***** صفحه 101 *****
" انا آتيك به قبل ان يرتد اليك طرفك!" مقصود آن شخص اين بوده كه من تخت ملكه سباء را در مدتى نزدت حاضر مى كنم كه كمتر از فاصله نگاه كردن و ديد آن باشد.
" فلما رآه مستقرا عنده قال هذا من فضل ربى ...!" يعنى، بعد از آنكه سليمان عليه السلام عرش ملكه سباء را نزد خود حاضر ديد، گفت: اين - يعنى حضور تخت بلقيس در نزد او در كمتر از يك طرفة العين - از فضل پروردگار من است، بدون اين كه در خود من استحقاقى بوده باشد، بلكه خداى تعالى اين فضيلت را به من ارزانى داشت تا مرا بيازمايد، يعنى امتحان كند آيا شكر نعمتش را به جا مى آورم، يا كفران مى كنم!
آنگاه فرمود: و هر كس شكر بگزارد براى خود گزارده، يعنى نفع آن عايد خودش مى شود نه عايد پروردگار من و هر كس كفران نعمت او كند، باز ضررش عايد خودش مى شود، چون پروردگار من بى نياز و كريم است!
الميزان ج : 15 ص : 514
گفتمان سليمان نبي با ملکه سبا
" قَالَ نَكِّرُوا لهََا عَرْشهَا نَنظرْ أَ تهْتَدِى أَمْ تَكُونُ مِنَ الَّذِينَ لا يهْتَدُونَ!"
" فَلَمَّا جَاءَت قِيلَ أَ هَكَذَا عَرْشكِ قَالَت كَأَنَّهُ هُوَ وَ أُوتِينَا الْعِلْمَ مِن قَبْلِهَا وَ كُنَّا مُسلِمِينَ...!"
" سليمان گفت: تختش را براى او وارونه كنيد ببينم آيا آن را مى شناسد يا نه؟"
" و چون بيامد بدو گفتند: آيا تخت تو چنين است؟ گفت: گويى همين است از اين پيش ما از اين سلطنت خبر داشتيم و تسليم هم بوديم!"
" و خدايش از آنچه كه به جاى او مى پرستيد بازداشت كه وى از گروه كافران بود!"
" بدو گفتند: به حياط قصر داخل شو، و چون آن را بديد پنداشت آبى عميق است و ساقهاى خويش را عريان كرد، سليمان گفت: اين آب نيست بلكه قصرى است از بلور صاف! ملكه سبا گفت: من به خويش ستم كرده ام، اينك با سليمان، مطيع پروردگار جهانيان مى شوم!" (40تا44/نمل)
" قال نكروا لها عرشها ننظر ا تهتدى ام تكون من الذين لا يهتدون!" از سياق آيه برمى آيد كه سليمان عليه السلام اين سخن را هنگامى گفت كه ملكه سبا و درباريانش به دربار سليمان رسيده و مى خواستند بر او وارد شوند و منظورش از اين دستور، امتحان و آزمايش عقل آن زن بود، همچنان كه منظورش از اصل آوردن تخت، اظهار معجزه اى باهر از آيات نبوتش بود و به همين جهت دستور داد تخت او را به صورتى ناشناس درآورند و آنگاه متفرع كرد بر اين دستور، اين را كه:" ننظر ا تهتدى - ببينيم مى شناسد آن را يا نه؟"
***** صفحه 102 *****
" فلما جاءت قيل ا هكذا عرشك قالت كانه هو و اوتينا العلم من قبلها و كنا مسلمين!" يعنى بعد از آنكه ملكه سباء نزد سليمان آمد از طرف سليمان به او گفتند: آيا تخت تو اينطور بود؟
" قالت كانه هو!" مراد از اين كه گفت گويا اين همان است، اين است كه: اين همان است و اگر اينطور تعبير كرد، خواست تا از سبك مغزى و تصديق بدون تحقيق اجتناب كند.
وقتى ملكه تخت را مى بيند، و درباريان سليمان از آن تخت از وى مى پرسند، احساس كرده كه منظور آنان از اين پرسش اين است كه: به وى تذكر دهند كه متوجه قدرت خارق العاده سليمان عليه السلام باش! لذا چون از سؤال آنان، اين اشاره را فهميده، در پاسخ گفته است:
- ما قبلا از چنين سلطنت و قدرتى خبر داشتيم، يعنى احتياجى به اين اشاره و تذكر نيست، ما قبل از ديدن اين معجزه، از قدرت او و از اين حالت خبر داشتيم و تسليم او شده بوديم و لذا در اطاعت و فرمان او سر فرود آورده ايم !
" و صدها ما كانت تعبد من دون الله انها كانت من قوم كافرين!" تنها چيزى كه او را از تسليم خدا شدن جلوگيرى مي نمود، همان معبودى بود كه به جاى خدا مى پرستيد و آن معبود - همچنان كه در خبر هدهد گذشت - آفتاب بوده و سبب اين جلوگيرى اين بود كه ملكه نيز از مردمى كافر بود و از نظر افكار عمومى ايشان را در كفرشان پيروى مى كرد.
" قيل لها ادخلى الصرح ...!" كلمه صرح به معناى قصر و هر بنايى است بلند و مشرف بر ساير بناها و كلمه قوارير به معناى شيشه است. اگر فرمود: بدو گفته شد داخل صرح شو! گويا گوينده آن، بعضى از خدمتكاران سليمان عليه السلام بوده، كه در حضور او ملكه سباء را راهنمايى كرده كه داخل شود و اين رسم همه پادشاهان بزرگ است.
" فلما راته حسبته لجة و كشفت عن ساقيها...،" يعنى وقتى ملكه سباء آن صرح را ديد، خيال كرد استخرى از آب است، چون خيلى آن شيشه صاف بود، لذا جامه هاى خود را از ساق پا بالا زد تا دامنش تر نشود.
" قال انه صرح ممرد من قوارير!" گوينده اين سخن سليمان است، كه به آن زن مى گويد: اين صرح، لجه نيست بلكه صرحى است كه از شيشه ساخته شده.
پس ملكه سبا وقتى اين همه عظمت از ملك سليمان ديد و نيز آن داستان را كه از جريان هدهد و برگرداندن هدايا، و نيز آوردن تختش از سبا به دربار وى به خاطر آورد، ديگر شكى برايش نماند كه اينها همه معجزات و آيات نبوت او است و كار حزم و تدبير نيست، لذا در اين هنگام گفت:" رب انى ظلمت نفسى ...!"
" قالت رب انى ظلمت نفسى و اسلمت مع سليمان لله رب العالمين!"
در گفتار خود نخست به درگاه پروردگارش استغاثه مى كند و به ظلم خود كه خداى را از روز اول و يا از هنگامى كه اين آيات را ديد نپرستيده اعتراف نمود، سپس به اسلام و تسليم خود در برابر خدا شهادت داد! الميزان ج : 15 ص : 520
***** صفحه 103 *****
فصل ششم: تفسير و تحليل گفتمان رسول الله در شب هجرت
غم مخور خدا با ماست! گفتمان رسول الله با ابوبکر در غار
" إِلا تَنصرُوهُ فَقَدْ نَصرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كفَرُوا ثَانىَ اثْنَينِ إِذْ هُمَا فى الْغَارِ إِذْ يَقُولُ لِصحِبِهِ لا تحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا فَأَنزَلَ اللَّهُ سكينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَّمْ تَرَوْهَا وَ جَعَلَ كلِمَةَ الَّذِينَ كفَرُوا السفْلى وَ كلِمَةُ اللَّهِ هِىَ الْعُلْيَا وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ!"
" اگر او را يارى نكنيد، خدا ياريش خواهد كرد، همچنان كه در آن ايامى كه كفار بيرونش كردند و در حالى كه او دومى از دو تن بود همان موقعى كه در غار بودند و او به همراه خود مى گفت غم مخور خدا با ماست!
پس خداوند( در چنان شرائط سختى) سكينت خود را بر او نازل نمود( و در عين بى كسى) با جنودى كه شما رؤيتشان نكرديد تاييدش كرد و كلمه آنان كه كافر شدند پست نمود!
آرى! كلمه خدا است كه همواره غالب و والا است و خدا نيرومند و شايسته كار است!" ( 40/توبه)
مقصود از غار در اينجا غارى است كه در كوه ثور قرار داشته و اين غار غير از غاريست كه در كوه حرا قرار داشت. بنا بر اخبار بسيارى، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم قبل از بعثت، بسيارى از اوقات در آنجا بسر مى برده است. و مقصود از صاحب( همراه او) بنا بر نقل قطعى ابو بكر است.
" اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا!" مقصود از حزن اندوهى است كه از ترس ناشى مى شود، يعنى به همراهش گفت: از ترس تنهائى و غربت و بى كسى و فراوانى دشمن و يكدلى دشمنان من و اين كه مرا تعقيب كرده اند غم مخور كه خداى سبحان با ماست، او مرا بر دشمنانم يارى مى دهد.
***** صفحه 104 *****
" فانزل الله سكينته عليه و ايده بجنود لم تروها ...!" يعنى خداوند سكينت خود را بر رسول خود نازل و رسول خويش را به جنودى كه دشمنان نمى ديدند تاييد نمود. آن جنود دشمنان را از راه هاى مختلفى از وى منصرف مى كردند و آن راه هاى مختلف همان عواملى بود كه در انصراف مردم از وارد شدن در غار و دستگير كردن آنجناب مؤثر بود!
اصل بناى كلام بر اساس تشريح و بيان نصرت و تاييدى است كه خداى تعالى نسبت به پيغمبر گرامى اش نموده، از اينجا شروع شده كه اگر شما او را يارى نكنيد، خداوند در روزى كه احدى نبود تا بتواند ياريش كند او را يارى فرمود و سكينت بر او نازل كرد و بوسيله جنودى از نصر كمك نموده، از كيد دشمنان حفظ فرمود!
در بار اول فرمود:" اذ اخرجه الذين كفروا،" بيان مى كند آن زمانى را كه بطور اجمال در جمله " فقد نصره الله!" بود و مى فهماند در آن زمانى او را يارى كرد كه كفار او را بيرون كردند.
در بار دوم فرمود:" اذ هما فى الغار،" بيان مى كند تشخيص حالى را كه قبل از آن ذكر شده بود، يعنى حال ثانى اثنين را و مى فهماند كه زمان اين حال چه وقت بود، يعنى در چه وقت او يكى از دو نفر بود.
و در بار سوم فرمود:" اذ يقول لصاحبه،" بيان كرد تشخيص آن زمانى را كه در غار بودند.
آيه شريفه همچنان در يك سياق ادامه دارد، تا آنجا كه مى فرمايد:" و جعل كلمة الذين كفروا السفلى و كلمة الله هى العليا!" و جاى هيچ ترديد نيست كه اين جمله بيان جملات قبل، و مقصود از كلمه كسانى كه كافر شدند همان رأيى است كه مشركين مكه در دار الندوة دادند، كه دسته جمعى آنجناب را به قتل رسانيده، نورش را خاموش كنند و مقصود از كلمه خدا وعده نصرت و اتمام نورى است كه به وى داده است!
با در نظر داشتن اين بايد گفت معناى آيه اين است كه: اگر شما مؤمنان، او را يارى نكنيد، بارى خداوند يارى خود را نسبت به او هويدا ساخت، و همه به ياد داريد در آن روزى كه احدى ياور و دافع از او نبود و دشمنان بى شمار او با هم يكدل و يك جهت و براى كشتنش از هر طرف احاطه اش كردند و او ناگزير شد به اين كه از مكه بيرون رود و جز يك نفر كسى با او نبود، در آن موقعى كه در غار جاى گرفت و بهمراه خود( ابو بكر) مى گفت از آنچه مى بينى اندوهناك مشو كه خدا با ماست و يارى بدست اوست چگونه خداوند ياريش كرد و سكينت خود را بر او نازل و او را با لشكريان غير مرئى كه به چشم شما نمى آمدند تاييد فرمود و كلمه آنهائى را كه كفر ورزيدند - يعنى آن حكمى كه بر وجوب قتل او صادر نموده و دنبالش دست به اقدام زدند - خنثى و مغلوب نمود .
آرى ، كلمه خدا - يعنى آن وعده نصرت و اظهار دين و اتمام نورى كه به پيغمبرش داد - غالب و برتر است و خدا عزيز و مقتدرى است كه هرگز مغلوب نگشته، حكيمى است كه هرگز دچار جهل و در اراده و فعلش دچار خبط و غلط نمى شود!
***** صفحه 105 *****
منظور از " تاييد" آنجناب به جنود غير مرئى تاييدى است كه در همان روز خداى تعالى نمود.
و منظور از "كلمه" در جمله " و كلمة الله هى العليا!" آن وعده اى است كه خداوند به رسول گرامى اش داده بود كه دين او را يارى نموده بر همه اديان غلبه مى دهد! چون آيه شريفه " فقد نصره الله اذ اخرجه الذين كفروا،" مضمونش همان مضمونى است كه آيه" و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك و يمكرون و يمكر الله و الله خير الماكرين!" آن را افاده مى كند .
ذيل آيه هم كه مى فرمايد: خداوند كلمه ايشان را باطل و كلمه الهيه را احقاق مى كند قطعا مربوط به همان صدر آيه يعنى داستان اخراج و يا به عبارتى اضطرار بخروج از مكه است!
و امرى كه آنجناب را مضطر و ناگزير كرد به اين كه از مكه بيرون رود و خدا آن امر را باطل ساخت، آن رأيى است كه در دار الندوه گذرانيدند ، و آن تصميم بر قتل آنجناب بود، پس كلمه اى كه خدا باطلش كرد و آن را مغلوب نمود همين تصميم قريش بود.
و در مقابل، آن كلمه الهى را كه احقاق نمود، همان نصرت آنجناب و پيشبرد دين او بود!
الميزان ج : 9 ص : 371
***** صفحه 106 *****
فصل هفتم: تفسير و تحليل گفتمان هاي طالوت
گفتماني در انتخاب طالوت، جنگ داود و جالوت
" أَ لَمْ تَرَ إِلى الْمَلا مِن بَنى إِسرءِيلَ مِن بَعْدِ مُوسى إِذْ قَالُوا لِنَبىّ لَّهُمُ ابْعَث لَنَا مَلِكاً نُّقَتِلْ فى سبِيلِ اللَّهِ قَالَ هَلْ عَسيْتُمْ إِن كتِب عَلَيْكمُ الْقِتَالُ أَلا تُقَتِلُوا قَالُوا وَ مَا لَنَا أَلا نُقَتِلَ فى سبِيلِ اللَّهِ وَ قَدْ أُخْرِجْنَا مِن دِيَرِنَا وَ أَبْنَائنَا فَلَمَّا كُتِب عَلَيْهِمُ الْقِتَالُ تَوَلَّوْا إِلا قَلِيلاً مِّنْهُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمُ بِالظلِمِينَ...!"
" مگر داستان آن بزرگان بنى اسرائيل را نشنيدى كه پس از موسى به پيامبر خود گفتند: پادشاهى براى ما نصب كن تا در راه خدا كارزار كنيم و او گفت: از خود مى بينيد كه اگر كارزار بر شما واجب شود شانه خالى كنيد؟ گفتند: ما كه از ديار و فرزندان خويش دور شده ايم براى چه كارزار نمى كنيم؟ ولى همين كه كارزار بر آنان مقرر شد به جز اندكى روى برتافتند و خدا به كار ستمگران دانا است!"
" پيغمبرشان به آنان گفت: خدا طالوت را به پادشاهى شما نصب كرد گفتند: از كجا وى را بر ما سلطنت باشد كه ما به شاهى از او سزاوارتريم چون او مال فراوانى ندارد؟ گفت: خدا او را از شما سزاوارتر ديده، چون دانشى بيشتر و تنى نيرومندتر دارد، خدا ملك خويش را به هر كه بخواهد مى دهد كه خدا وسعت بخش و دانا است!"
" و نيز به ايشان گفت نشانه پادشاهى وى اين است كه صندوق معروف دوباره به شما بر مى گردد تا آرامشى از پروردگارتان باشد و باقى مانده اى از آنچه خدا به خاندان موسى و هارون داده بود در آن است! فرشتگان آن را حمل مى كنند كه در اين نشانه براى شما عبرتى هست اگر ايمان داشته باشيد!"
" و همينكه طالوت سپاهيان را بيرون برد گفت خدا شما را با نهرى امتحان كند، هر كه از آن بنوشد از من نيست و هر كس از آن ننوشد از من است مگر آن كس كه با مشت خود كفى بردارد و لبى تر كند و از آن همه لشگر به جز اندكى، همه نوشيدند و همين كه او با كسانى كه ايمان داشتند از شهر بگذشت گفتند امروزه ما را طاقت جالوت و سپاهيان وى نيست! آنها كه يقين داشتند به پيشگاه پروردگار خويش مى روند گفتند: چه بسيار شده كه گروهى اندك به خواست خدا بر گروهى بسيار غلبه كرده اند و خدا پشتيبان صابران است!"
***** صفحه 107 *****
" و چون با جالوت و سپاهيانش روبرو شدند گفتند: پروردگارا صبرى به ما ده و قدمهايمان را استوار ساز و بر گروه كافران پيروزمان كن!"
" پس به خواست خدا شكستشان دادند و داود جالوت را بكشت و خدايش پادشاهى و فرزانگى بداد و آنچه مى خواست به او بياموخت، اگر بعض مردم را به بعضى ديگر دفع نمى كرد زمين تباه مى شد ولى خدا با اهل جهان صاحب كرم است!"
" اين آيت هاى خدا است كه ما به حق بر تو مى خوانيم و همانا تو از پيامبرانى!"
(246تا252/بقره)
مقدمه اي بر داستان
بنى اسرائيل، كه اين داستان مربوط به ايشان است، مادام كه در كنج خمود و كسالت و سستى خزيده بودند، مردمى ذليل و تو سرى خور بودند، همين كه قيام كردند و در راه خدا كارزار نمودند و كلمه حق را پشتيبان خود قرار دادند، هر چند كه افراد صادق ايشان در اين دعوى اندك بودند و در اولين بار که جنگ برايشان حتمى شد فرار كردند و در بار دوم سر اعتراض بر طالوت را باز نمودند، بار سوم از آن نهرى كه مامور بودند ننوشند، نوشيدند و بار چهارم به طالوت گفتند ما حريف جالوت و لشگر او نمى شويم؛ مع ذلك خدا ياريشان كرد و بر دشمن پيروزيشان داد. دشمن را به اذن خدا فرارى دادند. داوود، جالوت را به قتل رساند و ملك و سلطنت در بنى اسرائيل مستقر گرديد و حيات از دست رفته آنان دو باره به ايشان بازگشت و بار ديگر سيادت و قوت خود را باز يافتند. همه اين موفقيت ها جز به خاطر آن كلامى كه ايمان و تقوا به زبانشان انداخت نبود، و آن كلام اين بود كه وقتى با جالوت و لشگرش برخوردند گفتند: " ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين!"
اين ماجرا عبرتى است كه اگر همه مؤمنينى كه در هر عصر مى آيند آن را نصب العين خود قرار داده و راه گذشتگان صالح را پيش بگيرند، بر دشمنان خود غلبه خواهند كرد، البته مادام كه مؤمن باشند!
قبل از آغاز اين داستان خداي تعالي فرمود:
" وَ قَتِلُوا فى سبِيلِ اللَّهِ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ سمِيعٌ عَلِيمٌ!"
" در راه خدا كارزار كنيد و بدانيد كه خدا شنوا و دانا است!" (244/بقره)
اين آيه که جهاد را واجب مى كند، مى بينيم خداي تعالي اين فريضه را در اين آيه و ساير موارد از كلامش مقيد به قيد" سبيل الله" كرده و اين براى آن است كه به گمان كسى در نيايد و كسى خيال نكند كه اين وظيفه دينى مهم، صرفا براى اين تشريع شده كه امتى بر ساير مردم تسلط پيدا كرده و اراضى آنان را ضميمه اراضى خود كند، همانطور كه نويسندگان تمدن اسلام( چه جامعه شناسان و چه غير ايشان) همينطور خيال كرده اند، و حال آنكه چنين نيست و قيد فى سبيل الله مى فهماند كه منظور از تشريع جهاد در اسلام، براى اين است كه دين الهى كه مايه صلاح دنيا و آخرت مردم است، در عالم سلطه يابد.
***** صفحه 108 *****
" وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ سمِيعٌ عَلِيم !" اين جمله، به مؤمنين هشدار مى دهد از اين كه در اين سير خود، قدمى بر خلاف دستور خدا و رسول او بردارند و كلمه اى در مخالفت با آنها (خدا و رسول او) بگويند، و حتى نفاقى در دل مرتكب شوند، آنطور كه بنى اسرائيل كردند، آن زمان كه در باره طالوت به پيامبرشان اعتراض كردند، كه او چگونه مى تواند بر ما سلطنت كند و يا گفتند:" لا طاقة لنا اليوم بجالوت و جنوده... !" و هنگامى كه جنگ بر آنان واجب شد، سستى به خرج دادند و پشت به جنگ كردند، و آن زمان كه واجب شد تا از نهر آب ننوشند مخالفت نموده و فرمان طالوت را اطاعت نكردند.
نقل گفتمان
" ا لم تر الى الملا من بنى اسرائيل ...،" كلمه ملاء بطورى كه گفته اند به معناى جماعتى از مردم است كه بر يك نظريه اتفاق كرده اند و اگر چنين جمعيتى را ملاء ناميدند براى اين است كه عظمت و ابهتشان چشم بيننده را پر مى كند.
چنين جمعيتى از بزرگان بنى اسرائيل به پيامبر خود گفتند: پادشاهى براى ما معين كن تا در تحت فرمانش در راه خدا بجنگيم!
از سياق بر مى آيد كه پادشاهى كه تا آن روز بر آنان تسلط داشته همان جالوت بوده، كه در آنان به روشى رفتار كرده بود كه همه شؤون حياتى و استقلال و خانه و فرزند را از دست داده بودند. اين گرفتارى بعد از نجاتشان از شر آل فرعون بود، كه شكنجه شان مى كردند و خدا موسى عليه السلام را بر آنان مبعوث كرد و بر آنان ولايت و سرپرستى داد و بعد از موسى ولايت ايشان را به اوصياى موسى وا گذاشت. بعد از اين دوره ها بود كه گرفتار ديو جالوت شدند. وقتى ظلم جالوت به ايشان شدت يافت و فشار از طرف دستگاه جالوت بر ايشان زياد شد، قواى باطنشان كه رو به خمود گذاشته بود، بيدار شد و تعصب توسرى خورده و ضعيفشان زنده گشت، در اينجا بود كه بزرگان قوم از پيامبرشان درخواست مى كنند پادشاهى برايشان برگزيند تا به وسيله او اختلافات داخلى خود را برطرف نموده و قوايشان را تمركز دهند و در تحت فرمان آن پادشاه، در راه خدا كارزار كنند.
" قال هل عسيتم ان كتب عليكم القتال الا تقاتلوا...!" در پاسخشان از ايشان پرسيد، آيا اگر چنين فرماندهى معين شود احتمال آن را مى دهيد كه نافرمانيش كنيد؟
معلوم مى شود خداى تعالى به او خبر داده كه اينها فردا كه صاحب فرمانده شدند از او اطاعت نخواهند كرد و فرار خواهند نمود!
گفتند: چه جهت دارد كه ما در راه خدا قتال نكنيم؟ با اينكه از وطن و فرزند خود بيرون شده ايم...!
***** صفحه 109 *****
" و قال لهم نبيهم: ان الله قد بعث لكم طالوت ملكا- پيغمبرشان به آنان گفت: خدا طالوت را به پادشاهى شما نصب كرد...! " اين آيه شريفه پاسخ پيامبر ايشان است. اگر وى تعيين فرماندهى را به خداى تعالى نسبت داده، خواسته است بنى اسرائيل را متوجه اشتباهشان كند، كه تعيين فرماندهى را به پيامبرشان نسبت دادند، و گفتند: تو يك پادشاه فرمانده براى ما معين كن و نگفتند: از خدا در خواست كن فرماندهى براى ما معين كند و قتال را بر ما واجب سازد .
" قالوا: انى يكون له الملك علينا و نحن احق بالملك منه و لم يؤت سعة من المال...؟- گفتند: از كجا وى را بر ما سلطنت باشد كه ما به شاهى از او سزاوارتريم چون او مال فراوانى ندارد...؟ "
به محض اين كه آن جناب نام آن فرمانده را برد و فهماند كه او طالوت است باعث شد كه از دو جهت اعتراض كنند، كه اين دو جهت به نظر آنان با سلطنت طالوت منافات داشته و خداى تعالى يكى از آن دو جهت را از ايشان حكايت كرده كه گفتند:" انى يكون له الملك علينا و نحن احق بالملك منه ... ؟" و معلوم است كه اين اعتراض كه به پيامبرشان كردند و در آن هيچ دليلى بر اين كه طالوت، شايستگى سلطنت ندارد و خود آنان سزاوارترند، نياوردند.
گفتارى بوده كه احتياج به استدلال نداشته يعنى دليلش امر روشنى بوده و آن امر روشن جز اين نمى تواند باشد كه بيت نبوت و بيت سلطنت دو بيت و دو دودمان بوده در بنى اسرائيل كه اهل آن دودمان همواره به آن فخر مى كرده اند و طالوت از هيچ يك از اين دو بيت دو خاندان نبود و به عبارتى ديگر طالوت نه از خاندان سلطنت بود و نه از خاندان نبوت، به همين جهت گفتند:
- او كجا و سلطنت كجا؟ خود ما سزاوارتر به سلطنت هستيم تا او، چون هم از دودمان نبوتيم و هم از دودمان سلطنت، و خدائى كه ما را شايسته چنين افتخارى دانسته، چگونه راضى مى شود آن را به ديگرى انتقال دهد؟
اين گفتار يك ريشه اعتقادى داشته و گرنه ظاهرا اعتراضى بسيار بيجا است.
ريشه اين گفتار اين است كه يهود معتقد بودند كه در كار خدا بداء، نسخ و تغيير نيست، و اين سه از خدا محال است، پيامبرشان در پاسخ فرموده:" ان الله اصطفيه عليكم - خدا او را بر شما ترجيح داده است!"
اين يكى از دو جهت اعتراض بنى اسرائيل بود.
جهت ديگرى كه آن نيز به نظر ايشان منافات با سلطنت طالوت داشته همان است كه در جمله:" و لم يؤت سعة من المال...!" آمده، چون طالوت مردى فقير بوده و به نظر بنى اسرائيل سلطان بايد مردى توانگر باشد، پيامبر آنان به اين هم جواب داده به اين كه:" و زاده بسطة فى العلم و الجسم!" يعنى سلطنت پول نمى خواهد، بلكه نيروى فكرى و جسمى مى خواهد، كه طالوت هر دو را بيش از شما دارد!
***** صفحه 110 *****
" قال ان الله اصطفيه عليكم و زاده بسطة فى العلم و الجسم!" اين كلام، جواب به هر دو اعتراض بنى اسرائيل است.
اما اعتراضشان به اينكه خودشان سزاوارتر به ملك و سلطنت هستند چون داراى شرافت دودمانند، جوابش اين است كه وقتى خداى تعالى طالوت را براى سلطنت انتخاب كند قهرا او و دودمان او شرافتى پيدا مى كند ما فوق شرافت ساير افراد بنى اسرائيل و ساير دودمانهاى آن، چون فضيلت همواره تابع تفضيل خداى تعالى است، هر كه را او برتر بداند، برتر است!
و اما اعتراض دوم آنها كه ملاك پادشاه شدن پول است جوابش را داد به اين كه سلطنت الهيه براى همين است كه ديگر پول دارى ملاك برترى قرار نگيرد. سلطنت و استقرار حكومت در جامعه اى از مردم، تنها و تنها براى اين است كه اراده هاى متفرق مردم كه با نداشتن حكومت همه به هدر مى رفت، در استقرار حكومت همه يك جا متمركز شود، يعنى همه تابع اراده مسلمانان گردد و تمامى زمام ها و اختيارات به يك زمام وصل شده و سرنخ همه اختيارات به دست يك نفر بيفتد و در نتيجه هر فرد از افراد جامعه به راه كمالى كه خود لايق آن است بيفتد و در اين راه تكامل احدى مزاحم فردى ديگر نشود و هيچ فردى بدون داشتن حق( و فقط به خاطر داشتن ثروت يا قدرت) جلو نيفتد، و فردى ديگر فقط به خاطر نداشتن ثروت عقب نماند.
سخن كوتاه اين كه: غرض از تشكيل ملك و حكومت اين است كه صاحب حكومت امور جامعه را طورى تدبير كند كه هر فردى از افراد جامعه به كمال لايق خود برسد و كسى و چيزى مانع پيشرفتش نگردد. براى چنين حكومت چيزى كه لازم است داشتن دو سرمايه است: يكى علم به تمامى مصالح حيات جامعه و مفاسد آن، دوم داشتن قدرت جسمى بر اجراى آنچه كه صلاح جامعه مى داند و اين دو در طالوت هست: " و زاده بسطة فى العلم و الجسم!" و اما مساله پول دارى، اگر كسى آن را هم دخيل در اين مساله بداند و از اركان اين كار بشمارد، از جهل و بى خبرى است!
پيامبر اسرائيلى سپس هر دو پاسخ را يك جا و به صورت يك دليل در آورده و مى گويد: " و الله يؤتى ملكه من يشاء!" و خلاصه آن اين است كه ملك تنها از آن خدا است و احدى را در آن نصيبى نيست، مگر آن مقدارى كه خدا به هر كسى داده باشد و در آن هم با اين كه تمليكش كرده باز خود او مالك است!
خوب وقتى داستان از اين قرار باشد پس خداى تعالى در ملكش هر جور بخواهد و اراده كند تصرف مى كند و احدى قادر نيست بگويد چرا و به چه جهت؟ يعنى كسى را نمى رسد كه از علت تصرف خدا پرسش كند، براى اين كه تنها خداى تعالى سبب مطلق است. كسى قادر نيست كه از متمم عليت و ابزار كار او بپرسد، براى اين كه خداى تعالى خودش به تنهائى سبب تام است، او نيازى به متمم ندارد!
پس ديگر جاى اين سؤال نيست كه چرا ملك و سلطنت را از دودمانى به دودمان ديگر منتقل كرد؟ يا چرا آنرا به كسى داد كه اسباب ظاهرى و ابزار آن كه همان ثروت و نفرات باشد ندارد؟