***** صفحه 51 *****
اين كه حكم خود را مقيد به امروز كرد براى اشاره به علت حكم بود، و معنايش اين است كه تو از امروز كه من به مكارم اخلاق و اجتناب از زشتى و فحشاء و خيانت و ظلم، و صبرت بر هر مكروه پى بردم، و فهميدم يگانه مردى هستى كه بخاطر حفظ طهارت و پاكى نفست حاضر شدى خوار و ذليل شوى، و مردى هستى كه خداوند به تاييدات غيبى خود اختصاصت داده، و علم به تاويل احاديث و رأى صائب و حزم و حكمت و عقل را به تو ارزانى داشته، داراى مقام و منزلت هستى، و ما تو را امين خود مى دانيم: و از اين كه بطور مطلق گفت: " مكين امين" فهمانيد كه اين مكانت و امانت تو عمومى است، و خلاصه حكمى كه كرديم هيچ قيد و شرطى ندارد! اين در حقيقت حكم و فرمان وزارت و صدارت يوسف بود.
" قال اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم!" بعد از آنكه شاه فرمان مكانت و امانت يوسف را بطور مطلق صادر كرد، يوسف از او در خواست نمود كه او را به وزارت ماليه و خزانه دارى منصوب كند، و امور مالى كشور و خزانه هاى زمين را كه مراد از آن همان سرزمين مصر بوده باشد به وى محول نمايد.
يوسف اگر اين درخواست را كرد به اين منظور بود كه امور مالى كشور و ارزاق را به مباشرت خود اداره كند، و ارزاق را جمع آورى نموده براى سالهاى بعد كه قهرا سالهاى قحطى خواهد بود و مردم دچار گرانى و گرسنگى خواهند شد ذخيره نمايد و خودش با دست خويش آن ذخيره ها را در ميان مردم تقسيم كند و به هر يك آن مقدارى كه استحقاق دارد بدهد و از حيف و ميل جلوگيرى نمايد .
خود درخواست خويش را چنين تعليل كرد كه من حفيظ و عليم هستم، زيرا اين دو صفت از صفاتيست كه متصدى آن مقامى كه وى درخواستش را كرده بود لازم دارد و بدون آن دو نمى تواند چنان مقامى را تصدى كند!
" و كذلك مكنا ليوسف فى الارض يتبوء منها حيث يشاء نصيب برحمتنا من نشاء و لا نضيع اجر المحسنين!" كلمه كذلك اشاره است به داستانى كه تا رسيدن يوسف به مقام عزيزى مصر بيان كرد، و آن عبارت بود از زندانى شدنش كه با وجود اين كه غرض همسر عزيز از آن، تحقير و ذليل كردن يوسف بود مع ذلك خداوند همان را وسيله عزتش قرار داد و ساير امور زندگيش نيز بهمين منوال جريان داشت، پدرش او را احترام كرد و برادران بر وى حسد برده در چاهش انداختند و به بازرگانان فروختند تا بدين وسيله آن احترام را مبدل به ذلت كنند، خداى سبحان هم همين مكر و حيله آنان را وسيله عزت او در خانه عزيز مصر قرار داد. زنان مصر مخصوصا همسر عزيز با وى خدعه كردند، و بناى مراوده را گذاشتند تا او را به منجلاب فسق و فجور بكشانند، خداوند همين توطئه را وسيله بروز و ظهور عصمت و پاكى او قرار داد، و در آخر هم زندان را كه وسيله خوارى او بود باعث عزتش قرار داد!
***** صفحه 52 *****
خداوند متعال به همين داستان زندانى شدن و محروميت يوسف عليه السلام از اختلاط و آميزش آزادانه با مردم اشاره نموده و فرموده" و كذلك مكنا ليوسف فى الارض يتبوء منها حيث يشاء!" يعنى ما اين چنين زحمت زندان را كه از او سلب آزادى اراده كرده بود برداشتيم و در نتيجه صاحب مشيتى مطلق و اراده اى نافذ گرديد، كه مى توانست در هر بقعه اى و قطعه اى از زمين كه بخواهد منزل بگزيند!
خداى سبحان وقتى بخواهد رحمت خود را به شخصى برساند، كسى در خواستن او معارضه ندارد و هيچ مانعى نمى تواند او را از بكار بردن اراده و خواستش جلوگيرى كند!
و اگر سببى از اسباب، مى توانست كه مشيت خدا را در مورد احدى باطل سازد هر آينه در باره يوسف اين كار را مى كرد، زيرا در خصوص او تمامى اسباب، آن هم سببهايى كه هر كدام جداگانه در ذليل كردن وى كافى بود دست بدست هم دادند و مع ذلك نتوانستند او را ذليل كنند، بلكه بر خلاف جريان اسباب، خداوند او را بلند و عزيز كرد، آرى حكم تنها از آن خداست! و اين كه فرموده " و لا نضيع اجر المحسنين!" اشاره است به اين كه اين تمكين اجرى بوده كه خداوند به يوسف داد، و وعده جميلى است كه به هر نيكوكارى مى دهد، تا بدانند او اجرشان را ضايع نمى كند! " و لاجر الاخرة خير للذين آمنوا و كانوا يتقون!" يعنى اجر آخرت براى اولياى از بندگان اوست! اين جمله وعده به عموم مؤمنين نيست.
الميزان ج : 11 ص : 250
گفتمان يوسف با برادران در سفر اول
" وَ جَاءَ إِخْوَةُ يُوسف فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنكِرُونَ."
" وَ لَمَّا جَهَّزَهُم بجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونى بِأَخٍ لَّكُم مِّنْ أَبِيكُمْ أَ لا تَرَوْنَ أَنى أُوفى الْكَيْلَ وَ أَنَا خَيرُ الْمُنزِلِينَ...!"
" برادران يوسف آمدند و بر او وارد شدند، او ايشان را شناخت ولى آنها وى را نشناختند."
" و هنگامى كه يوسف بار آذوقه آنها را آماده كرد گفت: دفعه آينده آن برادرى را كه از پدر داريد نزد من آريد، آيا نمى بينيد كه من حق پيمانه را ادا مى كنم و من بهترين ميزبانانم!"
" و اگر او را نزد من نياوريد نه كيل و پيمانه اى از غله نزد من خواهيد داشت و نه اصلا نزديك من شويد!"
" گفتند ما با پدرش گفتگو خواهيم كرد و سعى مى كنيم موافقتش را جلب نماييم و ما اين كار را خواهيم كرد!"
" سپس به كارگزاران و غلامان خويش گفت: آنچه را به عنوان قيمت پرداخته اند در بارهايشان بگذاريد تا شايد پس از مراجعت به خانواده خويش آن را بشناسند و شايد برگردند!" (58 تا 62/يوسف)
***** صفحه 53 *****
فصل ديگرى از داستان يوسف عليه السلام است كه در چند آيه خلاصه شده و آن عبارت از آمدن برادران يوسف نزد وى، در خلال چند سال قحطى است تا از او جهت خاندان يعقوب طعام بخرند.
اين پيشامد - مقدمه اى شد كه يوسف بتواند برادر مادرى خود را از كنعان به مصر نزد خود بياورد و بعد از آوردن او ، خود را به سايرين نيز معرفى نموده ، سرانجام يعقوب را هم از باديه كنعان به مصر منتقل ساخت .
" و لما جهزهم بجهازهم قال ائتونى باخ لكم من ابيكم الا ترون اني اوفى الكيل و انا خير المنزلين!" بعد از آن كه متاع و يا طعامى كه جهت ايشان آماده كرده و به ايشان فروخته بود بار كرد، دستورشان داد كه بايستى آن برادر ديگرى كه تنها برادر پدرى ايشان و برادر پدرى و مادرى يوسف است همراه بياورند.
معناى " الا ترون انى اوفى الكيل...،" اين است كه من به شما كم نفروختم و از قدرت خود سوء استفاده ننموده و به اتكاى مقامى كه دارم به شما ظلم نكردم، " و انا خير المنزلين!" يعنى من بهتر از هر كس واردين به خود را اكرام و پذيرايى مى كنم. اين خود تحريك ايشان به برگشتن است و تشويق ايشان است تا در مراجعت، برادر پدرى خود را همراه بياورند.
اين تشويق در برابر تهديدى است كه در آيه بعدى گفت كه اگر او را نياوريد ديگر طعامى به شما نمى فروشم و ديگر مانند اين دفعه، شخصا از شما پذيرايى نمى كنم! اين را گفت تا هواى مخالفت و عصيان او را در سر نپرورانند، همچنانكه از گفتار ايشان در آيه آتيه كه گفتند: " بزودى از پدرش اصرار مى كنيم و بهر نحو شده فرمان تو را انجام مى دهيم!" برمى آيد كه برادران يوسف فرمان او را پذيرفتند و با اين قول صريح خود، او را دلخوش ساختند.
اين هم معلوم است كه كلام يوسف كه در موقع برگشتن برادران به ايشان گفته: كه بايد برادر پدرى خود را همراه بياوريد آنهم با آن همه تاكيد و تحريص و تهديد كه داشت، كلامى ابتدايى نبوده، و از شان يوسف هم بدور است كه ابتداء و بدون هيچ مقدمه اى اين حرف را زده باشد، زيرا اگر اينطور بود برادران حدس مى زدند كه شايد اين مرد همان يوسف باشد كه اين قدر اصرار مى ورزد ما برادر پدرى خود را كه برادر پدر و مادرى اوست همراه بياوريم، پس قطعا مقدماتى در كار بوده كه ذهن آنان را از چنين حدسى منصرف ساخته و نيز از احتمال و توهم اين كه وى قصد سويى نسبت به آنان دارد بازشان داشته است .
چيزى كه از كلام خداى تعالى استفاده مى شود اين است كه يوسف از ايشان پرسيده كه به چه علت به مصر آمده ايد؟ ايشان هم جواب داده اند كه ده برادرند و يك برادر ديگر در منزل نزد پدر جا گذاشته اند چون پدرشان قادر بر مفارقت او و راضى به فراق او نمى شود حال چه مسافرت باشد و چه گردش و چه مانند آن، يوسف هم اظهار علاقه كرد كه دوست مى دارد او را ببيند و بايد بار ديگر او را همراه خود بياورند .
***** صفحه 54 *****
يوسف به غلامان خود گفت: هر آنچه ايشان از قبيل پول و كالا در برابر طعام داده اند در خرجين هايشان بگذاريد تا شايد وقتى به منزل مى روند و خرجين ها را باز مى كنند بشناسند كه كالا همان كالاى خود ايشان است و در نتيجه دوباره نزد ما برگردند و برادر خود را همراه بياورند، زيرا برگرداندن بها دلهاى ايشان را بيشتر متوجه ما مى كند و بيشتر به طمعشان مى اندازد تا برگردند و باز هم از اكرام و احسان ما برخوردار شوند!
الميزان ج : 11 ص : 283
گفتمان برادران با پدر و با يوسف در سفر دوم
" فَلَمَّا رَجَعُوا إِلى أَبِيهِمْ قَالُوا يَأَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَكتَلْ وَ إِنَّا لَهُ لَحَفِظونَ!"
" قَالَ هَلْ ءَامَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلا كمَا أَمِنتُكُمْ عَلى أَخِيهِ مِن قَبْلُ فَاللَّهُ خَيرٌ حَفِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّحِمِينَ...!"
" و هنگامى كه آنها بسوى پدرشان بازگشتند گفتند: اى پدر! دستور داده شده كه به ما پيمانه اى از غله ندهند، لذا برادرمان را با ما بفرست تا سهمى دريافت داريم و ما او را محافظت خواهيم كرد!"
" گفت آيا من نسبت به او به شما اطمينان كنم همانگونه كه نسبت به برادرش يوسف اطمينان كردم؟ خداوند بهترين حافظ و ارحم الراحمين است!"
" و هنگامى كه متاع خود را گشودند ديدند سرمايه آنها بازگردانده شده گفتند: پدر! ما ديگر چه مى خواهيم اين سرمايه ما است كه به ما پس گردانده شده( پس چه بهتر كه برادر را با ما بفرستى،) و ما براى خانواده خويش مواد غذايى مى آوريم و برادرمان را حفظ خواهيم كرد و پيمانه بزرگترى غير از اين پيمانه كوچك دريافت خواهيم داشت!"
" گفت: هرگز او را با شما نخواهم فرستاد جز اين كه پيمان مؤكد الهى بدهيد كه او را حتما نزد من خواهيد آورد، مگر اين كه بر اثر مرگ يا علت ديگرى قدرت از شما سلب گردد، و هنگامى كه آنها پيمان موثق خود را در اختيار او گذاردند گفت: خداوند نسبت به آنچه مى گوييم ناظر و حافظ است!"
" ( هنگامى كه خواستند حركت كنند يعقوب) گفت: فرزندان من! از يك در وارد نشويد، بلكه از درهاى متفرق وارد گرديد و ( من با اين دستور) نمى توانم حادثه اى را كه از سوى خدا حتمى است از شما دفع كنم، حكم و فرمان تنها از آن خدا است، من بر او توكل مى كنم و همه متوكلان بايد بر او توكل كنند!"
" و چون كه از همان طريق كه پدر به آنها دستور داده بود وارد شدند، اين كار هيچ حادثه حتمى الهى را نمى توانست از آنها دور سازد جز حاجتى در دل يعقوب( كه از اين راه انجام شد و خاطرش تسكين يافت) و او از بركت تعليمى كه ما به او داده ايم علم فراوانى دارد در حالى كه اكثر مردم نمى دانند!"
***** صفحه 55 *****
" هنگامى كه بر يوسف وارد شدند برادرش را نزد خود جاى داد و گفت من برادر تو هستم، از آنچه آنها مى كنند غمگين و ناراحت نباش!"
" و چون بارهاى آنها را بست، ظرف آبخورى ملك را در بار برادرش قرار داد سپس كسى صدا زد اى اهل قافله! شما سارق هستيد!"
" آنها رو بسوى او كردند و گفتند چه چيز گم كرده ايد ؟ "
" گفتند جام ملك را، و هر كس آنرا بياورد يك بار شتر غله به او داده مى شود و من ضامن اين پاداش هستم!"
" گفتند به خدا سوگند شما مى دانيد كه ما نيامده ايم در اين سرزمين فساد كنيم و ما هرگز دزد نبوده ايم!"
" آنها گفتند: اگر دروغگو باشيد كيفر شما چيست ؟"
" گفتند: هر كس كه آن جام در بار او پيدا شود خودش كيفر آن خواهد بود( و بخاطر اين كار برده خواهد شد،) ما اينگونه ستمگران را كيفر مى دهيم!"
" در اين هنگام يوسف قبل از بار برادرش به كاوش بارهاى آنها پرداخت، و سپس آن را از بار برادرش بيرون آورد. ما اين گونه راه چاره به يوسف ياد داديم او هرگز نمى توانست برادرش را مطابق آئين ملك مصر بگيرد مگر آنكه خدا بخواهد، ما درجات هر كس را كه بخواهيم بالا مى بريم و برتر از هر صاحب علمى، عالمى است!"
" برادران گفتند اگر او ( بنيامين) دزدى كرده تعجب نيست برادرش( يوسف) نيز قبل از او دزدى كرده، يوسف سخت ناراحت شد و اين ناراحتى را در درون خود پنهان داشت و براى آنها اظهار نداشت، فقط گفت وضع شما بدتر است و خدا از آنچه حكايت مى كنيد آگاه تر است!"
" گفتند اى عزيز! او پدر پيرى دارد، يكى از ما را بجاى او بگير، ما تو را از نيكوكاران مى بينيم!"
" گفت پناه بر خدا كه ما غير از آن كس كه متاع خود را نزد او يافته ايم بگيريم كه در آن صورت از ظالمان خواهيم بود!"
" و همين كه از او نااميد شدند رازگويان به كنارى رفتند، بزرگشان گفت: آيا نمى دانيد پدرتان از شما پيمان الهى گرفته و پيش از اين در باره يوسف كوتاهى كرديد! لذا من از اين سرزمين حركت نمى كنم تا پدرم به من اجازه دهد، يا خدا فرمانش را در باره من صادر كند كه او بهترين حكم كنندگان است!"
" شما بسوى پدرتان بازگرديد و بگوييد پدر! پسرت دزدى كرد و ما جز به آنچه مى دانستيم گواهى نداديم و ما از غيب آگاه نيستيم!"
( براى اطمينان بيشتر) از آن شهرى كه در آن بوديم سؤال كن و از قافله و كاروانيانى كه با آنان آمديم بپرس كه ما راست مى گوييم! "(63تا82/يوسف)
***** صفحه 56 *****
اين آيات داستان برگشتن برادران يوسف را بسوى پدرشان و راضى كردن پدر به اين كه برادر يوسف را براى گرفتن طعام بفرستد، و نيز بازگشتن ايشان را بسوى يوسف و بازداشت كردن يوسف برادر خود را با حيله اى كه طرح كرده بود بيان مى فرمايد:
اين كه فرموده:" قالوا يا ابانا منع منا الكيل،" معنايش اين است كه اگر ما برادر خود را همراه نبريم و او با ما به مصر نيايد ما را كيل نمى دهند. اين جمله اجمال آن جريانيست كه ميان آنان و عزيز مصر گذشته، كه به مامورين دستور داده ديگر به اين چند نفر كنعانى طعام ندهند مگر وقتى كه برادر پدرى خود را همراه بياورند، اين معنا را با جمله كوتاه " منع منا الكيل،" براى پدر بيان كرده و از او مى خواهند كه برادرشان را با ايشان روانه كند تا جيره ايشان را بدهند و محرومشان نكنند.
" قال هل آمنكم عليه الا كما امنتكم على اخيه من قبل فالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين!" گفت: شما از من توقع داريد كه به گفتارتان اعتماد كنم و دلم را در باره شما گرم و مطمئن كنم، همچنانكه قبل از اين در خصوص برادرش يوسف به شما اعتماد كردم و به وعده اى كه امروز مى دهيد ما او را حفظ مى كنيم دل ببندم، همانطور كه به عين اين وعده كه در باره يوسف داديد دل بستم، و حال آنكه من آنروز عينا مانند امروز شما را بر آن فرزندم امين شمردم ولى شما در حفظ او كارى برايم صورت نداديد، كه سهل است، بلكه پيراهن او را كه آغشته به خون بود برايم آورديد و گفتيد كه گرگ او را دريد. امروز هم اگر در باره برادرش به شما اعتماد كنم به كسانى اعتماد كرده ام كه اعتماد و اطمينان به آنان سودى نمى بخشد، و نمى توانند نسبت به امانتى كه به ايشان سپرده مى شود رعايت امانت را نموده آنرا حفظ كنند!
و اين كه فرمود: " فالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين!" مى فهماند كه وقتى اطمينان به شما در خصوص اين پسر، لغو و بيهوده است و هيچ اثر و خاصيتى ندارد، پس بهترين اطمينان و اتكال، تنها آن اطمينان و توكلى است كه به خداى سبحان و به حفظ او باشد، و خلاصه وقتى امر مردد باشد ميان توكل به خدا و تفويض به او، و ميان اطمينان و اعتماد به غير او، وثوق به خداى تعالى بهتر و بلكه متعين است!
" و هو ارحم الراحمين!" مراد يعقوب عليه السلام اين است كه اطمينان به حفظ خداى سبحان بهتر است از اطمينان به حفظ غير او، براى اين كه او ارحم الراحمين است، و به بنده خود، در آنچه كه او را امين در آن دانسته خيانت نمى كند، بخلاف مردم كه چه بسا رعايت عهد و امانت را ننموده به مؤتمنى كه متوسل به ايشان شده ترحم نكنند و به وى خيانت بورزند.
بهمين جهت مى بينيم يعقوب عليه السلام بعد از آن كه براى بار دوم فرزندان را مكلف به آوردن وثيقه مى كند چنين مى فرمايد: " حتى توتون موثقا من الله لتاتننى به الا ان يحاط بكم!" و آن اختيارى را كه فرزندان در حفظ برادر خود ندارند استثناء نموده مى فرمايد: مگر آن كه شما را احاطه كنند و قدرت حفظ او از شما سلب گردد، زيرا در اين صورت حفظ برادر از قدرت و استطاعت ايشان بيرون است و ديگر نسبت به آن مورد سؤال پدر واقع نمى شوند، و اما اين كه حضرت يعقوب عليه السلام از آنان خواست تا وثيقه اى الهى بياورند تا آنجا بود كه اختيار و قدرت دارند برادر را حفظ نموده دوباره به پدر برگردانند، مثلا او را نكشند و آواره و تبعيدش نكنند و بلايى نظير آن بر سرش نياورند!
***** صفحه 57 *****
" و لما فتحوا متاعهم وجدوا بضاعتهم ردت اليهم...،" وقتى بار و بنه خود را باز كرده و كالاى خود را در ميان طعام خود يافتند و فهميدند كه عمدا به ايشان برگردانيده اند به پدر گفتند: ما ديگر بيش از اين چه مى خواهيم ما وقتى به مصر مى رفتيم منظورمان خريدن طعام بود، نه تنها طعام را به سنگ تمام به ما دادند بلكه كالاى ما را هم به ما برگردانيدند، و اين خود بهترين دليل است بر اين كه منظور عزيز احترام ما است، نه اين كه قصد سويى به ما داشته باشد.
اين كه گفتند:" يا ابانا ما نبغى هذه بضاعتنا ردت الينا...،" منظورشان دلخوش ساختن پدر بود، تا شايد بدين وسيله به فرستادن برادرشان رضايت دهد و از ناحيه عزيز مطمئن باشد كه قصد سويى ندارد، و از ناحيه خود ايشان هم مطمئن باشد كه همانطور كه وعده دادند حفظش خواهند كرد!
" قال لن ارسله معكم حتى تؤتون موثقا من الله لتاتننى به الا ان يحاط بكم فلما آتوه موثقهم قال الله على ما نقول وكيل!" موثقا من الله امرى است كه هم مورد اعتماد باشد و هم مرتبط و وابسته به خداي تعالى، و آوردن وثيقه الهى و يا دادن آن، به اين است كه انسان را بر امرى الهى و مورد اطمينان از قبيل عهد و قسم مسلط كند به نحوى كه احترام خدا در آن به منزله گروگانى باشد.
آرى معاهدى كه عهد مى بندد و قسم خورنده اى كه سوگند مى خورد، احترام خدا را نزد طرف مقابلش گروگان مى گذارد، بطورى كه اگر به گفته خود وفا نكند نسبت به گروگانش زيانكار شده و در نتيجه احترام خداى را از بين برده و در نزد او مسؤول هست.
معناى توكل اين نيست كه انسان نسبت امور را به خودش و يا به اسباب، قطع و يا انكار كند، بلكه معنايش اين است كه خود و اسباب را مستقل در تاثير ندانسته و معتقد باشد كه استقلال و اصالت منحصرا از آن خداى سبحان است، و در عين حال سببيت غير مستقله را براى خود و براى اسباب قائل باشد.
مى بينيم يعقوب عليه السلام بطورى كه آيات مورد بحث حكايت مى كند در عين توكلش بر خدا اسباب را لغو و مهمل ندانسته و به اسباب عادى تمسك مى جويد، نخست با فرزندان در باره برادرشان گفتگو نموده سپس از ايشان پيمانى خدايى مى گيرد، آنگاه بر خدا توكل مى كند، و همچنين در وصيتى كه در آيه بعدى آمده نخست سفارش مى كند از يك دروازه وارد مصر نشوند، بلكه از درهاى متعدد وارد شوند و آنگاه بر پروردگارش خداى متعال توكل مى كند!
پس خداى سبحان بر هر چيز وكيل است از جهت امورى كه نسبتى با آن چيز دارند، همچنانكه او ولى هر چيز است از جهت استقلالش به قيام بر امور منسوب به آن چيز ، و خود آن امور عاجزند از قيام به امور خود ، با حول و قوه خود، و نيز او رب هر چيز است از جهت اينكه مالك و مدبر آن است .
***** صفحه 58 *****
يعقوب عليه السلام به فرزندان خود گفت هرگز برادرتان را با شما روانه نمى كنم تا آنكه ميثاقى را از خدا كه من به آن وثوق و اعتماد كنم بياوريد و به من بدهيد، حال يا عهدى ببنديد و يا سوگند بخوريد كه او را برايم مى آوريد، و از آنجايى كه اين پيمان منوط به قدرت فرزندان بوده بناچار صورت اضطرارشان را استثناء نموده گفت: مگر آنكه از شما سلب قدرت شود. بعد از آنكه ميثاق خود را برايش آوردند يعقوب عليه السلام گفت: " الله على ما نقول وكيل - خدا بر آنچه ما مى گوييم وكيل باشد!" يعنى ما همگى قول و قرارى بستيم، چيزى من گفتم و چيزى شما گفتيد، و هر دو طرف در رسيدن به غرض بر اسباب عادى و معمولى متمسك شديم، اينك بايد هر طرفى به آنچه كه ملزم شده عمل كند، من برادر يوسف را به دهم و شما هم او را به من برگردانيد،) حال اگر كسى تخلف كرد خدا او را جزا دهد و داد طرف مقابلش را از او بستاند .
" و قال يا بنى لا تدخلوا من باب واحد و ادخلوا من ابواب متفرقة..." اين كلامى است كه يعقوب به فرزندان خود گفته است وقتى كه فرزندانش آن موثق را كه پدر از ايشان خواسته بود آورده و آماده كوچ كردن به سوى مصر بودند.
از سياق داستان چنين استفاده مى شود كه يعقوب از جان فرزندان خود كه يازده نفر بودند مى ترسيده نه اين كه از اين ترسيده باشد كه عزيز مصر ايشان را در حال اجتماع، صف بسته ببيند، زيرا يعقوب عليه السلام مى دانست كه عزيز مصر همه آنها را نزد خود مى طلبد و ايشان در يك صف يازده نفرى در برابرش قرار مى گيرند، عزيز هم مى داند كه ايشان همه برادران يكديگر و فرزندان يك پدرند، اين جاى ترس نيست، بلكه ترس يعقوب از اين بوده كه مردم ايشان را كه برادران از يك پدرند در حال اجتماع ببينند و چشم بزنند و يا بر آنان حسد برده و براى خاموش ساختن آتش حسد خود، وسيله از بين بردن آنان را فراهم سازند و يا از ايشان حساب ببرند و براى شكستن اتفاقشان توطئه بچينند يا بقتلشان برسانند و يا بلاى ديگرى بر سرشان بياورند.
جمله" و ما اغنى عنكم من الله من شى ء ان الحكم الا لله!" خالى از دلالت و يا حد اقل اشعار بر اين معنا نيست كه يعقوب عليه السلام از اين حوادثى كه احتمال مى داده جدا مى ترسيده، گويا ( و خدا داناتر است) در آن موقع كه فرزندان، مجهز و آماده سفر شدند و براى خداحافظى در برابرش صف كشيدند، اين بطور الهام درك كرد كه اين پيوستگى، آن هم با اين وضع و هيات جالبى كه دارند بزودى از بين مى رود و از عدد ايشان كم مى شود و چون چنين معنايى را احساس كرد لذا سفارش كرد كه هرگز تظاهر به اجتماع نكنند و زنهارشان داد كه از يك دروازه وارد نشوند و دستور داد تا از درهاى متفرق وارد شوند، تا شايد بلاى تفرقه و كم شدن عدد ، از ايشان دفع شود.
***** صفحه 59 *****
سپس به اطلاق كلام خود رجوع نموده از آنجايى كه ظهور در اين داشت كه وارد شدن از درهاى متعدد سبب اصيل و مستقلى است براى دفع بلا - و هيچ مؤثرى در وجود بجز خداى سبحان در حقيقت نيست - لذا كلام خود را به قيدى كه صلاحيت آنرا دارد مقيد نموده چنين خطاب كرد: من با اين سفارشم بهيچ وجه نمى توانم شما را از دستگيرى خدا بى نياز كنم! آنگاه همين معنا را تعليل نموده به اين كه " ان الحكم الا لله!" يعنى من با اين سفارشم حاجتى را كه شما به خداوند سبحان داريد برنمى آورم و نمى گويم كه اين سفارش سبب مستقلى است كه شما را از نزول بلا نگاهداشته و توسل به آن موجب سلامت و عافيت شما مى شود، زيرا اينگونه اسباب، كسى را از خدا بى نياز نمى سازد و بدون حكم و اراده خدا اثر و حكمى ندارد، پس بطور مطلق حكم جز براى خداى سبحان نيست، و اين اسباب، اسباب ظاهرى هستند كه اگر خدا اراده كند صاحب اثر مى شوند!
يعقوب عليه السلام بهمين جهت دنبال گفتار خود اضافه كرد كه: در عين اين كه دستورتان دادم كه به منظور دفع بلايى كه از آن بر شما مى ترسم متوسل به آن شويد، در عين حال توكلم به خداست، چه در اين سبب و چه در ساير اسبابى كه من در امورم اتخاذ مى كنم. اين مسيرى است كه هر عاقل رشيدى بايد سيره خود قرار دهد، زيرا اگر انسان دچار گمراهى نباشد مى بيند و احساس مى كند كه نه خودش مستقلا مى تواند امور خود را اداره كند و نه اسباب عادى كه در اختيار اوست مى توانند مستقلا او را به مقصدش برسانند، بلكه بايد در همه امورش به وكيلى ملتجى شود كه اصلاح امورش به دست اوست و او است كه به بهترين وجهى امورش را تدبير مى كند، و آن وكيل همان خداى قاهرى است كه هيچ چيز بر او قاهر نيست و خداى غالبى است كه هيچ چيز بر او غالب نيست، هر چه بخواهد مى كند و هر حكمى كه اراده كند انفاذ مى نمايد!
" و لما دخلوا من حيث امرهم ابوهم ما كان يغنى عنهم من الله من شى ء الا حاجة فى نفس يعقوب قضيها...،" آنچه از دقت و تدبر در سياق آيات گذشته و آينده بدست مى دهد ( و خدا داناتر است!) اين است كه مراد از وارد شدنشان از آن جايى كه پدر دستورشان داده بود اين باشد كه ايشان از درهاى مختلفى به مصر و يا به دربار عزيز وارد شده باشند، چون پدرشان در موقع خداحافظى همين معنا را سفارش كرده بود، و منظورش از توسل به اين وسيله اين بود كه از آن مصيبتى كه به فراست، احتمالش را داده بود جلوگيرى كند، تا جمعشان مبدل به تفرقه نگشته از عددشان كاسته نشود و ليكن اين وسيله آن بلا را دفع نكرد، و قضاء و قدر خدا برايشان گذرا گشته عزيز مصر برادر پدريشان را به جرم دزديدن پيمانه توقيف نمود و برادر بزرگترشان هم در مصر از ايشان جدا شد و در مصر ماند، در نتيجه، هم جمعشان پراكنده شد و هم عددشان كم شد، و يعقوب و دستورش ايشان را از خدايى بى نياز نساخت!
و اگر خداوند نقشه يعقوب عليه السلام را بى اثر و قضاى خود را گذرا ساخت براى اين بود كه مى خواست حاجتى را كه يعقوب در دل و در نهاد خود داشت برآورد،
***** صفحه 60 *****
سببى را كه به نظر او باعث محفوظ ماندن فرزندان او بود و سرانجام هيچ كارى برايش صورت نداد بلكه مايه تفرقه جمع فرزندان و نقص عدد ايشان شد، همان سبب را وسيله رسيدن يعقوب به يوسف قرار دهد، زيرا بخاطر همين بازداشت يكى از برادران بود كه بقيه به كنعان برگشته و دوباره نزد يوسف آمدند و در برابر سلطنت و عزتش اظهار ذلت نموده و التماس كردند و او خود را معرفى نموده پدر و ساير بستگان خود را به مصر آورد و پس از مدتها فراق، پدر و برادران به وى رسيدند.
" و لما دخلوا على يوسف آوى اليه اخاه قال انى انا اخوك فلا تبتئس بما كانوا يعملون!" بعد از وارد شدن به مصر به برادر خود يوسف وارد شدند، يوسف برادر خود - همان برادرى كه يوسف عليه السلام دستور داده بود بار دوم همراه خود بياورند يعنى برادر پدر و مادريش- را نزد خود برد و گفت: من برادر تو هستم يعنى يوسفى كه از دير زمانى ناپديد شده بود، پس اندوه به خود راه مده از آن كارها كه برادران مى كردند و آن آزارها و ستم هايى كه از در حسد به من و تو روا مى داشتند بخاطر اين كه مادرمان از مادر ايشان جدا بود .
" فلما جهزهم بجهازهم جعل السقاية فى رحل اخيه ثم اذن مؤذن ايتها العير انكم لسارقون- و چون بارهاى آنها را بست، ظرف آبخورى ملك را در بار برادرش قرار داد سپس كسى صدا زد اى اهل قافله! شما سارق هستيد!"
اين آيه بيان حيله اي است كه يوسف عليه السلام بكار برد، و بدان وسيله برادر مادرى خود را نزد خود نگهداشت، و اين بازداشتن برادر را مقدمه معرفى خود قرار داد، تا در روزى كه مى خواهد خود را معرفى كند برادرش نيز مانند خودش متنعم به نعمت پروردگار و مكرم به كرامت او بوده باشد .
برادران يوسف بسوى او و كارمندانش روى آورده گفتند: چه چيز گم كرده ايد؟
گفتند: ما پيمانه پادشاه را گم كرده ايم، و يوسف گفت: هر كه آنرا بياورد يك بار شتر طعام به او مى دهيم و من خود ضامن اين قرارداد مى شوم!
" قالوا تالله لقد علمتم ما جئنا لنفسد فى الارض و ما كنا سارقين- گفتند به خدا سوگند شما مى دانيد كه ما نيامده ايم در اين سرزمين فساد كنيم و ما هرگز دزد نبوده ايم!" مقصودشان اين بود كه چنين صفتى نكوهيده در ما نيست، و از ما و خاندان ما چنين اعمالى سابقه ندارد.
مامورين يوسف پرسيدند: در صورتى كه واقع امر چنين نبود و شما دروغگو از آب درآمديد كيفر آن كس كه از شما پيمانه را دزديده چيست؟
" گفتند: هر كس كه آن جام در بار او پيدا شود خودش كيفر آن خواهد بود( و بخاطر اين كار برده خواهد شد،) ما اينگونه ستمگران را كيفر مى دهيم!"
مقصودشان از اين پاسخ اين است كه كيفر سارق و يا كيفر دزدى، خود سارق است، به اين معنا كه اگر كسى مالى را بدزدد خود دزد برده صاحب مال مى شود. از جمله " ما ستمگران را اينچنين كيفر مى دهيم،" برمى آيد كه حكم اين مساله در سنت يعقوب عليه السلام چنين بوده است .