معارف قرآن در المیزان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معارف قرآن در المیزان - نسخه متنی

علامه سید محمدحسین طباطبایی؛ تألیف: سید مهدی (حبیبی) امین

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

***** صفحه 41 *****
     خلاصه به بهانه اين پيشامد نخست مقدارى در باره توحيد و نفى شركاء صحبت كرد، آنگاه به تعبير خواب آن دو پرداخت.
     در پاسخ آن دو چنين فرمود: هيچ طعامى - بعنوان جيره زندانيان - براى شما نمى آورند مگر آنكه من تاويل و حقيقت آن طعام و مآل آن را براى شما بيان مى كنم. آرى من به اين اسرار آگاهى دارم و همين خود شاهد صدق دعوت من است به دين توحيد!
     يوسف عليه السلام خواسته است معجزه اى براى نبوت خود ارائه داده باشد.
     " ذلكما مما علمني ربي إني تركت ملة قوم لا يؤمنون بالله و هم بالآخرة هم كافرون و اتبعت ملة آبائي إبراهيم و إسحق و يعقوب...!" در اين دو آيه اين معنا را گوشزد فرموده كه علم به تعبير خواب و خبر دادن از تاويل احاديث از علوم عادى و اكتسابى نيست كه هر كس بتواند فرا گيرد، بلكه اين علمى است كه پروردگارم به من موهبت فرموده، آنگاه علت اين معنا را اين طور بيان كرده كه: چون من ملت و كيش مشركين را پيروى نكرده ام، بلكه ملت پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب را پيروى نموده ام و خلاصه بدان سبب است كه من دين شرك را واگذاشته، دين توحيد را پيروى نموده ام .
     اگر مشركين را فاقد ايمان به خدا و روز جزا خوانده، نه از اين جهت است كه مشركين فاقد ايمان به خدا و معادند، چون مشركين هم خدا را قبول دارند و هم معاد را، بلكه از اين باب است كه در باره مبدأ شرك مى ورزند و در باره معاد هم قائل به تناسخند.
     در دين توحيد، آن شركايى كه مشركين قائلند - حال چه شريك در تاثير بدانند و چه شريك در عبادت - هيچ يك خدا نيستند!
     همچنين تناسخ و برگشتن ارواح با بدنهاى ديگر و متنعم شدن ارواح پاك و معذب شدن ارواح ناپاك در زندگى ديگر، در دين توحيد معاد نيست و به همين جهت بود كه يوسف عليه السلام ايمان به خدا و روز جزا را از مشركين نفى كرد و كفرشان را نسبت به معاد با تكرار ضمير، تاكيد نمود و فرمود:" و هم بالآخرة هم كافرون!" آرى، كسى كه ايمان به خدا ندارد به طريق اولى ايمان به بازگشت به سوى خدا ندارد!
     اين كلام كه خداوند متعال از قول يوسف نقل كرده اولين بارى است كه يوسف در مصر خود را و نسب خود را معرفى نموده و اظهار كرده كه اهل بيت ابراهيم و اسحاق و يعقوب است.
     " ما كان لنا ان نشرك بالله من شى ء ذلك من فضل الله علينا و على الناس و لكن اكثر الناس لا يشكرون!" يعنى خداوند با تاييد خود ما را چنان مؤيد كرده كه ديگر راهى به سوى شرك براى ما باقى نگذاشته، و اين مصون بودن مان از شرك از فضلى است كه خدا بر ما كرده و از اين بالاتر نعمتى نيست، زيرا نهايت درجه سعادت آدمى و رستگارى بزرگش به داشتن چنين هدايتى است!

***** صفحه 42 *****
     اين فضلى است كه خدا بر همه مردم كرده، زيرا با بودن ما انبياء، مردم بعد از نسيان متذكر شده و پس از غفلت از فطريات خود متنبه مى گردند و با تعليم ما از خطر جهل رهايى يافته و بعد از انحراف و كجى، مستقيم مى شوند و ليكن بيشتر مردم شكر اين نعمت را بجا نمى آورند و اين فضل خدا را كفران نموده بدان اعتنايى نمى كنند و به جاى اين كه با آغوش باز پذيراى آن باشند از آن روى مى گردانند!
     " يا صاحبى السجن ء ارباب متفرقون خير ام الله الواحد القهار !" اين جمله در سياق بيان دليل بر معين شدن خداى تعالى براى پرستش است و به عبارت روشن تر اگر فرض شود كه ميان عبادت خدا و ساير معبودهاى ادعائى ترديد شود، عبادت خداى تعالى متعين است!
     يوسف عليه السلام  خدا را به وحدت و قهاريت توصيف نمود و گفت:" ام الله الواحد القهار!" يعنى او واحد است، اما نه واحدى عددى كه اگر يكى ديگر اضافه اش شود دو تا گردد، بلكه واحدى است كه نمى توان در قبالش ذات ديگرى تصور كرد، زيرا هر چيز كه تصور و فرض شود وجودش از اوست نه از خودش!
     و نيز نمى توان در قبالش صفتى فرض كرد، و هر چه فرض شود عين ذات او است، و اگر عين ذات او نباشد باطل خواهد شد.  و همه اينها به خاطر اين است كه خداى تعالى وجودى است خالص و بسيط كه به هيچ حدى محدود و به هيچ نهايتى منتهى نمى شود!
     با اين سؤال و توصيف اربابها به وصف تفرق و توصيف خداى تعالى به وصف واحد و قهار، حجت را بر خصم تمام كرد، زيرا واحد و قهار بودن خداى تعالى هر تفرقه اى را كه ميان ذات و صفات فرض شود باطل مى سازد، پس ذات عين صفات، و صفات عين يكديگرند، و هر كه ذات خداى را بپرستد ذات و صفات را پرستيده و هر كه علم او را بپرستد ذات او را هم پرستيده و اگر علم او را بپرستد و ذاتش را نپرستد نه او را پرستيده و نه علم او را و همچنين ساير صفات او .
     پس اگر ميان عبادت او و يا ارباب متفرق ترديدى فرض شود، عبادت او متعين است نه ارباب متفرق، زيرا ممكن نيست أرباب متفرق فرض بشود و در عين حال تفرقه در عبادت لازم نيايد!
     " ما تعبدون من دونه الا اسماء سميتموها انتم و آباؤكم ما انزل الله بها من سلطان ان الحكم الا لله امر الا تعبدوا الا اياه - آنچه غير از خدا مى پرستيد اسماء بى حقيقت و الفاظ بى معنا است كه خود شما و پدرانتان ساخته ايد، خدا هيچ دليلى براى آن نازل نكرده و تنها حكمفرماى عالم وجود خداست و امر فرموده كه جز آن ذات پاك يكتا را نپرستيد...!"
     يوسف عليه السلام نخست خطاب را به دو رفيق زندانيش اختصاص داد و سپس عمومي كرد، چون حكمى كه در آن خطابست اختصاص به آن دو نداشته، بلكه همه بت پرستان با آن دو نفر شركت داشته اند.

***** صفحه 43 *****
     آنگاه براى بار دوم اين معنا را با جمله" ما انزل الله بها من سلطان،" تاكيد كرد كه: خداوند در باره اين اسماء و اين نامگذاريها برهانى نفرستاده كه دلالت كند بر اين كه در ماوراى آنها مسمياتى وجود دارد، تا در نتيجه الوهيت را براى آنها ثابت نموده عبادت شما و آنها را تصحيح نمايد . چنين برهانى از ناحيه خدا نيامده تا براى شما مجوز عبادت باشد و شما با پرستش آنها از شفاعتشان بهره مند شويد و يا از خيرات آنها برخوردار و از شرشان ايمن گرديد .
     اما اين كه فرمود:" ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون!" تنها دين توحيد است كه قادر بر اداره جامعه و سوقش به سوى سر منزل سعادت است، آن تنها دين محكمى است كه دچار تزلزل نگشته تمامى معارفش حقيقت است و بطلان در آن راه ندارد و همه اش رشد است و ضلالتى در آن يافت نمى شود، ليكن بيشتر مردم بخاطر انس ذهنى كه به محسوسات دارند و به خاطر اين كه در زخارف دنياى فانى فرو رفته اند و در نتيجه سلامت دل و استقامت عقل را از دست داده اند، اين معنا را درك نمى كنند.
     آرى، اكثريت مردم را كسانى تشكيل مى دهند كه همه همشان زندگى ظاهر دنيا است و از آخرت روى گردانند!
     " يا صاحبى السجن اما احدكما فيسقى ربه خمرا و اما الآخر فيصلب فتاكل الطير من رأسه قضى الامر الذى فيه تستفتيان - يوسف گفت، اى دو رفيق زندانى من،  اما يكى از شما ساقى شراب شاه خواهد شد و اما آن ديگرى بدار آويخته مى شود تا مرغان مغز سر او را بخورند، اين امرى كه در باره آن از من خواستيد قطعى و حتمى است!"
     اين كه فرمود: " قضى الامر الذى فيه تستفتيان!" خالى از اشعار بر اين نكته نيست كه يكى از آن دو نفر بعد از شنيدن تاويل رؤيايش آن را تكذيب كرد و گفت كه من چنين خوابى نديده بودم. يوسف عليه السلام هم در پاسخش گفت: تاويلى كه از من خواستيد حتمى و قطعى شد و ديگر مفرى از آن نيست!
     يوسف به آن كسى كه مى پنداشت كه او به زودى نجات مى يابد گفت كه مرا در نزد ربت يادآورى كن و چيزى به او بگو كه عواطف او را تحريك كنى شايد به وضع من رقتى كند و مرا از زندان بيرون آورد!
     شيطان از ياد رفيق زندانى يوسف محو كرد كه نزد ربش از يوسف سخن به ميان آورد و همين فراموشى باعث شد كه يوسف چند سالى ديگر در زندان بماند.
     الميزان ج : 11  ص :  230

***** صفحه 44 *****
رؤياي سالهاي آينده،  گفتمان يوسف با پادشاه مصر
" وَ قَالَ الْمَلِك إِنى أَرَى سبْعَ بَقَرَتٍ سِمَانٍ يَأْكلُهُنَّ سبْعٌ عِجَافٌ وَ سبْعَ سنبُلَتٍ خُضرٍ وَ أُخَرَ يَابِستٍ  يَأَيهَا الْمَلأُ أَفْتُونى فى رُءْيَىَ إِن كُنتُمْ لِلرُّءْيَا تَعْبرُونَ!"
" قَالُوا أَضغَث أَحْلَمٍ  وَ مَا نحْنُ بِتَأْوِيلِ الأَحْلَمِ بِعَلِمِينَ...!"
" شاه گفت: من در رؤيا هفت گاو فربه را ديدم كه هفت گاو لاغر آنها را مى خورند، و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده( كه خشكيده ها بر سبزه ها پيچيدند و آنها را از بين بردند،) اى بزرگان! اگر تعبير رؤيا مى كنيد مرا در باره رؤيايم نظر دهيد!"
" گفتند: اين خوابهاى آشفته است و ما به تعبير چنين خوابها واقف نيستيم!"
" آن كس از آن دو تن كه نجات يافته بود، و پس از مدتى بخاطر آورد، گفت من از تعبير آن خبرتان مى دهم، مرا بفرستيد!"
" اى يوسف راستگوى!  در باره هفت گاو فربه كه هفت گاو لاغر آنها را مى خورند و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده به ما نظر بده، تا شايد نزد كسان بازگردم و آنها حقيقت را بدانند!"
" گفت هفت سال پياپى كشت مى كنيد، هر چه درو كرديد آنرا جز اندكى كه مى خوريد در خوشه گذاريد!"
" آن گاه از پى اين سالها هفت سال سخت بيايد كه آنچه از پيش براى آن نهاده ايد مگر اندكى كه محفوظ داريد به مصرف مى رسانيد!"
" عاقبت از پى اين سالها سالى بيايد كه در اثناى آن، باران زيادى نصيب مردم شود و در آن سال مردم عصير( ميوه ها و دانه هاى روغنى) مى گيرند."
" شاه گفت: او را نزد من آريد!  ولى هنگامى كه فرستاده او پيش وى آمد، گفت سوى صاحبت باز گرد و از او بپرس قصه زنانى كه دستهاى خويش را بريدند چه بود كه پروردگار از نيرنگشان آگاه است!"
" شاه به زنان گفت: قصد شما آن دم كه از يوسف كام مى خواستيد چه بود؟ گفتند: خدا منزه است ما در باره او هيچ بدى سراغ نداريم! زن عزيز گفت: اكنون حق جلوه گر شد، من از او كام مى خواستم و او راستگو است!"
" و اين كه مى گويم برگرد و چنين بگو براى اين است كه عزيز بداند كه من در غيابش به او خيانت نكردم كه خدا نيرنگ خيانتكاران را به هدف نمى رساند!"
" من خويش را مبرا نمى كنم چون كه نفس انسانى پيوسته به گناه فرمان مى دهد مگر آن را كه پروردگارم رحم كند كه پروردگار من آمرزگار و رحيم است!"

***** صفحه 45 *****
" شاه گفت وى را نزد من آريد كه او را محرم خويش كنم. و همين كه با او صحبت كرد، گفت: اكنون تو نزد ما صاحب اختيار و امينى!"
" گفت: خزينه هاى اين سرزمين را به من بسپار كه من نگهدار و دانايم!"
" بدينسان يوسف را در آن سرزمين تمكن داديم كه در آن هر كجا كه مى خواست مقام مى گرفت، ما رحمت خويش را به هر كه بخواهيم مى رسانيم، و پاداش نيكوكاران را تباه نمى كنيم!"
" و پاداش آخرت براى كسانى كه ايمان آورده و پرهيزگارى كرده اند بهتر است!"
         (43تا57/يوسف)
     اين آيات داستان خارج شدن يوسف عليه السلام از زندان و رسيدنش به مقام عزيزى مصر و اسبابى را كه در اين سرنوشت دخالت داشت بيان مى كند، و در آن آمده كه پادشاه مصر براى بار دوم تهمتى را كه به وى زده بودند رسيدگى نموده و برائت و پاكى او را معلوم مى سازد.
     " و قال الملك انى ارى سبع بقرات سمان ياكلهن سبع عجاف ...،" اين خوابى بوده كه پادشاه مصر ديده و به كرسى نشينان خود بازگو مى كند که من در خواب مى بينم كه هفت گاو چاق را هفت گاو لاغر مى خوردند و نيز هفت سنبله سبز و سنبله هايى خشك ديگر را مى بينم حال حكم اين رؤيا را برايم بيان كنيد اگر از تعبير خواب سررشته اى داريد؟
     " قالوا اضغاث احلام و ما نحن بتاويل الاحلام بعالمين!" بزرگان گفتند آنچه كه ديده اى اضغاث احلام و خوابهاى مختلف و در هم شده است و ما تعبير اين گونه خوابها و يا همه خوابها را نمى دانيم، بلكه تنها خوابهاى صالح و صحيح را مى توانيم تعبير كنيم.
     " و قال الذى نجا منهما و ادكر بعد امة انا انبئكم بتاويله فارسلون!" يكى از دو رفيق زندانى يوسف كه از زندان نجات يافت، بعد از چندين سال بيادش آمد آنچه را كه يوسف بعد از تعبير خواب او درخواست كرده بود گفت: من تاويل آنچه را كه پادشاه در خواب خود ديده در اختيارتان مى گذارم، مرا اجازه دهيد تا در زندان نزد يوسف بروم و خبر تاويل اين خواب را برايتان بياورم .
     " يوسف ايها الصديق افتنا فى سبع بقرات سمان ...!" او در زندان نزد يوسف آمد و گفت: اى يوسف، اى صديق!  نظر بده ما را در باره رؤيائى كه ملك ديده است! آن گاه متن رؤيا را نقل كرده و گفته است كه: مردم منتظرند من تاويل رؤياى او را از تو گرفته برايشان ببرم .
     " قال تزرعون سبع سنين دأبا فما حصدتم فذروه فى سنبله الا قليلا مما تاكلون!" يوسف عليه السلام دستور داد كه گندم را نكوبند و همچنان در سنبله اش بگذارند براى اين كه جانور نمى تواند داخل سنبله شود و در نتيجه گندم هر چه هم بماند خراب نمى شود بخلاف اين كه آنرا بكوبند و از سنبله جدا كنند كه خيلى زود فاسد مى شود .

***** صفحه 46 *****
     گفت: هفت سال پى در پى كشت و زرع كنيد و هر چه درو كرديد در سنبله اش بگذاريد تا فاسد نگردد، و همه را بدينگونه انبار كنيد مگر اندكى كه آذوقه آن سال شما است!
     " ثم ياتى من بعد ذلك سبع شداد ياكلن ما قدمتم لهن الا قليلا مما تحصنون!" بعد از آن هفت سال قحطى، سالى فرا مى رسد كه زمينهايشان سبز و خرم مى گردد و يا باران برايشان مى بارد و يا يارى مى شوند و در آن سال از ميوه ها و دانه ها شربت ها و روغنها مى كشند و يا از پستانهاى حيواناتشان شير مى دوشند. همه اين ها كنايه است از اين كه نعمت بر آنان و بر چهارپايان و گوسفندانشان زياد مى شود.
     زمينه و اساس گفتار يوسف پيشگويى و خبر دادن از آينده ايشان نبوده و نخواسته دريچه اى به روى آينده ايشان باز كند تا بفهمند هفت سال فراوانى و هفت سال قحطى در پيش دارند، بلكه اساس كلام خود را از ابتدا نشان دادن راه نجات قرار داد و فهماند اين كه مى گويم هفت سال كشت و زرع كنيد براى نجات از پيشامدى است كه در جلو داريد و آن گرانى و قحطى است. اين خود روشن است و احتياجى به توضيح ندارد و همين خود دليل بر اين است كه خوابى هم كه پادشاه ديده بود تجسم روشى است كه بايد در نجات دادن مردم اتخاذ كند و اشاره است به وظيفه اى كه در قبال مسؤوليت اداره امور رعيت دارد. آن اين است كه هفت گاو را چاق كند، تا آذوقه هفت گاو لاغر كه بزودى بر ايشان حمله مى كنند تامين شود، و هفت سنبله سبز را بعد از آن كه خشك شد بهمان حالت و بدون كوبيدن و از سنبله جدا كردن حفظ كنند.
     پس گويا روح پادشاه وظيفه آينده خود را در قبال خشمى كه زمين در پيش دارد در خواب مجسم ديده، خود سالهاى فراوانى و ارزاق آنرا بصورت گاو و تكثير محصول آنرا بصورت چاقى، و قحطى سالهاى بعد را بصورت لاغرى ديده، و تمام شدن ذخيره هفت سال اول در هفت سال دوم را به اين صورت ديده كه گاوهاى لاغر گاوهاى چاق را مى خورند و وظيفه خود را كه بايد محصول سالهاى اول را در سنبله هاى خشك نگهدارى كند بصورت هفت سنبله خشك در مقابل هفت سنبله سبز مشاهده كرده است .
     جمله " ثم ياتى من بعد ذلك عام...،" هر چند بصورت پيشگويى نسبت به آينده است، ليكن كنايه است از اين كه سالى كه بعد از هفت سال قحطى مى آيد حاجت به جد و جهد در امر زراعت و ذخيره كردن ندارند، در آن سال، ديگر مكلف به اين دستورات كه گفته شد نيستند و گردانندگان مملكت در باره ارزاق مردم تكليفى نخواهند داشت .
     مردم در اين سال احتياجى به درباريان ندارند، بلكه خودشان باران مى بينند و ارزاق خود را تهيه مى كنند، چون در آن سال خداوند بركت و نعمت را بر ايشان نازل مى كند.
     رؤيا، خود حادثه و پيشامد سالهاى فراوانى و خشكى را مجسم نكرده، بلكه تجسم وظيفه عملى است كه كارگردانان مملكت در قبال اين پيشامد دارند!

***** صفحه 47 *****
     " و قال الملك ائتونى به فلما جاءه الرسول قال ارجع الى ربك فسئله ما بال النسوة اللاتى قطعن ايديهن ان ربى بكيدهن عليم!" خبر دادن يوسف از پيش آمدن سالهاى قحطى پى در پى، خبر وحشت زايى بوده و راه علاجى هم كه نشان داده از خود خبر عجيب تر بوده، و شاه را كه معمولا نسبت به امور مردم اهتمام و شؤون مملكت اعتناء دارد سخت تحت تاثير قرار داده و او را، به وحشت و دهشت انداخته، لذا بى درنگ دستور مى دهد تا او را حاضر كنند و حضورا با او گفتگو كند و به آنچه كه گفته است بيشتر آگاه گردد.
     يوسف عليه السلام در گفتار خود كمال ادب را رعايت نموده به فرستاده دربار گفت: نزد صاحبت برگرد و بپرس داستان زنانى را كه دستهاى خود را بريدند چه بود و چرا بريدند؟  در اين گفتارش هيچ اسمى از همسر عزيز به ميان نياورد و هيچ بدگويى از او نكرد، تنها منظورش اين بود كه ميان او و همسر عزيز بحق داورى شود، و اگر به داستان زنانى كه دستهاى خود را بريدند فقط اشاره كرد و ايشان را به بدى اسم نبرد و تنها مساله بريدن دستهايشان را ذكر كرد براى اين بود كه سر نخ را به دست شاه بدهد تا او در اثر تحقيق به همه جزئيات واقف گشته و به برائت و پاكى وى از اين كه با همسر عزيز مراوده كرده باشد آگاهى پيدا كند و بلكه از هر مراوده و عمل زشتى كه بدو نسبت داده اند پى ببرد و بفهمد كه بلايى كه بر سر او آورده اند تا چه حد بزرگ بوده است!
     خلاصه هيچ حرفى كه بدگويى از ايشان باشد نزد، مگر اين كه گفت:" ان ربى بكيدهن عليم!" اين هم در حقيقت بمنظور بد گويى از ايشان نبود، بلكه تنها نوعى شكايت به درگاه پروردگار خود بود!
     و چه لطافتى در گفتار يوسف عليه السلام در صدر آيه و ذيل آن بكار رفته كه به فرستاده شاه گفته است: نزد صاحبت برگرد و بپرس! آن گاه گفت پروردگار من به كيد ايشان دانا است! چون اين طرز بيان، خود يك نوع تبليغ حق است.
     و نيز لطفى در اين جمله بكار برده كه گفته است:" ما بال النسوة اللاتى قطعن ايديهن - آن چه امر عظيم و چه شان خطيرى بوده كه ايشان را دچار چنين اشتباهى كرده كه بجاى ميوه، دست خود را ببرند ؟" زيرا اگر رسيدگى كنى خواهى ديد جز عشق و دلدادگى به يوسف انگيزه ديگرى نداشته اند!
     آرى ايشان آنچنان شيداى وى شدند كه خود را فراموش كرده دست خود را بجاى ميوه بريدند، و همين بيان، شاه را متوجه كرده كه ابتلاى زنان شيدا و عاشق يوسف، ابتلايى بس عظيم بوده و از آن عظيم تر خوددارى وى از معاشقه و امتناع از اجابت آنان بوده با اين كه جان و مال خود را نثار قدمش مى كردند، و اين معاشقه و اظهار دلدادگى و الحاح و اصرار ايشان كار يك روز و دو روز و يكبار و دوبار نبوده و با اين حال مقاومت كردن يك جوان و استقامت در برابر چنين زنانى، كار هر كسى نيست و جز از كسى كه خداوند با برهان خود سوء و فحشاء را از او گردانيده، مقدور نيست!

***** صفحه 48 *****
     " قال ما خطبكن اذ راودتن يوسف عن نفسه قلن حاش لله ما علمنا عليه من سوء ...!" فرستاده شاه از زندان برگشت و جريان زندان و درخواست يوسف را به وى رسانيد كه در باره او و زنان اشرافى داورى كند، شاه هم آن زنان را احضار نموده پرسيد:" ما خطبكن ...!- جريان شما چه بود آنروز كه با يوسف مراوده كرديد؟" گفتند: خدا منزه است كه ما هيچگونه سابقه بدى از او سراغ نداريم، و بدين وسيله او را از هر زشتى تنزيه نموده و شهادت دادند كه در اين مراوده كوچكترين عملى كه دلالت بر سوء قصد او كند از او نديدند.
     زنان مصر در اين جواب قبل از هر چيز كلمه " حاش لله!" را آوردند، همچنانكه در اولين برخورد با يوسف نيز اولين كلمه اى كه به زبان آوردند اين بود كه گفتند: " حاش لله ما هذا بشرا ...!" و با اين طرز بيان خواستند بگويند تا آنجا كه ما وى را مى شناسيم در حد نهايت از نزاهت و عفت است، همچنانكه در نهايت درجه حسن و زيبايى است !
     در اينجا همسر عزيز كه ريشه اين فتنه بود به سخن آمده به گناه خود اعتراف مى نمايد و يوسف را در ادعاى بى گناهيش تصديق مى كند و مى گويد:" الآن حق از پرده بيرون شد و روشن گرديد و آن اين است كه من با او بناى مراوده و معاشقه را گذاشتم و او از راستگويان است!" با اين جمله گناه را به گردن خود انداخت و ادعاى قبلى خود را كه يوسف را به مراوده متهم كرده بود تكذيب نمود و به اين هم اكتفا نكرد، بلكه بطور كامل او را تبرئه نمود كه حتى در تمامى طول مدت مراوده من، رضايتى از خود نشان نداد و مرا اجابت نكرد!
     در اينجا برائت يوسف از هر جهت روشن مى گردد، زيرا در كلام همسر عزيز و گفتار زنان اشراف جهاتى از تاكيد بكار رفته كه هر كدام در جاى خود مطلب را تاكيد مى كنند. اين اعتراف و تاكيدها هر بدى را كه تصور شود از او نفى مى كند چه فحشاء باشد، چه مراوده و چه كمترين ميل و رضايت، چه دروغ و افتراء و مى فهماند كه يوسف به حسن اختيار خود از اين زشتيها دورى كرد، نه اين كه برايش آماده نبود و يا مصلحت نديد و يا ترسيد!
     " ذلك ليعلم انى لم اخنه بالغيب و ان الله لا يهدى كيد الخائنين!" اين جملات از كلام يوسف است و گويا اين حرف را بعد از شهادت زنان به پاكى او و اعتراف همسر عزيز به گناه خود و شهادتش به راستگويى او و داورى پادشاه به برائت او زده است.
      کلمه "ذلك" اشاره به برگردانيدن فرستاده است، يعنى اين كه من از زندان بيرون نيامدم و فرستاده شاه را نزد او برگردانيدم و بوسيله او درخواست كردم كه شاه در باره من و آن زنان داورى كند، براى اين بود كه عزيز بداند من به او در غيابش خيانت نكردم و با همسرش مراوده ننمودم و بداند كه خداوند كيد خائنان را هدايت نمى كند!

***** صفحه 49 *****
     يوسف عليه السلام براى برگرداندن رسول شاه دو نتيجه ذكر كرده، يكى اين كه عزيز بداند كه من به او خيانت نكردم، و او از وى راضى و خوشنود شود و از دل او هر شبهه اى كه در باره وى و همسر خود دارد زايل گردد. دوم اين كه بداند كه هيچ خائنى بطور مطلق هيچ وقت به نتيجه اى كه از خيانت خود در نظر دارد نمى رسد و ديرى نمى پايد كه رسوا مى شود!
     اين سنتى است كه خداوند همواره در ميان بندگانش جارى ساخته و هرگز سنت او تغيير و تبديل نمى پذيرد، خيانت باطل است و باطل هم دوام ندارد و حق بر عليه آن ظاهر مى شود و بطلان آنرا بر ملا مى كند!
     بهترين نمونه اش خيانت زنان مصر است، اگر بنا بود خائن رستگار شود زنان مصر و همسر عزيز در آنچه كردند رسوا نمى شدند، ليكن از آنجائي كه خداوند كيد خائنان را راهبرى نمى كند رسوا شدند!
     و گويا منظور يوسف عليه السلام از نتيجه دوم كه گفت:" ان الله لا يهدى كيد الخائنين!" و تذكر دادن آن به پادشاه مصر و تعليم آن به وى اين بوده كه از لوازم فايده خبر نيز بهره بردارى كند و بفهماند كه وى از حقيقت داستان اطلاع دارد و چنين كسى كه در غياب عزيز به همسر او خيانت نكرده قطعا به هيچ چيز ديگرى خيانت نمى كند، و چنين كسى سزاوار است كه بر هر چيز از جان و مال و عرض امين شود و از امانتش استفاده كنند!
     آنگاه با فهماندن اين كه وى چنين امتيازى دارد زمينه را آماده كرد براى اين كه وقتى با شاه روبرو مى شود از او درخواست كند كه او را امين بر اموال مملكت و خزينه هاى دولتى قرار دهد!
     " و ما ابرى ء نفسى ان النفس لامارة بالسوء الا ما رحم ربى ان ربى غفور رحيم !" اين آيه تتمه گفتار يوسف عليه السلام است و آنرا بدين جهت اضافه كرد كه در كلام قبليش كه گفت: من او را در غيابش خيانت نكردم بويى از استقلال و ادعاى حول و قوت مى آمد (يعنى اين من بودم كه دامن به چنين خيانتى نيالودم!) و چون آن جناب از انبياى مخلص و فرو رفته در توحيد و از كسانى بوده كه براى احدى جز خدا حول و قوتى قائل نبوده اند، لذا فورى و تا فوت نشده اضافه كرد كه آنچه من كردم و آن قدرتى كه از خود نشان دادم بحول و قوه خودم نبود، بلكه هر عمل صالح و هر صفت پسنديده كه دارم رحمتى است از ناحيه پروردگارم!  هيچ فرقى ميان نفس خود با ساير نفوس كه بحسب طبع، امرکننده به سوء و مايل به شهوات است نگذاشت، بلكه گفت: من خود را تبرئه نمى كنم زيرا نفس، بطور كلى آدمى را بسوى بدى ها و زشتيها وا مى دارد مگر آنچه كه پروردگارم ترحم كند!

***** صفحه 50 *****
     پس اين كه گفت: من نفس خود را تبرئه نمى كنم اشاره است به آن قسمت از كلامش كه گفت: من او را در غيابش خيانت نكردم و منظور از آن اين است كه من اگر اين حرف را زدم بدين منظور نبود كه نفس خود را منزه و پاك جلوه دهم، بلكه به اين منظور بود كه لطف و رحمت خداى را نسبت به خود حكايت كرده باشم، آنگاه همين معنا را تعليل نموده فرمود: زيرا نفس بسيار وادارنده به سوء و زشتى است و بالطبع، انسان را بسوى مشتهياتش كه همان سيئات و گناهان بسيار و گوناگون است دعوت مى نمايد، پس اين خود از نادانى است كه انسان نفس را از ميل به شهوات و بديها تبرئه كند. اگر انسان از دستورات و دعوت نفس بسوى زشتيها و شرور سرپيچى كند رحمت خدايى دستگيرش شده و او را از پليديها منصرف و بسوى عمل صالح موفق مى نمايد .
     و از همينجا معلوم مى شود كه جمله" الا ما رحم ربى!" دو تا فايده در بردارد: يكى اين كه اطلاق جمله" ان النفس لامارة بالسوء!" را مقيد مى كند و مى فهماند كه انجام كارهاى نيك هم كه گفتيم به توفيقى از ناحيه خداى سبحان است از كارهاى نفس مى باشد، و چنين نيست كه آدمى آنها را بطور اجبار و الجاء از ناحيه خداوند انجام دهد!
     دوم اين كه اشاره مى كند كه اجتنابش از خيانت، رحمتى از ناحيه پروردگارش بود! آنگاه رحمت خداى را هم تعليل نموده به اين كه:" ان ربى غفور رحيم - همانا پروردگارم بسيار بخشاينده و مهربان است!"  و غفاريت خداى را هم بر رحمت او اضافه كرد، براى اين كه مغفرت، نواقص و معايب را كه لازمه طبع بشرى است مستور مى كند و رحمت نيكيها و صفات جميله را نمايان مى سازد!
     مغفرت خداى تعالى همچنانكه گناهان و آثار آن را محو مى كند، نقايص و آثار نقايص را هم از بين مى برد.
     از جمله اشارات لطيفى كه در كلام يوسف عليه السلام آمده يكى اين است كه از خداى تعالى تعبير كرده به" ربى - پروردگارم" و اين تعبير را در سه جاى كلام خود تكرار نموده، يكجا فرموده: " ان ربى بكيدهن عليم!" يكجا فرموده: " الا ما رحم ربى!" در اينجا هم فرموده:" ان ربى غفور رحيم!" زيرا اين سه جمله اى كه كلمه ربى در آنها بكار رفته هر كدام به نوعى متضمن انعامى از پروردگار يوسف نسبت بخصوص وى بوده، و به همين جهت در ثناى بر او، او را بخودش نسبت داده و گفت: " پروردگار من!" تا مذهب خود را كه همان توحيد است تبليغ نموده بفهماند بر خلاف مردم بت پرست آن روز، خداى تعالى را رب و معبود خود مى داند!
     " و قال الملك ائتونى به استخلصه لنفسى فلما كلمه قال انك اليوم لدينا مكين امين!" وقتى يوسف را نزد شاه آوردند و او با وى گفتگو كرد گفت: تو ديگر از امروز نزد ما داراى مقام و منزلتى هستى !

/ 14