معارف قرآن در المیزان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معارف قرآن در المیزان - نسخه متنی

علامه سید محمدحسین طباطبایی؛ تألیف: سید مهدی (حبیبی) امین

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

***** صفحه 71 *****
" رَب قَدْ ءَاتَيْتَنى مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنى مِن تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ  فَاطِرَ السمَوَتِ وَ الأَرْضِ أَنت وَلىّ  فى الدُّنْيَا وَ الاَخِرَةِ  تَوَفَّنى مُسلِماً وَ أَلْحِقْنى بِالصلِحِينَ!"
" پروردگارا اين سلطنت را به من دادى و تعبير حوادث رؤيا به من آموختى، توئى خالق آسمانها و زمين! تو در دنيا و آخرت مولاى منى!  مرا مسلمان بميران! و قرين شايسته گانم بفرما !"
" اين از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مى كنيم، و تو هنگامى كه آنها همدست شده بودند و نيرنگ مى كردند، نزد ايشان نبودى!"    (99تا102/يوسف)
     يعقوب و خاندانش از سرزمين خود بيرون شده و بسوى مصر حركت كردند و چون وارد مصر شدند، يوسف به منظور استقبال از ايشان، از مصر بيرون آمده و در خارج مصر ايشان را در آغوش گرفت و آنگاه بمنظور احترام و رعايت ادب گفت: داخل مصر شويد " إِن شاءَ اللَّهُ ءَامِنِينَ!"
     در جمله" ان شاء الله آمنين!" ادبى را رعايت كرده كه بى سابقه و بديع است، چون هم به پدر و خاندانش امنيت داده و هم رعايت سنت و روش پادشاهان را كه حكم صادر مى كنند نموده و هم اين كه اين حكم را مقيد به مشيت خداى سبحان كرده تا بفهماند مشيت آدمى مانند ساير اسباب، اثر خود را نمى گذارد مگر وقتى كه مشيت الهى هم موافق آن باشد، و اين خود مقتضاى توحيد خالص است!
     ظاهر اين سياق مى رساند كه خاندان يعقوب بدون داشتن جواز از ناحيه پادشاه نمى توانسته اند وارد مصر شوند و بهمين جهت بوده كه يوسف در ابتداى امر به ايشان امنيت داد.
     " و رفع ابويه على العرش و خروا له سجدا و قال يا ابت هذا تاويل رؤياى...!" كلمه عرش به معناى سرير و تخت بلند است و بيشتر استعمالش در تختى است كه پادشاه بر آن تكيه مى زند و مختص به او است. اين كه فرمود:" و رفع ابويه على العرش،" معنايش اين است كه يوسف، پدر و مادرش را بالاى تخت سلطنتى برد كه خود بر آن تكيه مى زد.
     مقتضاى اعتبار و ظاهر سياق اين است كه بالا بردن بر تخت، با امر و دستور يوسف و به دست خدمتكاران انجام شده باشد، نه اين كه خود يوسف ايشان را بالا برده باشد، چون مى فرمايد:" براى او به سجده افتادند، كه ظاهر امر مى رساند سجده در اولين وقتى بوده كه چشمشان به يوسف افتاده است، پس گويا به دستور يوسف، در موقعى كه يوسف در آن مجلس نبوده ايشان را در كاخ اختصاصى و بر تخت سلطنتى نشانده اند و چون يوسف وارد شده نور الهى كه از جمال بديع و دل آراى او متلألأ مى شده ايشان را خيره و از خود بى خود ساخته تا حدى كه عنان را از كف داده و بى اختيار به خاك افتاده اند!

***** صفحه 72 *****
     بايد دانست كه اين سجده براى عبادت يوسف نبوده، بدليل اين كه در ميان سجده كنندگان در داستان يوسف شخصى بوده كه در توحيد، مخلَص بوده و چيزى را شريك خدا نمى گرفته و او يعقوب عليه السلام است، دليل ديگر اين كه اگر اين سجده، سجده عبادت يوسف بوده مسجود له كه يوسف است و به نص قرآن همان كسى است كه به رفيق زندانيش گفت: ما را نمى رسد كه چيزى را شريك خدا بگيريم، قطعا ايشان را از اين عمل نهى مى كرد و نمى گذاشت چنين كارى بكنند، ولى مى بينيم نهى نكرده، پس مى فهميم سجده، عبادت او نبوده است !
     قطعا جز اين منظورى نداشته اند كه يوسف را آيتى از آيات خدا دانسته و او را قبله در سجده و عبادت خود گرفتند، همچنانكه ما خدا را عبادت مى كنيم و كعبه را قبله خود مى گيريم و نماز و عبادت را بدان سو مى گذاريم، پس با كعبه، خدا عبادت مى شود نه كعبه و معلوم است كه آيت خدا از آن نظر كه آيه و نشانه است خودش اصلا نفسيت و استقلالى ندارد، پس اگر سجده شود جز صاحب نشانه يعنى خدا عبادت نشده است.
     " قال يا ابت هذا تاويل رؤياى من قبل قد جعلها ربى حقا!" يوسف وقتى ديد پدر و مادر و برادرانش در برابرش به سجده افتادند بياد خوابى افتاد كه در آن، يازده ستاره و خورشيد و ماه را ديده بود كه در برابرش سجده كردند و جريان رؤياى خود را به پدر گفت در حالى كه آن روز طفل صغيرى بود، وقتى بياد آنروز افتاد آن خواب را تعبير به امروز كرد كه ايشان در برابرش به سجده افتادند: گفت: پدر جان اين تعبير خوابى بود كه من قبلا ديده بودم، خداوند آن رؤيا را حقيقت قرار داد!
     آنگاه شروع كرد بمنظور اداى شكر خدا او را حمد و ثنا كردن و گفت:" و قد احسن بى اذ اخرجنى من السجن!" احسان پروردگار خود را در اينكه از زندان يعنى بلايى بزرگ نجاتش داد بياد آورد، آرى خداوند آن بلا را مبدل به نعمتى كرد كه هرگز احتمالش را نمى داد زيرا كسى احتمال نمى دهد كه زندان وسيله رسيدن به عزت و سلطنت شود!
     يوسف در اين موقف كه برادران ايستاده اند اسمى از بلاى بزرگ به چاه افتادن نياورد، او نمى خواست، و فتوت و جوانمرديش به او اجازه نمى داد كه برادران را شرمنده سازد، بلكه با بهترين عبارتى كه ممكن است تصور شود به داستان برادران اشاره اى كرد، بدون اين كه مشتمل بر طعن و سرزنشى باشد و آن اين بود كه گفت: " و جاء بكم من البدو من بعد ان نزغ الشيطان بينى و بين اخوتى!" مقصودش از اين اشاره، اين بود كه پروردگار من بعد از آنكه شيطان در بين من و برادرانم مداخله كرد و ميان ما را بهم زد به من احسان كرد و شد آنچه كه نبايد مى شد و در آخر به جدائى من از شما منتهى گرديد و پروردگارم مرا بسوى مصر سوق داد و گواراترين زندگى ها و بلندترين عزتها و سلطنت ها را روزيم فرمود و آنگاه دوباره ما را بهم نزديك كرد و همگى ما را از باديه و بيابان به شهر و زندگى مدنى و مترقى منتقل نمود .

***** صفحه 73 *****
     يوسف خواست بگويد: به دنبال مداخله شيطان در بين من و برادران گرفتاريها و بلاهاى زيادى به سرم آمد( ولى من تنها فراق و جدايى از شما و سپس زندانى شدن را اسم مى برم،) كه خداوند به من احسان نمود  و همه آن بلاها را يكى پس از ديگرى برطرف ساخت!
     بلاهاى من از حوادث عادى نبود، بلكه دردهايى بى درمان و معضلاتى لا ينحل بود، چيزى كه هست خداوند به لطف خود و نفوذ قدرتش در آنها نفوذ كرد و همه را وسيله زندگى و اسباب نعمت من قرار داد، بعد از آنكه يك يك آنها وسيله هلاكت و بدبختى من بودند، و بخاطر همين سه بلايى كه شمرد دنبال كلامش گفت: " ان ربى لطيف لما يشاء !"
     كلمه لطيف از اسماى خداى تعالى است و اسمى است كه دلالت بر حضور و احاطه او به باطن اشياء مى كند كه راهى براى حضور در آن و احاطه به آن نيست و اين لطافت از فروع احاطه او، و احاطه اش از فروع نفوذ قدرت و علم است.
" رَب قَدْ ءَاتَيْتَنى مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنى مِن تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ  فَاطِرَ السمَوَتِ وَ الأَرْضِ أَنت وَلىّ  فى الدُّنْيَا وَ الاَخِرَةِ  تَوَفَّنى مُسلِماً وَ أَلْحِقْنى بِالصلِحِينَ!"
" پروردگارا اين سلطنت را به من دادى و تعبير حوادث رؤيا به من آموختى، توئى خالق آسمانها و زمين! تو در دنيا و آخرت مولاى منى!  مرا مسلمان بميران! و قرين شايسته گانم بفرما !"
     بعد از آنكه يوسف عليه السلام خداى را ثنا گفت و احسانهاى او را در نجاتش از بلاها و دشواريها برشمرد، خواست تا نعمتهايى را هم كه خداوند بخصوص او ارزانى داشته برشمارد در حالى كه پيداست آنچنان محبت الهى در دلش هيجان يافته كه بكلى توجهش از غير خدا قطع شده، در نتيجه يكباره از خطاب و گفتگوى با پدر صرفنظر كرده متوجه پروردگار خود شده و خداى عز اسمه را مخاطب قرار داده مى گويد: پروردگارا اين تو بودى كه از سلطنت، سهمى بسزا ارزانيم داشتى، و از تاويل احاديث تعليمم دادى.
     و اين كه گفت:" فاطر السموات و الارض انت وليى فى الدنيا و الآخرة...!" در حقيقت اعراض از گفته قبلى و ترقى دادن ثناى خداست، و يوسف عليه السلام در اين جمله خواسته است بعد از ذكر پاره اى از مظاهر روشن و برجسته ولايت الهى، از قبيل رها ساختن از زندان، آوردن خاندانش از دشت، دادن ملك و سلطنت و تعليم تاويل احاديث، به اصل ولايت الهى برگشته و اين معنا را خاطرنشان سازد كه: خداوند رب عالم است، هم در كوچك و هم در بزرگ، و ولى است، هم در دنيا و هم در آخرت!
     ولايت او يعنى قائم بودن او بر هر چيز، و بر ذات و صفات و افعال هر چيز، خود ناشى است از اين كه او هر چيزى را ايجاد كرده و از نهان عدم به ظهور وجود آورده، پس او فاطر و آفريدگار آسمانها و زمين است، و بهمين جهت دلهاى اولياى او و مخلصين از بندگانش از راه اين اسم، يعنى اسم فاطر( كه به معناى وجود لذاته خدا، و ايجاد غير خود است،) متوجه او مى شوند، لذا يوسف هم كه يكى از فرستادگان و مخلصين او است در جايى كه سخن از ولايت او به ميان مى آورد مى گويد: " فاطر السموات و الارض انت وليى فى الدنيا و الآخرة !" يعنى من در تحت ولايت تامه توام بدون اين كه خودم در آفرينش خود دخالتى داشته باشم و در ذات و صفات و افعالم استقلالى داشته يا براى خود مالك نفع و ضرر، و يا مرگ و حيات و يا نشورى باشم!

***** صفحه 74 *****
     " توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين!" بعد از آنكه يوسف عليه السلام در قبال رب العزة، مستغرق در مقام ذلت گرديد و به ولايت او در دنيا و آخرت شهادت داد، اينك مانند يك برده و مملوك كه در تحت ولايت مالك خويش است درخواست مى كند كه او را آنچنان قرار دهد كه ولايت او بر وى در دنيا و آخرت مقتضى آنست، و آن اين است كه وى را تسليم در برابر خود كند، مادامى كه در دنيا زنده است، و در آخرت در زمره صالحين قرارش دهد، زيرا كمال بنده مملوك آن است كه نسبت به صاحب و ربش تسليم باشد و مادامى كه زنده است در برابر آنچه وى از او مى خواهد سر تسليم فرود آورد، و در اعمال اختياريه خود چيزى كه مايه كراهت و نارضايتى او است از خود نشان ندهد و تا آنجا كه مى تواند و در اختيار اوست خود را چنان كند كه براى قرب مولايش صالح و براى مواهب بزرگ او لايق باشد، و همين معنا باعث شد كه يوسف عليه السلام از پروردگارش بخواهد كه او را در دنيا مسلم، و در آخرت در زمره صالحان قرار دهد، همچنانكه جد بزرگوارش ابراهيم را به چنين مواهبى اختصاص داده بود!
      اين اسلامى كه يوسف درخواست كرد بالاترين درجات اسلام و عالى ترين مراتب آنست، و آن عبارتست از تسليم محض بودن براى خداى سبحان به اينكه بنده براى خود و براى آثار وجودى خود هيچ استقلالى نبيند و در نتيجه هيچ چيز - چه خودش و چه صفات و اعمالش - او را از پروردگارش مشغول نسازد، و اين معنا وقتى به خدا نسبت داده شود( و عرض شود كه خدايا تو مرا مسلم قرار ده!" معنايش اين است كه خداوند بنده اش را خالص براى خود قرار دهد .
     از آنچه گذشت معلوم شد كه معناى درخواست" مرا مسلم بميران!" اين است كه خدايا اخلاص و اسلام مرا مادامى كه زنده ام برايم باقى بدار! و به عبارت ديگر اين است كه تا زنده است مسلم زندگى كند، تا در نتيجه دم مرگ هم مسلم بميرد.                    
                   الميزان ج : 11  ص :  336

***** صفحه 75 *****


فصل سوم: تفسير و تحليل گفتمان حضرت موسي با خضر(ع)


گفتماني درتأويل حوادث،  کشف رمز اتفاقات
" وَ إِذْ قَالَ مُوسى لِفَتَاهُ لا أَبْرَحُ حَتى أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضىَ حُقُباً...!"
" و  ياد كن چون موسى به شاگرد خويش گفت: آرام نگيرم تا به مجمع دو دريا برسم، يا مدتى دراز بسربرم!"
" و همين كه به جمع ميان دو دريا رسيدند ماهيشان را از ياد بردند، و آن ماهى راه خود را به طرف دريا پيش گرفت،"
" و چون بگذشتند به شاگردش گفت: غذايمان را پيشمان بيار كه از اين سفرمان خستگى بسيار ديديم!"
" گفت خبر دارى كه وقتى به آن سنگ پناه برديم من ماهى را از ياد بردم و جز شيطان مرا به فراموش كردن آن وا نداشت، كه يادش نكردم و راه عجيب خود را در دريا پيش گرفت!"
گفت اين همان است كه مى جستيم و با پى جويى نشانه قدمهاى خويش بازگشتند،"
" پس بنده اى از بندگان ما را يافتند كه از جانب خويش رحمتى بدو داده بوديم و از نزد خويش دانشى به او آموخته بوديم،"    
                 (60تا65/کهف)
     در شروع اين آيات به معرفي بنده خدائي مي پردازد که قرار است موسي عليه السلام از علم او ياد بگيرد. اين علم، علمي است که غير خدا كسى در آن صنعى و دخالتى ندارد، و چيزى از قبيل حس و فكر در آن واسطه نيست و از راه اكتساب و استدلال به دست نمى آيد. دليل بر اين معنا جمله " مِن لَّدُنَّا " است كه مى رساند منظور از آن علم، علم لدنى و غير اكتسابى و مختص به اولياء است. از آخر آيات هم  استفاده مى شود كه مقصود از آن، علم به تاويل حوادث است.

***** صفحه 76 *****
     موسى گفت: آيا اجازه مى دهى كه با تو بيايم، و تو را بر اين اساس پيروى كنم كه آنچه خدا به تو داده براى اين كه من هم به وسيله آن رشد يابم به من تعليم كنى؟ و  يا آنچه را كه خدا از رشد به تو داده به من هم تعليم كنى؟
     " قال انك لن تستطيع معى صبرا!" در اين جمله خويشتن دارى و صبر موسى را در برابر آنچه از او مى بيند با تاكيد نفى مى كند، و خلاصه مى گويد: تو نمى توانى آنچه را كه در طريق تعليم از من مى بينى تحمل كنى!
     در اينجا قدرت بر صبر را با نفى سبب قدرت كه عبارت است از احاطه و علم به حقيقت و تاويل واقع نفى مى كند پس در حقيقت فعل را با نفى يكى از اسبابش نفى كرده لذا مى بينيم موسى در هنگامى كه آن عالم معنا و تاويل كرده هاى خود را بيان كرد عصباني نشد، بلكه در هنگام ديدن آن كرده ها در مسير تعليم بر او تغيّر كرد و وقتى برايش معنا كرد قانع شد. آرى، علم حكمى دارد و مظاهر علم حكمى ديگر!
     نظير اين تفاوتى كه در علم و در مظاهر علم رخ داده داستان موسى عليه السلام است در قضيه گوساله كه در سوره اعراف آمده، با اين كه خداى تعالي در ميقات به او خبر داد كه قوم تو بعد از آمدنت به وسيله سامرى گمراه شدند، و خبر دادن خدا از هر خبر ديگرى صادق تر است، با اين وصف آنجا هيچ عصبانى نشد ولى وقتى به ميان قوم آمد و مظاهر آن علمى را كه در ميقات به دست آورده بود با چشم خود ديد پر از خشم و غيظ شده الواح را انداخت و موى سر برادر را گرفت و كشيد.
     الميزان ج : 13  ص :  466
گفتماني در دشواري طرز تعليم خضر
" قَالَ لَهُ مُوسى هَلْ أَتَّبِعُك عَلى أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْت رُشداً!"
" قَالَ إِنَّك لَن تَستَطِيعَ مَعِىَ صبراً!"
" وَ كَيْف تَصبرُ عَلى مَا لَمْ تحِط بِهِ خُبراً...!"
" موسى بدو گفت: آيا تو را پيروى كنم كه به من از آنچه آموخته اى كمالى بياموزى!"
" گفت: تو به همراهى من هرگز شكيبايى نتوانى كرد!"
" چگونه در مورد چيزهايى كه از راز آن واقف نيستى شكيبايى مى كنى؟!"
" گفت: اگر خدا خواهد مرا شكيبا خواهى يافت و در هيچ باب نافرمانى تو نمى كنم!"
" گفت: اگر به دنبال من آمدى چيزى از من مپرس تا در باره آن مطلبى با تو بگويم!"                         (66تا70/کهف)

***** صفحه 77 *****
     جمله" انك لن تستطيع معى صبرا !" اخبار به اين است كه تو طاقت روش تعليمى مرا ندارى، نه اين كه تو طاقت علم را ندارى!
     " و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا !"
     كلمه خبر به معناى علم است و علم هم به معناى تشخيص و تميز است، و معنا اين است كه: خبر و اطلاع تو به اين روش و طريقه احاطه پيدا نمى كند.
     موسى عليه السلام وعده مى دهد كه به زودى خواهى ديد كه صبر مى كنم و تو را مخالفت و عصيان نمى كنم، ولى وعده خود را مقيد به مشيت خدا كرد تا اگر تخلف نمود دروغ نگفته باشد.
     " قال فان اتبعتنى فلا تسلنى عن شى ء حتى احدث لك منه ذكرا!" گفت: اگر پيروى مرا كردى بايد از هر چيزى كه ديدى و برايت گران آمد سؤال نكنى تا خودم در بيان معنا و وجه آن ابتداء كنم. در اين جمله اشاره است به اين كه به زودى از من حركاتى خواهى ديد كه تحملش بر تو گران مى آيد، ولى به زودى من خودم برايت بيان مى كنم.
     اما براى موسى مصلحت نيست كه ابتداء به سؤال و استخبار كند، بلكه سزاوار او اين است كه صبر كند تا خضر خودش بيان كند.
     اين آيات مى خواهد يك داستان را بيان كند كه موسى سه مرتبه يكى پس از ديگرى به خضر اعتراض كرده است نه اين كه خواسته باشد سه داستان را بيان كرده باشد كه موسى در هر يك اعتراضى نموده، پس كانه گفته شده: داستان چنين و چنان شد و موسى بر او اعتراض كرد، دوباره اعتراض كرد، بار سوم هم اعتراض كرد. پس غرض و نقطه اتكاء كلام، بيان سه اعتراض موسى است، نه عمل خضر و اعتراض موسى تا سه داستان بشود.
       الميزان ج : 13  ص :  474
ادب کلام موسي در مقابل استاد
" قَالَ لَهُ مُوسى هَلْ أَتَّبِعُك عَلى أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْت رُشداً!"
" موسى بدو گفت: آيا تو را پيروى كنم كه به من از آنچه آموخته اى كمالى بياموزى!"
          (66/کهف)
     مطلب عجيبى كه از اين داستان استفاده مى شود رعايت ادبى است كه موسى عليه السلام در مقابل استادش حضرت خضر نموده، و اين آيات آن را حكايت كرده است.
      با اين كه موسى عليه السلام كليم الله، و يكى از انبياى اولوا العزم و آورنده تورات بوده، مع ذلك در برابر يك نفر كه مى خواهد به او چيز بياموزد چقدر رعايت ادب كرده است!  

***** صفحه 78 *****
     از همان آغاز برنامه تا به آخر سخنش سرشار از ادب و تواضع است، مثلا از همان اول تقاضاى همراهى با او را به صورت امر بيان نكرد، بلكه به صورت استفهام آورده و گفت: آيا مى توانم تو را پيروى كنم؟ دوم اين كه همراهى با او را به مصاحبت و همراهى نخواند، بلكه آن را به صورت متابعت و پيروى تعبير كرد. سوم اين كه پيروى خود را مشروط به تعليم نكرد، و نگفت من تو را پيروى مى كنم به شرطى كه مرا تعليم كنى، بلكه گفت: تو را پيروى مى كنم باشد كه تو مرا تعليم كنى. چهارم اين كه رسما خود را شاگرد او خواند. پنجم اين كه علم او را تعظيم كرده به مبدئى نامعلوم نسبت داد، و به اسم و صفت معينش نكرد، بلكه گفت از آنچه تعليم داده شده اى و نگفت از آنچه مى دانى. ششم اين كه علم او را به كلمه رشد مدح گفت و فهماند كه علم تو رشد است نه جهل مركب و ضلالت! هفتم آنچه را كه خضر به او تعليم مى دهد پاره اى از علم خضر خواند نه همه آن را و گفت: پاره اى از آنچه تعليم داده شدى مرا تعليم دهى و نگفت آنچه تعليم داده شدى به من تعليم دهى. هشتم اين كه دستورات خضر را امر او ناميد، و خود را در صورت مخالفت عاصى و نافرمان او خواند و به اين وسيله شان استاد خود را بالا برد. نهم اين كه وعده اى كه داد وعده صريح نبود و نگفت من چنين و چنان مى كنم، بلكه گفت: ان شاء الله به زودى خواهى يافت كه چنين و چنان كنم! و نيز نسبت به خدا رعايت ادب نموده" ان شاء الله!" آورد.
     خضر عليه السلام هم متقابلا رعايت ادب را نموده اولا با صراحت او را رد نكرد بلكه به طور اشاره به او گفت كه: تو استطاعت بر تحمل ديدن كارهاى مرا ندارى! و ثانيا وقتى موسى عليه السلام وعده داد كه مخالفت نكند امر به پيروى نكرد، و نگفت: خيلى خوب بيا بلكه او را آزاد گذاشت تا اگر خواست بيايد، و فرمود: پس اگر مرا پيروى كردى...!  و ثالثا به طور مطلق از سؤال نهيش نكرد، و به عنوان صرف مولويت او را نهى ننمود بلكه نهى خود را منوط به پيروى كرد و گفت: اگر بنا گذاشتى پيرويم كنى نبايد از من چيزى بپرسى تا بفهماند نهيش صرف اقتراح نيست بلكه پيروى او آن را اقتضاء مى كند.
       الميزان ج : 13  ص :  476
گفتمان اتفاق اول،  سوراخ کردن بدون دليل کشتي
" فَانْطَلَقا حَتَّى إِذا رَكِبا فِي السَّفِينَةِ خَرَقَها قالَ أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً إِمْرا ...!"
" پس برفتند و چون به كشتى سوار شدند آن را سوراخ كرد، گفت:
- آن را سوراخ كردى تا مردمش را غرق كنى حقا كه كارى ناشايسته كردى!"

***** صفحه 79 *****
" گفت: مگر نگفتم كه تو تاب همراهى مرا ندارى!"
" گفت: مرا به آنچه فراموش كرده ام بازخواست مكن و كارم را بر من سخت مگير!"                                  (71تا73/کهف)
     " فانطلقا حتى اذا ركبا فى السفينة خرقها قال اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت شيئا امرا !" هر چند كه عاقبت سوراخ كردن كشتى غرق شدن است و قطعا خضر منظورش به دست آمدن اين غايت و نتيجه نبوده لذا به موسي گفت:" ا لم اقل انك لن تستطيع معى صبرا!"
     در اين جمله سؤال موسى عليه السلام را بيجا قلمداد نموده مى گويد: آيا نگفتم كه تو توانايى تحمل با من بودن را ندارى؟ و با اين جمله همين گفته خود را كه در سابق نيز خاطر نشان ساخته بود مستدل و تاييد مى نمايد.
     " قال لا تؤاخذنى بما نسيت و لا ترهقنى من امرى عسرا!" موسي گفت: مرا به خاطر نسيانى كه كردم و از وعده اى كه دادم غفلت نمودم مؤاخذه مكن و در كار من تكليف را سخت مگير!
       الميزان ج : 13  ص :  477
گفتمان اتفاق دوم،  قتل جوان بي گناه
"  فَانْطَلَقا حَتَّى إِذا لَقِيا غُلاماً فَقَتَلَهُ قالَ أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً نُكْراً...!"
" پس برفتند تا پسرى را بديدند و او را بكشت، گفت:
- آيا نفس محترمى كه كسى را نكشته بود بيگناه كشتى حقا كارى قبيح كردى!"
" گفت: مگر به تو نگفتم كه تو به همراهى من هرگز شكيبايى نتوانى كرد!"
" گفت اگر بعد از اين چيزى از تو پرسيدم مصاحبت من مكن كه از جانب من معذور خواهى بود!"                                (74تا76/کهف)
     موسى و خضر از كشتى بيرون شده به راه افتادند تا پسرى را بديدند و او را بكشت، گفت: آيا نفس محترمى كه كسى را نكشته بود بيگناه كشتى حقا كارى قبيح كردى!
     " لقد جئت شيئا نكرا !" يعنى كارى بس منكر و زشت كردى، كه طبع آن را ناشناس مى داند و جامعه بشرى آن را نمى شناسد.
     اگر سوراخ كردن كشتى را " امر" يعنى كارى خطرناك خواند كه مستعقب مصائبى است و كشتن جوانى بى گناه را كارى " منكر" خواند بدين جهت است كه آدم كشى در نظر مردم كارى زشت تر و خطرناكتر از سوراخ كردن كشتى است، گو اين كه سوراخ كردن كشتى مستلزم غرق شدن عده زيادى است و ليكن در عين حال چون به مباشرت نيست، و آدم كشى به مباشرت است، لذا آدم كشى را "نكر" خواند .

***** صفحه 80 *****
     " قال ا لم اقل لك انك لن تستطيع معى صبرا -  گفت: مگر به تو نگفتم كه تو به همراهى من هرگز شكيبايى نتوانى كرد!"
     موسي گفت: اگر بعد از اين دفعه و يا بعد از اين سؤال بار ديگر سؤالى كردم ديگر با من مصاحبت مكن، يعنى ديگر مى توانى با من مصاحبت نكنى" قد بلغت من لدنى عذرا،" يعنى به عذرى كه از ناحيه من باشد رسيدى، و به نهايتش هم رسيدى!
      الميزان ج : 13  ص :  478
گفتمان اتفاق سوم،  اعتراض به عملگي بدون دستمزد
"  فَانْطَلَقا حَتَّى إِذا أَتَيا أَهْلَ قَرْيَةٍ اسْتَطْعَما أَهْلَها ...!"
" پس برفتند تا به دهكده اى رسيدند و از اهل آن خوردنى خواستند و آنها از مهمان كردنشان دريغ ورزيدند، در آنجا ديوارى يافتند كه مى خواست بيفتد، پس آن را به پا داشت و گفت: كاش براى اين كار مزدى مى گرفتى!"        (77/کهف)
     سياق گواهى مى دهد بر اين كه موسى و خضر گرسنه بوده اند و مقصود موسى از اين كه گفت خوب است در برابر عملت اجرتى بگيرى اين بوده كه با آن اجرت غذايى بخرند تا سد جوع كنند!
     " قال هذا فراق بينى و بينك سانبئك بتاويل ما لم تستطع عليه صبرا- گفت اينك موقع جدايى ميان من و تو است! و تو را از توضيح آنچه كه توانايى شكيبايى اش را نداشتى خبردار مى كنم!"
     اگر خضر اين حرف را بعد از سؤال سوم موسى گفت و جلوتر نگفت براى اين بوده كه در آن دو نوبت موسى عليه السلام يا عذرخواهى مى كرده همچنان كه در نوبت اول چنين كرده و يا از او مهلت مى خواسته همچنان كه در نوبت دوم چنين كرد. خود موسى خضر را براى نوبت سوم معذور داشت و گفت بعد از سؤال دوم اگر بار سوم از چيزى پرسيدم ديگر با من مصاحبت مكن .
       الميزان ج : 13  ص :  479

/ 14