معارف قرآن در المیزان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معارف قرآن در المیزان - نسخه متنی

علامه سید محمدحسین طباطبایی؛ تألیف: سید مهدی (حبیبی) امین

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

***** صفحه 61 *****
     پس آنگاه شروع كرد به تفتيش و بازجويى تا در صورت يافتن پيمانه بر اساس همان حكم، عمل كند، لذا اول بار و بنه و ظرفهاى ساير برادران را جستجو نمود، زيرا اگر در همان بار اول مستقيما بار و خرجينهاى بنيامين را جستجو مى كرد برادران مى فهميدند كه نقشه اى در كار بوده، در نتيجه براى اين كه رد گم كند اول به خرجين هاى ساير برادران پرداخت و در آخر پيمانه را از خرجين بنيامين بيرون آورد، و كيفر بر او مستقر گرديد.
     در قانون مصريان حكم سارق اين نبود كه برده صاحب مال شود، بهمين جهت يوسف به امر خدا اين نقشه را عليه برادران ريخت كه پيمانه را در خرجين بنيامين بگذارد، آنگاه اعلام كند كه شما سارقيد، ايشان انكار كنند و او بگويد حال اگر در خرجين يكى از شما بود كيفرش چه خواهد بود؟ ايشان هم بگويند: كيفر سارق در دين ما اين است كه برده صاحب مال شود، يوسف هم ايشان را با اعتقاد و قانون دينى خودشان مؤاخذه نمايد.
     برادران گفتند: اگر اين بنيامين امروز پيمانه پادشاه را دزديد، خيلى جاى تعجب نبوده و از او بعيد نيست، زيرا او قبلا برادرى داشت كه مرتكب دزدى شد و چنين عملى از او نيز سرزد، پس اين دو برادر دزدى را از ناحيه مادر خود به ارث برده اند و ما از ناحيه مادر از ايشان جدا هستيم .
     از همينجا تا اندازه اى پى به گفتار يوسف مى بريم كه در جواب ايشان فرمود:" انتم شر مكانا ...!"  يوسف اين نسبت دزدى را كه برادران به او دادند نشنيده گرفت و در دل پنهان داشت و متعرض آن و تبرئه خود از آن نشد و حقيقت حال را فاش نكرد، بلكه سربسته گفت:" انتم شر مكانا - شما بدحالترين خلقيد!" براى آن تناقضى كه در گفتار شما و آن حسدى كه در دلهاى شماست، و بخاطر آن جرأتى كه نسبت به ارتكاب دروغ در برابر عزيز مصر ورزيديد، آنهم بعد از آنهمه احسان و اكرام كه نسبت به شما كرد،" و الله اعلم بما تصفون!" او بهتر مى داند كه آيا برادرش قبل از اين دزدى كرده بود يا نه، آرى يوسف به اين مقدار جواب سربسته اكتفا نموده و ايشان را تكذيب نكرد .
     " قالوا يا ايها العزيز ان له ابا شيخا كبيرا فخذ احدنا مكانه انا نريك من المحسنين!" سياق آيات دلالت دارد بر اين كه برادران وقتى اين حرف را زدند كه ديدند برادرشان محكوم به بازداشت و رقيت شده، و گفتند كه ما به پدر او ميثاقها داده و خدا را شاهد گرفته ايم كه او را به نزدش بازگردانيم و مقدور ما نيست كه بدون او بسوى پدر برگرديم، در نتيجه ناگزير شدند كه اگر عزيز رضايت دهد يكى از خودشانرا بجاى او فديه دهند، و اين معنا را با عزيز در ميان نهاده گفتند: هر يك از ما را مى خواهى بجاى او نگهدار و او را رها كن تا نزد پدرش برگردانيم.
     گفت ما نمى توانيم بغير از كسى كه متاعمان را نزد او يافته ايم بازداشت كنيم!
     " فلما استيئسوا منه خلصوا نجيا...،" چون برادران يوسف مايوس شدند از اين که يوسف دست از برادرشان برداشته آزادش كند، حتى به اين كه يكى از ايشان را عوض او بازداشت نمايد، از ميان جماعت به كنارى خلوت رفتند و به نجوى و سخنان بيخ گوشى پرداختند كه چه كنيم آيا نزد پدر بازگرديم با اين كه ميثاقى خدايى از ما گرفته كه فرزندش را بسويش بازگردانيم و يا آن كه همين جا بمانيم؟ خوب از ماندن ما چه فايده اى عايد مى شود، چه كنيم؟ .

***** صفحه 62 *****
     بزرگ ايشان بقيه را مخاطب قرار داده گفت: مگر نمى دانيد كه پدرتان عهدى خدايى از شما گرفت كه بدون فرزندش از سفر برنگرديد چگونه مى توانيد فرزند او را بگذاريد و برگرديد؟ و نيز مى دانيد كه قبل از اين واقعه هم تقصيرى در امر يوسف مرتكب شديد، با پدرتان عهد كرديد كه او را حفاظت و نگهدارى كنيد و صحيح و سالم به او برگردانيد، آنگاه او را در چاه افكنديد و سپس به كاروانيان فروختيد و خبر مرگش را براى پدر برده گفتيد: گرگ او را پاره كرده!
     حال كه چنين است من از سرزمين مصر تكان نمى خورم حتى تا پدرم تكليفم را روشن كند و از عهدى كه از من گرفته صرفنظر نمايد و يا آنكه آنقدر مى مانم تا خدا حكم كند، آرى او بهترين حكم كنندگان است! او راهى پيش پايم بگذارد كه بدان وسيله از اين مضيقه و ناچارى نجاتم دهد، حال يا برادرم را از راهى كه به عقل من نمى رسد از دست عزيز خلاص كند و يا مرگ مرا برساند و يا راههايى ديگر... اما مادام كه خدا نجاتم نداده من رأيم اين است كه در اينجا بمانم، شما به نزد پدر برگرديد: " ارجعوا الى ابيكم فقولوا يا ابانا ان ابنك سرق و ما شهدنا الا بما علمنا و ما كنا للغيب حافظين!" به او بگوئيد: پسرت دزدى كرد و ما در كيفر سرقت جز به آنچه مى دانستيم شهادت نداديم، و هيچ اطلاعى نداشتيم كه او پيمانه عزيز را دزديده و بزودى دستگير مى شود و گرنه اگر چنين اطلاعى مى داشتيم در شهادت خود به مساله كيفر سرقت، شهادت نمى داديم، چون چنين گمانى به او نمى برديم.
     " و اسئل القرية التى كنا فيها و العير التى اقبلنا فيها و انا لصادقون!" يعنى از همه آن كسانى كه در اين سفر با ما بودند و يا جريان كار ما را در نزد عزيز ناظر بودند بپرس، تا كمترين شكى برايت باقى نماند كه ما در امر برادر خود هيچ كوتاهى نكرده ايم، و عين واقعه همين است كه او مرتكب سرقت شد و در نتيجه بازداشت گرديد!
     الميزان ج : 11  ص :  288
گفتمان يعقوب با پسران، اميد به بازگشت يوسف
" قَالَ بَلْ سوَّلَت لَكُمْ أَنفُسكُمْ أَمْراً  فَصبرٌ جَمِيلٌ  عَسى اللَّهُ أَن يَأْتِيَنى بِهِمْ جَمِيعاً  إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكيمُ!"
" يعقوب گفت:  چنين نيست، بلكه ضميرها و هوى و هوستان كارى بزرگ را به شما نيكو وانمود كرده، اينك صبرى نيكو بايد بكنم، شايد خدا همه را به من بازآرد، كه او داناى حكيم است!"
" وَ تَوَلى عَنهُمْ وَ قَالَ يَأَسفَى عَلى يُوسف وَ ابْيَضت عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ!"

***** صفحه 63 *****
" و از آنان روى بگردانيد و گفت: اى دريغ از يوسف! و ديدگانش از غم سپيد شد، اما او خشم خود را فرو مى برد!"
" قَالُوا تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْكرُ يُوسف حَتى تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهَلِكِينَ!"
" گفتند: به خدا آنقدر ياد يوسف مى كنى تا سخت بيمار شوى، يا بهلاك افتى!"
" قَالَ إِنَّمَا أَشكُوا بَثى وَ حُزْنى إِلى اللَّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ!"
" گفت: شكايت غم و اندوه خويش را فقط به خدا مى كنم و از خدا چيزهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد!"
" يَبَنىَّ اذْهَبُوا فَتَحَسسوا مِن يُوسف وَ أَخِيهِ وَ لا تَايْئَسوا مِن رَّوْح اللَّهِ  إِنَّهُ لا يَايْئَس مِن رَّوْح اللَّهِ إِلا الْقَوْمُ الْكَفِرُونَ!"
" فرزندان من!  برويد و يوسف و برادرش را بجوئيد و از فرج خدا نوميد مشويد، كه جز گروه كافران از گشايش خدا نوميد نمى شوند!"             (83تا87/يوسف)
     برادران يوسف بعد از آنكه به نزد پدر بازگشته و سفارش برادر بزرگتر خود را انجام داده و آنچه را كه او سفارش كرده بود به پدر گفتند، پدرشان در جواب فرمود: " بل سولت لكم انفسكم امرا- بلكه ضميرها و هوى و هوستان كارى بزرگ را به شما نيكو وانمود كرده...!" اين كلام را به منظور تكذيب ايشان نفرمود، حاشا بر آن حضرت كه چيزيرا كه شواهد و قراين صدق در آن هست تكذيب نمايد، با اين كه مى تواند با آن شواهد، صدق و كذب آنرا تحقيق كند. و نيز منظورش اين نبوده كه به صرف سوء ظن، تهمتى به ايشان زده باشد، بلكه جز اين نبوده كه با فراستى الهى و خدادادى پيش بينى كرده كه اجمالا اين جريان ناشى از تسويلات و اغوائات نفسانى ايشان بوده، واقعا هم همينطور بود، زيرا جريان دستگير شدن برادر يوسف از جريان خود يوسف ناشى شد كه آنهم از تسويل و اغواى نفسانى برادران به وقوع پيوست .
     از اين جا معلوم مى شود كه چرا يعقوب خصوص برنگشتن بنيامين را مستند به تسويلات نفسانى نكرد بلكه برنگشتن او و برادر بزرگتر را مستند به آن كرد و به طور كلى فرمود: اميد است خداوند همه ايشان را به من برگرداند و با اين جمله اظهار اميدوارى كرد به اين كه هم يوسف برگردد و هم برادر مادريش و هم برادر بزرگش. از سياق برمى آيد كه اين اظهار اميدواريش مبنى بر آن صبر جميلى است كه او در برابر تسويلات نفسانى فرزندان از خود نشان داد .

***** صفحه 64 *****
     اين كه فرموده:" شايد خدا همه را به من بازآرد، كه او داناى حكيم است!" صرف اظهار اميد است نسبت به بازگشت فرزندان، به اضافه اشاره به اين كه به نظر او يوسف هنوز زنده است. به هيچ وجه معناى دعا از آن استفاده نمى شود.
     آرى تنها اظهار اميدوارى است نسبت به ثمره صبر، در حقيقت خواسته است، بگويد: واقعه يوسف كه سابقا اتفاق افتاد و اين واقعه كه دو تا از فرزندان مرا از من گرفت، بخاطر تسويلات نفس شما بود، ناگزير من صبر مى كنم و اميدوارم خداوند همه فرزندانم را برايم بياورد و نعمت خود را همچنانكه وعده داده بر آل يعقوب تمام كند، آرى او مى داند چه كسى را برگزيند و نعمت خود را بر او تمام كند و در كار خود حكيم است و امور را بر مقتضاى حكمت بالغه اش تقدير مى كند، بنا بر اين ديگر چه معنا دارد كه آدمى در مواقع برخورد بلايا و محنت ها مضطرب شود و به جزع و فزع درآيد و يا از روح و رحمت خدا مايوس گردد؟
     دو اسم عليم و حكيم همان دو اسمى است كه يعقوب در روز نخست در وقتى كه يوسف رؤياى خود را نقل مى كرد به زبان آورد و در آخر هم يوسف در موقعى كه پدر و مادر را بر تخت سلطنت نشاند و همگى در برابرش به سجده افتادند به زبان مى آورد و مى گويد: " يا ابت هذا تاويل رؤياى ... و هو العليم الحكيم! "
     " و تولى عنهم و قال يا اسفى على يوسف و ابيضت عيناه من الحزن فهو كظيم!" يعقوب بعد از اين كه فرزندان را خطاب كرده و گفت:" بل سولت لكم انفسكم امرا...،" و بعد از آن ناله اى كه كرد و گفت: يا اسفى على يوسف، و نيز بعد از آنكه در اندوه بر يوسف ديدگان خود را از دست داد، ناگزير از ايشان روى برگردانيد و خشم خود را فرو برد و متعرض فرزندان نشد.
     " قالوا تالله تفتؤا تذكر يوسف ...،" گفتند: به خدا سوگند كه تو دائما و لا يزال به ياد يوسف هستى و سالها است كه خاطره او را از ياد نمى برى و دست از او برنمى دارى، تا حدى كه خود را مشرف به هلاكت رسانده و يا هلاك كنى!
     ظاهر اين گفتار اين است كه ايشان از در محبت و دلسوزى اين حرف را زده اند و خلاصه به وضع پدر رقت كرده اند و شايد هم از اين باب باشد كه از زيادى گريه او به ستوه آمده بودند و مخصوصا از اين جهت كه يعقوب ايشان را در امر يوسف تكذيب كرده بود و ظاهر گريه و تاسف او هم اين بود كه مى خواست درد دل خود را به خود ايشان شكايت كند.
     " قال انما اشكو بثى و حزنى الى الله و اعلم من الله ما لا تعلمون!" يعقوب گفت: من اندوه فراوان و حزن خود را به شما و فرزندان و خانواده ام شكايت نمى كنم و اگر شكايت كنم در اندك زمانى تمام مى شود و بيش از يك يا دو بار نمى شود تكرار كرد همچنانكه عادت مردم در شكايت از مصائب و اندوه هاشان چنين است، بلكه من تنها و تنها اندوه و حزنم را به خداى سبحان شكايت مى كنم كه از شنيدن ناله و شكايتم هرگز خسته و ناتوان نمى شود، نه شكايت من او را خسته مى كند و نه شكايت و اصرار نيازمندان از بندگانش" و اعلم من الله ما لا تعلمون - و من از خداوند چيزهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد!" و بهمين جهت بهيچ وجه از روح او مايوس و از رحمتش نااميد نمى شوم!

***** صفحه 65 *****
     " يا بنى اذهبوا فتحسسوا من يوسف و اخيه و لا تياسوا من روح الله انه لا يياس من روح الله الا القوم الكافرون!" سپس يعقوب به فرزندان خود امر كرد و چنين گفت: اى فرزندان من برويد و از يوسف و برادرش كه در مصر دستگير شده جستجو كنيد، شايد ايشانرا بيابيد و از فرجى كه خداوند بعد از هر شدت ارزانى مى دارد نوميد نشويد، زيرا از رحمت خدا مايوس نمى شوند مگر مردمى كه كافرند، و به اين معنا ايمان ندارند كه خداوند توانا است تا هر غمى را زايل و هر بلايى را رفع كند!
     آري، بر هر كس كه ايمان به خدا دارد لازم و حتمى است به اين معنا معتقد شود كه خدا هر چه بخواهد انجام مى دهد و بهر چه اراده كند حكم مي نمايد و هيچ قاهرى نيست كه بر مشيت او فائق آيد و يا حكم او را بعقب اندازد و هيچ صاحب ايمانى نمى تواند و نبايد از روح خدا مايوس و از رحمتش نااميد شود زيرا ياس از روح خدا و نوميدى از رحمتش در حقيقت محدود كردن قدرت او، در معنا كفر به احاطه و سعه رحمت اوست!
     كلام ابراهيم عليه السلام است که مى فرمايد:" و من يقنط من رحمة ربه الا الضالون!" و همچنين در اخبار، نوميدي از رحمت خدا از گناهان كبيره و مهلكه شمرده شده است!
     الميزان ج : 11  ص :  315
گفتمان يوسف با برادران در سفر پاياني
" فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَيْهِ قَالُوا يَأَيهَا الْعَزِيزُ مَسنَا وَ أَهْلَنَا الضرُّ وَ جِئْنَا بِبِضعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَ تَصدَّقْ عَلَيْنَا  إِنَّ اللَّهَ يجْزِى الْمُتَصدِّقِينَ!"
" قَالَ هَلْ عَلِمْتُم مَّا فَعَلْتُم بِيُوسف وَ أَخِيهِ إِذْ أَنتُمْ جَهِلُونَ...!"
" و چون نزد يوسف آمدند گفتند: اى عزيز!  ما و كسانمان بينوا شده ايم، و كالايى ناچيز آورده ايم پيمانه را تمام ده، و به ما ببخشاى، كه خدا بخششگران را پاداش مى دهد !"
" گفت: بياد داريد وقتى را كه نادان بوديد با يوسف و برادرش چه كرديد؟"
" گفتند: مگر تو يوسفى؟  گفت: من يوسفم و اين برادر من است، خدا بما منت نهاد، كه هر كه بپرهيزد و صبور باشد خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمى كند!"
" گفتند: به خدا كه خدا ترا بر ما برترى داده و ما خطا كرده بوديم!"
"  گفت: اكنون هنگام رسيدن به خرده حسابها نيست خدا شما را بيامرزد، كه او از همه رحيمان رحيم تر است!"

***** صفحه 66 *****
" اين پيراهن مرا ببريد و به صورت پدرم بيندازيد، كه بينا مى شود و همگى با خانواده خود پيش من آييد!"
" و همينكه كاروان به راه افتاد، پدرشان گفت: اگر سفيهم نشماريد من بوى يوسف را احساس مى كنم!"
" گفتند به خدا كه تو در ضلالت ديرين خويش هستى!"
" و چون نويدرسان بيامد و پيراهن را بصورت وى افكند، در دم بينا گشت و گفت: مگر به شما نگفتم من از خدا چيزهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد؟"
" گفتند: اى پدر!  براى گناهان ما آمرزش بخواه، كه ما خطا كار بوده ايم!"
" گفت: براى شما از پروردگارم آمرزش خواهم خواست، كه او آمرزگار و رحيم است!"                                 (88تا98/يوسف)
     فرزندان يعقوب به مصر وارد شده و وقتى بر يوسف رسيدند گفتند:" اى عزيز!  ما و كسانمان بينوا شده ايم، و كالايى ناچيز آورده ايم پيمانه را تمام ده، و به ما ببخشاى، كه خدا بخششگران را پاداش مى دهد !" بطورى كه از سياق استفاده مى شود در اين سفر دو تا خواهش از عزيز داشته اند، كه بر حسب ظاهر هيچ وسيله اى براى برآوردن آنها بنظرشان نمى رسيده:
     يكى اين كه: مى خواسته اند با پولى كه وافى و كافى نبوده طعامى به آنها بفروشد و با اين كه در نزد عزيز سابقه دروغ و دزدى بهم زده بودند و وجهه و حيثيتى بر ايشان نمانده بود هيچ اميد نداشتند كه عزيز باز هم مانند سفر اول ايشان را احترام نموده و حاجتشان را برآورد.
     دوم اين كه: دست از برادرشان كه به جرم دزدى دستگير شده بردارد و او را رها سازد، اين هم در نظرشان حاجتى برآورده نشدنى بود، زيرا در همان اول كه جام ملوكانه از خرجين برادرشان درآمد هر چه اصرار و التماس كردند به خرج نرفت و حتى عزيز حاضر نشد يكى از ايشان را بجاى او بازداشت نمايد!
     بهمين جهت وقتى به دربار يوسف رسيدند و با او در خصوص طعام و آزادى برادر گفتگو كردند خود را در موقف تذلل و خضوع قرار داده و در رقت كلام آنقدر كه مى توانستند سعى نمودند، تا شايد دل او را به رحم آورده، عواطفش را تحريك نمايند.
     لذا نخست بدحالى و گرسنگى خانواده خود را به يادش آوردند، سپس كمى بضاعت و سرمايه مالى خود را خاطر نشان ساختند و اما نسبت به آزادى برادرشان به صراحت چيزى نگفتند.
     تنها درخواست كردند كه نسبت به ايشان تصدق كند و همين كافى بود، زيرا تصدق به مال انجام مى شود و مال را صدقه مى دهند، و همانطور كه طعام مال بود آزادى برادرشان نيز تصدق به مال بود، زيرا برادرشان على الظاهر ملك عزيز بود، علاوه بر همه اينها بمنظور تحريك او در آخر گفتند:  

***** صفحه 67 *****
     " بدرستى كه خداوند به متصدقين پاداش مى دهد!" و اين در حقيقت، هم تحريك بود و هم دعا.
     برادران، كلام خود را با جمله يا ايها العزيز آغاز و با جمله اى كه در معناى دعا است ختم نمودند، در بين اين دو جمله تهى دستى و اعتراف به كمى بضاعت و درخواست تصدق را ذكر كردند، و اين نحو سؤال از دشوارترين و ناگوارترين سؤالات است. موقف هم موقف كسانى است كه با نداشتن استحقاق و با سوء سابقه استرحام مى كنند و خود جمعيتى هستند كه در برابر عزيز صف كشيده اند .
     اينجا بود كه كلمه الهى و وعده او كه بزودى يوسف و برادرش را بلند و ساير فرزندان يعقوب را بخاطر ظلمشان خوار مى كند تمام شد!
     به همين جهت يوسف بدون درنگ در پاسخ شان گفت: هيچ يادتان هست كه با يوسف و برادرش چه كرديد؟ و با اين عبارت خود را معرفى كرد، و اگر بخاطر آن وعده الهى نبود ممكن بود خيلى جلوتر از اين بوسيله نامه و يا پيغام، پدر و برادران را از جايگاه خود خبر دهد و به ايشان خبر دهد كه من در مصر هستم، و ليكن در همه اين مدت كه مدت كمى هم نبود چنين كارى را نكرد، چون خداى سبحان خواسته بود روزى برادران حسود او را در برابر او و برادر محسودش در موقف ذلت و مسكنت قرار داده و او را در برابر ايشان بر سرير سلطنت و اريكه قدرت قرار دهد!
     يوسف برادران را به خطابى مخاطب ساخت كه معمولا يك فرد مجرم و خطاكار را با آن مخاطب مى سازند و با اين كه مى دانند مخاطب چه كرده مى گويند: هيچ مى دانى؟ و يا هيچ يادت هست؟ و يا هيچ مى فهمى كه چه كردى؟ و امثال اينها، چيزى كه هست يوسف عليه السلام دنبال اين خطاب، جمله اى را آورد كه بوسيله آن راه عذرى به مخاطب ياد دهد و به او تلقين كند كه در جوابش چه بگويد، و به چه عذرى متعذر شود و آن اين بود كه گفت:" اذ انتم جاهلون!"
     بنا بر اين جمله " هيچ يادتان هست كه با يوسف و برادرش چه كرديد؟" تنها يادآورى اعمال زشت ايشان است بدون اين كه خواسته باشد توبيخ و يا مؤاخذه اى كرده باشد تا منت و احسانى را كه خدا به او و برادرش كرده خاطرنشان سازد، و اين از فتوت و جوانمردى هاى عجيبى است كه از يوسف سرزد، و راستى چه فتوت عجيبى!
     شواهد قطعى همه دلالت مى كرد بر اين كه عزيز مصر همان برادرشان يوسف است و لذا در سؤالشان ابزار تاكيد يعنى ان و لام و ضمير فصل بكار برده گفتند: انك لانت يوسف؟ يوسف هم در جوابشان فرمود: انا يوسف و هذا اخى!
     در اينجا برادر خود را هم ضميمه خود كرد، با اين كه در باره برادرش سؤالى نكرده بودند و بعلاوه اصلا نسبت به او جاهل نبودند، فرمود خداوند بر ما منت نهاد، و نفرمود بر من منت نهاد، با اين كه هم منت خداى را به ايشان بفهماند و هم بفهماند كه ما همان دو تن برادرى بوديم كه مورد حسد شما قرار داشتيم و لذا فرمود قد من الله علينا !

***** صفحه 68 *****
     آنگاه سبب اين منت الهى را كه بر حسب ظاهر موجب آن گرديد بيان نموده و فرمود : " انه من يتق و يصبر فان الله لا يضيع اجر المحسنين!" اين جمله، هم بيان علت است و هم خود دعوت برادران است بسوى احسان .
     " قالوا تالله لقد آثرك الله علينا و ان كنا لخاطئين!" برادران اعتراف به خطاكارى خود نموده و نيز اعتراف مى كنند كه خداوند او را بر ايشان برترى بخشيده است.
     " قال لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين!" يوسف اگر ملامت نكردن را مقيد به امروز كرده و فرموده امروز تثريبى بر شما نيست( من گناهانتان را نمى شمارم كه چه كرديد؟) براى اين بوده كه عظمت گذشت و اغماض خود را از انتقام برساند زيرا در چنين موقعيتى كه او عزيز مصر است و مقام نبوت و حكمت و علم به احاديث به او داده شده و برادر مادريش هم همراه است و برادران در كمال ذلت در برابرش ايستاده به خطاكارى خود اعتراف مى كنند و اقرار مى نمايند كه خداوند على رغم گفتار ايشان در ايام كودكى يوسف كه گفته بودند: چرا يوسف و برادرش نزد پدر ما از ما محبوب ترند با اين كه ما گروهى توانا هستيم و قطعا پدر ما در گمراهى آشكارست او را بر آنان برترى داده است!
     يوسف عليه السلام بعد از دلدارى از برادران و عفو و گذشت از ايشان، شروع كرد به دعا كردن و از خدا خواست تا گناهانشان را بيامرزد و چنين گفت: " يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين!" و اين دعا و استغفار يوسف براى همه برادران است كه به وى ظلم كردند، هر چند همه ايشان در آن موقع حاضر نبودند.
     " اذهبوا بقميصى هذا فالقوه على وجه ابى يات بصيرا و اتونى باهلكم اجمعين!" تتمه كلام يوسف است كه به برادران دستور مى دهد پيراهنش را نزد پدر ببرند و به روى پدر بيندازند، تا خداوند ديدگانش را بعد از آنكه از شدت اندوه نابينا شده بود شفا دهد.
     اين آخرين عنايت بى سابقه ايست كه خداوند در حق يوسف عليه السلام اظهار فرمود و مانند ساير اسبابى كه در اين سوره و اين داستان بود و بر خلاف جهتى كه طبعا جريان مى يافت جريانش داد، ايشان مى خواستند با آن اسباب و وسايل او را ذليل كنند، خداوند هم با همان اسباب او را عزيز كرد، مى خواستند از آغوش پدر به ديار غريبش بيندازند و بدين جهت در چاهش انداختند، خداوند نيز همين سبب را سبب راه يافتنش به خانه عزيز و آبرومندترين زندگى قرار داد و در آخر بر اريكه عزت و سلطنتش نشانيد و برادرانش را در برابر تخت سلطنتى او ذليل و خوار نموده به التماس و تضرع درآورد.
     همچنين همسر عزيز و زنان مصر عاشق او شدند و با او بناى مراوده گذاشتند، تا بدين وسيله او را در مهلكه فجور بيفكنند، ولى خداوند همين عشق ايشان را سبب ظهور و بروز پاكى دامن و برائت ساحت و كمال عفت او قرار داد، دربار مصر او را به زندان افكند و خداوند همين زندان را وسيله عزت و سلطنت او قرار داد!

***** صفحه 69 *****
     برادران آنروز كه وى را به چاه انداختند پيراهن به خون آلوده اش را براى پدرش آورده به دروغ گفتند مرده، خداوند بوسيله همين پيراهن خون آلودى كه باعث اندوه و گريه و در آخر كورى او شد چشم وى را شفا داد و روشن كرد!
     كوتاه سخن اين كه تمامى اسباب دست به دست هم دادند تا او را بى مقدار و خوار سازند، ولى چون خدا نخواست، روز بروز بزرگتر شد، آرى آنچه خدا مى خواست غير آن چيزى بود كه اسباب طبيعى بسوى آن جريان مى يافت!  و خدا بر كار خود غالب است!
     و اين كه فرمود:" و اتونى باهلكم اجمعين!" فرمانى است از يوسف عليه السلام به اين كه خاندان يعقوب، از خود آن جناب گرفته تا اهل بيت و فرزندان و نوه ها و نتيجه هاى او همه از دشت و هامون به شهر مصر درآمده و در آنجا منزل گزينند.
     " و لما فصلت العير قال ابوهم انى لاجد ريح يوسف لو لا ان تفندون!" وقتى كاروان حامل پيراهن يوسف، از مصر بيرون شد و از آن شهر منقطع گرديد، هنوز به كنعان نرسيده، يعقوب در كنعان به كسانى كه از فرزندانش نزد او بودند فرمود: من هر آينه بوى يوسف را مى شنوم اگر مرا به ضعف رأى نسبت ندهيد، بوى او را احساس مى كنم و چنين مى بينم كه ديدار او نزديك شده، و اگر مرا تخطئه نكنيد جا دارد كه شما نيز به آنچه كه من مى يابم اذعان و اعتقاد داشته باشيد، ليكن احتمال مى دهم كه مرا نادان شمرده تخطئه ام كنيد، و به گفته ام معتقد نشويد!
     " قالوا تالله انك لفى ضلالك القديم!" اين جمله كلام بعضى از فرزندان يعقوب است كه در آن ساعت حاضر بوده و در جواب پدر گفته اند.
     اين خود مى رساند كه فرزندان آن جناب در اين داستان چه بهره زشتى داشته اند كه از همان اول داستان تا به آخر چه اسائه ادبها به پدر نمودند، در اول داستان گفتند:" ان ابانا لفى ضلال مبين!" و در آخر گفتند:" انك لفى ضلالك القديم!"
     و ظاهرا مرادشان از اين گمراهى كه در آخر گفتند، همان گمراهى است كه در اول به وى نسبت دادند و مقصودشان از آن گمراهى محبت زياد يعقوب به يوسف است.
     ايشان چنين معتقد بودند كه از يوسف سزاوارتر به محبتند، چون مردانى قوى هستند كه تدبير امور خانه يعقوب و دفاع از حقوق او به دست ايشان است، اما پدرشان از راه حكمت منحرف شده دو تا بچه خردسال را كه هيچ اثرى در زندگى او ندارند در محبت بر ايشان ترجيح داده و با تمام وجودش به آن دو رو كرده و ايشانرا فراموش نموده و وقتى هم يكى از اين دو يعنى يوسف را نا پديد مى بيند آنقدر جزع و فزع و گريه و زارى مى كند تا آنكه هر دو چشمش نابود و پشتش خميده مى شود!
     اين است مراد ايشان از اين كه: يعقوب در ضلالت قديم خود هست، نه اين كه مقصودشان گمراهى در دين باشد، تا بخاطر چنين حرفى كافر شده باشند، بدليل اين كه: اولا، آنچه از فصول كلام ايشان در خلال اين قصه آمده شاهد بر اين است كه ايشان موحد و بر دين پدرانشان ابراهيم و اسحاق و يعقوب عليهماالسلام بوده اند.

***** صفحه 70 *****
     و ثانيا: اين دو موردى كه ايشان نسبت ضلالت به پدر داده اند مواردى نيست كه ارتباط دينى داشته باشد تا بتوانيم احتمال دهيم مقصود ايشان از اين ضلالت اين است كه دين پدر را قبول ندارند، بلكه مواردى است كه با اعمال حياتى و روش زندگى ارتباط دارد و آن عبارتست از اين كه: پدرى بعضى از فرزندان خود را نسبت به بعضى ديگر بيشتر دوست بدارد و بيشتر احترام كند، مقصودشان از ضلالت، غير اين نمى تواند باشد.
     " فلما ان جاء البشير القيه على وجهه فارتد بصيرا قال ا لم اقل لكم انى اعلم من الله ما لا تعلمون!" كلمه بشير به معناى حامل بشارت است و در اينجا همان كسى است كه حامل پيراهن يوسف است، و اين كه فرمود:" ا لم اقل لكم انى اعلم...،" اشاره است به آن گفتارش كه بعد از ملامت فرزندان كه تا كى بياد يوسفى فرموده بود و آن عبارت بود از جمله " انما اشكو بثى و حزنى الى الله و اعلم من الله ما لا تعلمون!"
     " قالوا يا ابانا استغفر لنا ذنوبنا انا كنا خاطئين!" گويندگان اين كلام فرزندان يعقوبند، مقصودشان از گناهان، همان اعمالى است كه با يوسف و برادرش انجام دادند، يوسف هم قبلا برايشان طلب مغفرت كرده بود.
     " قال سوف استغفر لكم ربى انه هو الغفور الرحيم!" يعقوب عليه السلام در اين جمله فرمود: بزودى برايتان استغفار مى كنم، و علت اين كه استغفار براى فرزندان را تاخير انداخت شايد اين باشد كه تا نعمت خدا با ديدار يوسف تكميل گشته دلش به تمام معنا خوشحال گردد و قهرا تمامى آثار شوم فراق از دلش زايل شود، آنگاه استغفار كند. در بعضى اخبار هم آمده كه تاخير انداخت تا وقتى كه در آن وقت دعا مستجاب مى شود.
     در كافى به سند خود از فضل بن ابى قره از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرموده: بهترين وقتى كه مى توانيد در آن وقت دعا كنيد و از خدا حاجت بطلبيد وقت سحر است، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود كه: يعقوب به فرزندان خود گفت:" سوف استغفر لكم ربى...،" و منظورش اين بود كه در وقت سحر طلب مغفرت كند.
     الميزان ج : 11  ص :  322
گفتمان يوسف با پدر،  بعد از انتقال اسرائيل(يعقوب) و پسرانش به مصر
" فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى يُوسف ءَاوَى إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَ قَالَ ادْخُلُوا مِصرَ إِن شاءَ اللَّهُ ءَامِنِينَ...!"
" و چون نزد يوسف رفتند پدر و مادرش را پيش خود جاى داد و گفت: داخل مصر شويد، كه اگر خدا بخواهد در امان خواهيد بود!"
" و پدر و مادر خويش را بر تخت نشاند، و همگى سجده كنان به رو درافتادند، گفت پدر جان!  اين تعبير رؤياى پيشين من است كه پروردگارم آنرا محقق كرد و به من نيكى نمود كه از زندان بيرونم آورد و شما را پس از آنكه شيطان ميان من و برادرانم را بهم زد از آن بيابان بدينجا آورد كه پروردگارم در باره آنچه اراده كند دقيق است، آرى او داناى حكيم است !"

/ 14