سخن گفتن حضرت سجاد (ع ) براى مردم - زندگانی حضرت زینب (سلام الله علیها) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زندگانی حضرت زینب (سلام الله علیها) - نسخه متنی

مصطفی اولیایی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

على بن حسين عليهماالسّلام با عمه ها و خواهرانش نزديك شما و در بيرون شـهـر مـديـنـه چـادر زده اسـت و مـرا نزد شما فرستاده تا شما را از جرياناتى كه اتفاق افـتـاده آگـاه كـنـم . بـيـاييد تا جاى آنان را به شما نشان دهم . مردم در حالى كه فرياد گـريـه و نـاله و زاريشان بلند بود، از جريانات كربلا و حوادث بعد از آن پرسش مى كـردنـد. و بـشـير در حالى كه خود اشك مى ريخت ، به آنان پاسخ مى داد و مردم از فرط ناراحتى ، مانند ديوانگان ، حركاتشان غير عادى شده بود.

زنـان مدينه چنان به سر و صورت خود مى زدند كه گويى فرزندان خود را از دست داده اند و اين حالت را افرادى نظير ((سيد بن طاووس و محدث قمى )) نيز تاءييد كرده اند.

مردم فرياد مى زدند: واويلاه ! واثبوراه !... (82)

صـداى نـاله و گريه و شيون مردم ، گوش فلك را كر مى كرد. زنان به سر و صورت خـود مـى زدنـد و مـى گـفتند: يا ام المصائب ! يا زينب ! اى دختر على ! اى دختر فاطمه ! اى بـانـوى اسـلام ! جـگـرهـا برايت كباب شد. اى كوه صبر و استقامت ! اى زينب كبرى ! چقدر مصايب تو بزرگ و سنگين است ؟! يا زينب ! يا زينب !

ناگهان زنى با صداى بلند و با سوزى جانكاه شروع به قرائت اشعارى كرد كه ترجمه آن چنين است :

((خـبـر دهـنـده اى مـرا از شـهـادت آقـايم آگاه كرد و از اين خبر (غم انگيز) مرا متاءلم كرد و مريض نمود. پس اى چشمان من ! در ريختن اشك ، سخى باشيد و پياپى بباريد. به تعداد قـطـراتـى كـه از اشـك در اختيار داريد. براى آن كسى كه (شهادتش ) عرش خدا را بلرزه درآورد (و بـه واسطه شهادت او اعضا) ديانت و مجد بريده شد. (اشك بريزيد) بر پسر پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله و پسر وصى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كه از شهر و ديار دور شده است )). (83)

اين شير زن شاعره مسلمان ، بعد از قرائت اشعار خويش ، خطاب به بشير بن جذلم گفت : اى آنـكـه اين خبر بسيار غم انگيز را براى ما آوردى ! و اندوه ما را زياد كردى ! و جراحات دلمان را كه هنوز بهبود نيافته بود، بار ديگر مجروح نمودى ، تو كيستى ؟ او گـفـت : مـن ((بـشـيـر بـن جذلم )) هستم كه از طرف سرورم على بن الحسين عليهماالسّلام ماءمور رسانيدن خبر شهادت حضرت سيدالشهدا حسين بن على عليهماالسّلام مى باشم . و امـام شـمـا عـلى بـن حـسـيـن عـليـهـمـاالسـّلام م اكـنـون در فـلان مـحـل بـا اهـل بـيـت طـهـارت ، نـزول اجـلال نـمـوده اسـت . هـمـيـنـكـه اهـل مـديـنـه از مـكـان فـرود آمدن كاروان آگاهى يافتند، ديگر به حرفهاى بشير توجهى نـداشـتـنـد و مـانـنـد سـيـل بـه سـوى آن مـحـل بـه حـركـت درآمـدنـد. آرى ، سـيـل ، گـويـى بشير، ابر بود، يا رعد و برق ، يا صاعقه كه باران و طوفان به راه انـداخـت ؛ طوفانى كه مردم را مانند سيل به حركت درآورد. نمى دانم چه بود؟ همين قدر مى دانـم كـه اشـك چـشـمـان مـردم مـديـنـه را بـه گـونـه بـاران سـرازيـر كـرد و هـمـه را مـثـل سـيـل بـه جـانـب مـحـل كـاروان بـازمـانـدگـان خـانـدان طـهـارت ، بـه راه انداخت . نه ، سـيـل نبود، مسابقه بود، مسابقه عشق و ايمان ، مسابقه ... و در اين مسابقه ، شرط سنّى و سـايـر شـرايـط مـوجـود در مـسـابـقـات ، مـراعـات نـمـى شـد. از كـودك نـوپـا، تـا پـيـر كـهـنـسـال ، دخـتر و پسر، زن و مرد، همه در اين مسابقه شركت كرده بودند. و همه ناله مى كردند و بر سر و صورت خود مى زدند و يا حسين مى كشيدند. و يا ام المصائب زينب ! بر زبان داشتند.

بشير هم حركت كرد. او سوار بر اسب بود و بقيه پياده بودند. بشير با شتاب به پيش تـاخـت . گـويـى مى خواهد اين مسابقه را داورى كند، ولى نتوانست سواره به پيش برود؛ زيـرا مـردم ، راه حـركـت را سد كرده بودند. به ناچار از اسب پياده شد؛ زيرا امكان نداشت بـتـوانـد خـود را سـواره بـه خـيمگاه امام سجاد عليه السّلام برساند؛ چون مردم همه راه و اطراف جاده ها را پر كرده بودند. (84)

صـداى يـا حـسـين ! اى پسر فاطمه ! و يا ام المصائب زينب ! همه جا را فرا گرفته بود، حضرت سجاد عليه السّلام و حضرت زينب عليهاالسّلام به سوى جمعيّت آمدند.

سخن گفتن حضرت سجاد (ع ) براى مردم

مـردم مدينه گرداگرد حضرت زينب عليهاالسّلام و حضرت سجاد عليه السّلام حلقه زدند و با شيون و زارى ، به عرض تسليت پرداختند. شدت گريه و ناله تابدان حد بود كه مـديـنـه در تـمـام طـول تـاريـخ خـود،

/ 49