احياء
احياء به معناي زنده كردن است. از مجموع آيات و روايات استفاده ميشود كه احياء، جان بخشيدن به كالبد بيجان و بيروح است و آن چنان است كه اگر صورت نپذيرد آن موجود از بين ميرود نه اينكه ميماند امّا فعاليت معيوب و ناقص داشته باشد بلكه عدم احياي او يعني مردن و از بين رفتن او يعني چنانچه هرگاه روح در كالبد بيجان جاري نگردد، آن كالبد ذيروح نبوده و زنده نخواهد بود، عدم احياي آن نيز مساوق با از بين رفتن آن است.[3]از طرفي احياء از امور اضافيه است كه محتاج متعلَّق است يعني بدون تصور طرف و متعلَّق احياء، تصور احياء معقول نيست. پس تعلق احياء به هر امري ممكن است از آن جمله به دين و تفكّر ديني. امّا هرگاه متعلق آن، دين باشد نميتوان به ظاهر معناي احياء تمسك كرد چرا كه متعلق احياء از اين خصوصيت جدا نيست كه هم ميتواند بميرد و هم زنده شود و هرگاه دين متعلق احياء قرار گيرد لازمه آن ، تصور از بين رفتن دين است در حاليکه دين از بين رفتني نيست و مردن دين تصور معقول و مثبت ندارد. پس مراد از احياي اين زنده كردن آن پس از، مردن و از بين رفتن آن نيست بلكه منظور زدودن موانع و گرد و غباري است كه بر چهره دين نشسته و مانند ابري، نورانيت آن را ميگيرد و يا كمرنگ ميكند.[4]پس ميتوان گفت: منظور از احياء يا بيداري به طور عموم، توجّه كردن به جنبههايي است كه دچار غفلت يا فراموشي شدهاند براي مثال يك مكتب فكري (را در نظر بگيريد كه) در بعضي جنبهها مورد توجّه است، در حالي كه جنبههاي ديگر آن به طور كلي به دست فراموشي سپرده شده كه در نتيجه آن، پوششي از غفلت و فراموشي آن مكتب را در بر ميگيرد. شخصيتهايي كه منجي جوامع انساني هستند، جنبههاي فراموش شده يك مكتب فكري را احياء كرده و شكلي جديد به آن ميبخشند و به جامعه مرده خود، روح تازهاي اعطا ميكنند.[5] از اين روي «احياي دين در جايي مطرح است و در جامعهاي كاربرد دارد كه انديشمندان ديني و دينداران انديشمند، در تلقي و برداشت خود از دين برخطا باشند و از اساس راه را اشتباه بپيمايند.»[6]