمام كلمات او مانند پتكى سنگين بر مغز مـردم مدينه با نيرويى هرچه تمامتر، مى كوبد. او حرفهايى مى زد كه هيچ كس انتظارش را نـمـى كـشـيـد. هـمه غافلگير شده بودند، بعضى فكر مى كردند كه خواب مى بينند و دچار كابوسى وحشتناك شده اند، نكند اين مرد ديوانه شده باشد!
مـگـر بـشـيـر چـه مـى گـفت كه تا اين حد مردم را ناراحت كرده بود و همه مات و مبهوت شده بودند؟! او مى گفت :
ي ا اَهْلَ يَثْرِبَ! لا مق امَ لَكُمْ بِه ا قُتِلَ الْحُسَيْنُ فَادْمُعى مِدْر ارُ اَلْجِسْمُ مِنْهُ بِكَرْبَلا ءِ مُضَرَّجٌ وَالرَّاءسُ مِنْهُ عَلَى الْقن اةِ يُد ارُ يـعـنى :((اى اهل مدينه ! ديگر برايتان در مدينه جاى ماندن نيست ؛ زيرا حسين عليه السّلام كشته شد (و به همين مناسبت ) اشك چشم من چونان باران فرو مى ريزد)).
((بدنش در كربلا آغشته به خون است و سر (مقدس ) او را بالاى نيزه ها (شهر به شهر) مى گردانند)).
مـردم در ابـتـدا سـاكت شده بودند و همه گوش فرا مى دادند كه بشير حرفهايش را تمام كند. اما همينكه حرفهاى او به پايان رسيد، مردم به سر وصورت خود مى زدند و همه با صداى بلند فرياد مى كشيدند:
(( وا حُسَيْناهُ! وا حُسَيْناهُ! وا حُسَيْناهُ!
وا مَظْلُوماه ! وا مَظْلُوماه ! وا مَظْلُوماه !
يا حُسَيْن ! يا حُسَيْن ! يا حُسَيْن !
يا مَظْلُوم ! يا مَظْلُوم ! يا مَظْلُوم !
اى جگرگوشه پيامبر! اى نور ديده زهرا! حسين ! حسين ! حسين ! ...)).
و آنـگـاه ديـرى نـگـذشـت كـه مـديـنـه را سـراسـر شـيـون و نـاله فـرا گـرفـت ، مـردم از حـال عـادى خـارج شـده بـودنـد. هـركـس بـه سـويى مى دويد و خبر شهادت امام حسين عليه السّلام را به ديگرى مى رساند.
گـروهـى گـرد بشير را گرفته از او مى پرسيدند پس هم اكنون خاندان عصمت و طهارت كجا هستند و چگونه بسر مى برند؟ عباس چه شد؟ اكبر چه شد؟ قاسم چگونه است ؟ عون و... چه شدند؟ بـشـيـر گـفت : عباس ، اكبر، قاسم ، عون ، محمد، مسلم و ... همه شهيد شدند. و اكنون كه من نـزد شـمـا هـسـتـم ، كـاروان بـازمـانـدگـان آل عـصـمـت در بـيـرون شـهـر مـديـنـه است . اى اهـل مدينه ! اينك