***** صفحه 41 *****
معيار معلوم كنند .
ليكن كار به اينجا خاتمه نمى يافت، براى اينكه لازم بود مقياسهاى مختلفى براى هر كالائى نيز معين كنند ، مثلا واحدى براى طول از قبيل ذرع و متر و امثال آن و واحدى براى حجم چون كيل و ليتر و امثال آن و واحدى براى سنگينى چون من و كيلو و تن و خروار و نخود و امثال آن ، درست كند ، در اين هنگام است كه تمامى نسبت ها معلوم مى شود ، و اشتباهى باقى نمى ماند و معلوم شد كه مثلا يك قيراط از الماس برابر چهار دينار از طلا و فلان مقدار از آرد گندم يا ميوه يا چيز ديگر است و يك من گندم برابر مثلا ده دينار پول يا فلان مقدار شكر و فلان مقدار از چيز ديگر است و روشن شد كه قيراطى از الماس برابر است با چهل من آرد و همچنين معلوم شد كه هر چيزى برابر چه مقدار از چيز ديگر است .
بشر بعد از اين مراحل علاوه بر طلا و نقره پولهائى ديگر از مس و برنز و اسكناس و تمبر درست كرد ، كه شرح مفصل آنرا كتابهاى اقتصاد شرح داده و بعد از اين مرحله كار ديگرى صورت گرفت و آن اين بود كه( چون مردم نمى توانستند كالاى خود را به راه دور برده و آنچه را كه مى خواهند ، از راهى دور تهيه كنند،) به ناچار راههائى براى كسب و تجارت باز شد و هر كاسب يا تاجرى مخصوص تهيه كالائى شد ، تا آنرا با نوعى ديگر مبادله و معاوضه كند و از اين راه سودى به دست آورد و اين سود نوعى زيادى است كه در قبال آنچه مى دهد مى گيرد .
اين اعمال و رفتارى بود كه انسان براى رفع حوائج زندگى خود پيش گرفته و در آخر ، مساله به اينجا منجر شد كه به دست آوردن نيازهاى زندگى دائر مدار پول باشد و به نظر چنين رسيد كه هر كس پول چيزى را دارد گويا ، خود آن را دارد( و خلاصه هدف و وسيله به يكديگر مشتبه شد،) و مردم چنين پنداشتند كه پول همه چيز است ، چون وقتى پول باشد همه چيز هست و اگر آدمى به پول دست يابد به همه چيز دست يافته و هر چيزى را كه مورد حاجت و يا لذت باشد مى تواند تهيه كند و چه بسا كه پول را هم كالا حساب كردند و پول دادن و پول گرفتن را نوعى كاسبى به حساب آوردند و دارنده اين شغل را صراف ناميدند .
از آنچه گذشت روشن شد كه اصل معامله و معاوضه نخست بر اين قرار گرفته بود كه متاعى را كه مورد حاجت نيست با متاعى ديگر كه مورد حاجت است معاوضه كنند و سپس به اينجا كشيده شد كه متاعى را با پول معاوضه كنند نه به ملاك احتياج ، بلكه به ملاك كاسبى و بهره گيرى و اين مغايرت و اختلاف ميان آنچه مى دهند با آنچه مى گيرند ، اصلى است كه حيات جامعه بر آن استوار است .
و اما دادن يك جنس و عينا همان را گرفتن ، اگر بدون زيادى باشد چه بسا عقلا آن را در پاره اى موارد كه احتياج به اين كار هست امضا بكنند ، چون ممكن است من امروز به گندم احتياج نداشته باشم و وسيله نگهداريش را هم نداشته باشم ، گندم خود را به ديگری
***** صفحه 42 *****
بفروشم و بهمين مقدار ، دو ماه ديگر تحويل بگيرم و يا اغراض ديگرى در زندگى برايم پيش بيايد كه براى تامين آن جنسى را به عين همان جنس و به همان مقدار بفروشم و اما اگر با زياده از عين جنس صورت بگيرد ، كه همان ربا و ربح باشد ، بايد ببينيم كه چه نتايجى به بار مى آورد( و با در نظر گرفتن آن نتايج ببينيم عقل چنين معامله اى را تجويز مى كند يا خير؟ مترجم.)
ربا منظور ما از اين كلمه تبديل جنسى است به مثل همان جنس با مقدارى زيادتر ، مثلا فروختن ده من گندم به مدت پنج ماه به مبلغ دوازده من گندم و نظير اينها و ربا وقتى متصور است كه خريدار ده من و يا قرض گيرنده آن در شدت فقر و احتياج باشد( و گرنه به قول معروف پول گرد را به بازار دراز مى برد و قوت زن و فرزند خود را مى خريد. مترجم.) و معناى فقير كسى است كه درآمدش برابر حوائجش نباشد ، مثلا در هر روز بطور متوسط ده تومان به دست آورد ، در حالى كه به بيست تومان محتاج باشد ، از همين جا است كه سرمايه زندگى چنين فردى رو به نقصان مى گذارد و زمانى طولانى نمى گذرد كه تمامى آنچه تاكنون كسب كرده همه را از دست مى دهد و قدرت پرداخت آنچه را قرض گرفته ندارد ، از او عدد بيست را مطالبه مى كنند ، در حالى كه او هيچ چيز ندارد ، حتى عدد يك را هم فاقد است ، پس دارائى چنين كسى مساوى با منهاى بيست(20 -) است و اين همان هلاكت و بدبختى در زندگى است .
اين وضع كسى است كه به ناچار تن به ربا مى دهد و اما رباخوار ؟ او هم صاحب ده تومان خود مى شود و هم ده تومان آن بيچاره اى كه از وى قرض گرفته ، پس در هر معامله اى مال دو طرف در يك طرف جمع مى شود و طرف ديگر بدون مال مى ماند و اين به آن جهت است كه رباخوار ده تومان دوم را بدون عوض گرفته است.
پس سرانجام ربا از يك سو مستلزم نابودى طبقه فقير است و از سوى ديگر جمع شدن اموال نزد طبقه سرمايه دار و معلوم است كه يكى از نتايج اين وضع همانا حكومت و فرمانروائى ثروتمند رباخوار بر جان و مال و ناموس مردم است ، چون با داشتن قدرت مالى هر كارى را در راه به دست آوردن خواستها و لذتهايش مى كند و غريزه استخدام ، اين بى بندوبارى را برايش توجيه مى كند و نتيجه ديگرش دشمنى طبقه فقير نسبت به طبقه ثروتمند است ، او را وامى دارد تا به منظور دفاع از جان خود و از زندگى تلخ تر از زهرش و به هر طريقه اى كه دستش برسد از آن طبقه انتقام بگيرد و هرج و مرج و فساد نظام زندگى بشر و به دنبالش هلاكت بشريت و نابودى تمدن از همين جا شروع مى شود .
البته اين نيز هست كه هر رباخوار نمى تواند تمامى طلبهاى خود را وصول كند ، براى اينكه همه بدهكاران كه بدهى هايشان مثل برف انبار شده ، نمى توانند دين خود را بپردازند ، هر چند هم بخواهند بپردازند .
البته اينها همه در باره رباى معمولى ميان اغنيا و فقرا بود و اما رباهاى ديگر مثلا رباى تجارتى كه اساس كار بانكها است و رباى قرض و تجارت كردن با پول ، كمترين
***** صفحه 43 *****
ضررش اين است كه باعث مى شود اموال به تدريج يكجا يعنى در طرف بانكها جمع شده ، سرمايه هاى تجارتى از حد و حساب بيرون رود و بيش از آن حدى كه بر حسب واقع بايد نيرومند شود ، نيرومند گردد و چون طغيان ، اثر حتمى قدرت خارج از حد است ، در ميان همين قدرتها تطاول و درگيرى ايجاد شده ، يكى مى خواهد ديگرى را در خود هضم كند و سرانجام همه اين قدرتها نزد آنكه نيرومندتر از همه است تمركز مى يابد ، و پيوسته فقر عمومى در ميان بشر گسترش يافته و ثروت انحصارى اقليتى قرار مى گيرد و همان هرج و مرجى كه گفتيم پديد آيد .
دانشمندان اقتصاد شكى در اين ندارند كه تنها علت شيوع كمونيسم در جهان و پيشرفت مرام اشتراكى ، همين تراكم فاحش ثروت نزد افرادى انگشت شمار است ، البته خودنمائى و تظاهر اين افراد به مزاياى زندگى نيز بى اثر نيست و آتش كينه محرومان را تيزتر مى كند ، محرومينى كه اكثريت بشر را تشكيل مى دهند و از حياتى ترين حوائج زندگى محرومند و طبقه ثروتمند همواره ايشان را با كلماتى از قبيل تمدن ، عدالت ، حريت، تساوى حقوق و ... فريب داده ، به زبان چيزهائى مى گويند كه در دلهايشان نيست منظورشان از الفاظى كه مى گويند ضد معانى آنها است ، گمان مى كنند با اين دروغها و فريبكاريها به هدفهاى نامقدس خود كه بيشتر خوردن و طبقه فقير را بيشتر ذليل كردن و بر آنان بيشتر حكومت كردن است خواهند رسيد و به زورگوئى بيشترى به آنان خواهند پرداخت و مى پندارند كه اين راه تنها وسيله و راه سعادت آنان در زندگى است و ليكن امروز دستگيرشان شده كه آنچه را مايه سعادت خود مى پنداشتند به ضررشان تمام شد و نقشه هائى كه براى به شيشه كردن خون بينوايان كشيدند دام هائى بود كه اول خودشان در آن افتادند ، آرى:" و مكروا و مكر الله و الله خير الماكرين!"(54/ال عمران) عليه خدا نقشه مى كشند خدا هم نقشه مى كشد با اين تفاوت كه او بهترين نقشه كشندگان است! چون خدا دشمن خود را به دست خود او نابود مى كند:
" ثم كان عاقبة الذين اساؤا السوآى!"(10/روم)
و يكى از مفاسد شوم ربا اين است كه راه گنجينه كردن و اندوختن ثروت را آسان نمود ، در سابق اگر كسى مى خواست پولى را پنهان كند هيچ تامينى از محفوظ ماندنش نداشت ، ولى امروز ميليونها ريال پول را در مخازن بانكها ذخيره مى كنند و آنرا در خريد و فروش( و كارهاى توليدى) از جريان مى اندازند و خود بر اريكه بطالت و عياشى تكيه مى زنند و ميليونها انسان را از كارهاى توليدى كه فطرت انسان را به آن وا مى دارد محروم مى سازند ، آرى حيات بشر بر كار و كوشش استوار است و ربا باعث مى شود كه عده اى به خاطر ثروت بسيار و بى نيازى بيرون از حد كار نكنند و عده اى ديگر نيز به خاطر محروميت ، از كار محروم باشند .
الميزان ج : 2 ص : 657
***** صفحه 44 *****
بحث علمى ديگر درباره ربا
غزالى در باب شكر از كتاب احياء العلوم خود مى گويد : يكى از نعمتهاى خداى تعالى ، خلقت درهم و دينار است ، كه قوام زندگى دنيا بر آن دو است اگر چه درهم و دينار دو موجود جامد هستند و در خود آنها فائده اى نيست و ليكن با اينحال مورد حاجت خلق است ، چون تمامى انسانها محتاج به مواد بسيارى از خوردنيها و پوشيدنيها و ساير حوائج هستند و بسيار مى شود كه انسان به چيزى نيازمند است كه ندارد و در عوض چيزى دارد كه احتياجى به آن ندارد ، مثلا شخصى زعفران دارد ، ولى مركبى كه بر آن سوار شود ندارد و شخصى ديگر مركب دارد و احتياجى به آن ندارد ، در عوض به زعفران محتاج است ، اينجا است كه پاى مبادله به ميان مى آيد ، يعنى اين دو ناگزير به معاوضه مى شوند .
از سوى ديگر مقدار عوض بايد معين شود ، يعنى هرگز يك صاحب شتر حاضر نيست كه شتر خود را بدون حساب با زعفران معاوضه كند ، زيرا مناسبتى ميان شتر و زعفران نيست تا مثلا گفته شود به اندازه وزن شتر زعفران بگيرد و يا پوست شترى را از زعفران پر كنند و به او بدهند و همچنين است كسى كه خانه اى را با پارچه اى معاوضه مى كند و يا برده اى را با گيوه و يا چكمه معاوضه مى كند و يا آرد مى دهد تا الاغى بگيرد ، با در نظر گرفتن اينكه اين اشيا هيچ تناسبى با هم ندارند و معلوم نيست كه يك شتر مساوى با چقدر زعفران است ، در نتيجه مشكل بسيار بزرگى در امر معاملات پيش آمد و بشر محتاج شد به اينكه حد وسطى در بين اجناس متفرق و نامربوط به هم ، پيدا كند و با آن حد متوسط بها و رتبه و منزلت هر چيزى را دريابد و بعد از معين شدن ارزش هر كالائى بفهمد كه كدام مساوى و كدام غير مساوى است .
خداى تعالى به همين منظور درهم و دينار يا به عبارت ديگر طلا و نقره را خلق كرد ، تا حاكم و حد متوسط ميان اموال باشند و هر مالى را با آن دو بسنجند ، مثلا بگويند اين شتر صد دينار مى ارزد و صد دينار زعفران فلان مقدار مى شود ، پس فلان مقدار از زعفران برابر يك شتر است ، براى اينكه هر دو برابر صد دينار هستند.
و اگر اين غرض با طلا و نقره انجام شد ، براى اين بود كه براى بشر هيچ نفع و غرضى در خود آن دو نيست ، نه خوردنى است و نه پوشيدنى و نه غير آن و اگر خدا چيز ديگر را حد متوسط قرار مى داد كه احيانا خود آن چيز متعلق غرض واقع مى شد ، چه بسا باعث مى شد اين غرض براى صاحبش موجب مزيتى شود ، در حالى كه آن طرف ديگر كه به خود آن چيز غرضى ندارد اين ترجيح را نداشته باشد ، در نتيجه باز هم نظام قيمت گذارى به هم مى خورد و بهمين جهت خداى تعالى طلا و نقره را خلق كرد كه خود آنها متعلق غرض نيستند ، اينجا بود كه طلا و نقره در بين مردم متداول شد و ميان اموال به
***** صفحه 45 *****
عدالت حكم كردند .
حكمت ديگرى كه در خلقت طلا و نقره هست اين است كه اين دو فلز وسيله اى است براى به دست آوردن هر چيزى كه به آن احتياج باشد ، چون اين دو ، فلزى كمياب هستند و خود آنها متعلق هيچ غرضى قرار نمى گيرند .
و ديگر اينكه نسبت تمامى اموال با آن دو مساوى است ، پس هر كسى آندو را داشته باشد گوئى همه چيز را دارد ، ولى اگر كسى يك مقدار پارچه داشته باشد ، تنها يك جامه دارد نه همه چيز و اگر صاحب جامه احتياج به غذا پيدا كند به آسانى نمى تواند نان نانوا را با جامه خود معاوضه كند ، چون بسيار مى شود كه نانوا احتياجى به جامه ندارد ، بلكه مثلا او فعلا محتاج به يك گاو است( پس او ناچار بايد جامه را به دارنده گاوى كه محتاج به جامه است بدهد و گاو او را گرفته به صاحب نان بدهد و از او نان بگيرد و چنين چيزى به سهولت انجام نمى شود. مترجم.) ناگزير محتاج است به چيزى كه اگر آن را داشته باشد مثل اينكه همه چيز را دارد و حتما آن چيز بايد از نظر شكل و صورت داراى خاصيت نباشد و از نظر كانه همه چيز باشد ، چون چيزى مى تواند نسبت متساوى با اشياى مختلف داشته باشد كه خودش صورتى خاص نداشته باشد ، نظير آينه كه خودش هيچ رنگى ندارد ، ولى همه رنگها را نشان مى دهد ، طلا و نقره هم همينطورند ، يعنى خودشان به آن جهت كه طلا و نقره اند نه غذا هستند ، نه دوا و نه غير آن، ولى وسيله اى براى به دست آوردن هر غرضى واقع مى شوند .
مثال ديگر طلا و نقره حروفى چون( از - تا - در - بر) و امثال آن است كه خودشان معنائى ندارد ، ولى اگر با غير خود تركيب شده و جمله تشكيل شود معنا مى دهند .
اين بود دوتا از حكمت هائى كه در خلقت طلا و نقره است ، البته حكمتهاى ديگرى نيز هست كه اگر بخواهيم همه را ذكر كنيم طولانى مى شود .
غزالى سپس مطلبى ديگر اضافه مى كند، كه حاصلش اين است: طلا و نقره از آنجا كه به خاطر حكمت هاى نامبرده از نعمت هاى خداى تعالى هستند ، اگر كسى در آن دو عملى انجام دهد كه منافى با حكمتهائى باشد كه در خلقتش منظور بود ، در حقيقت به نعمت خدا كفر ورزيده است .
و از اين بيان نتيجه گرفته كه پس ذخيره كردن طلا و نقره ظلم ، و باعث ابطال حكمتى است كه در خلقت آن دو است ، براى اينكه ذخيره كردن طلا و نقره ، زندانى كردن حاكمى است كه بايد بين مردم حكومت كند ، وقتى با زندانى كردن آن از حكومتش جلوگير شد ، هرج و مرج بين مردم پيدا مى شود ، چون ديگر كسى نيست كه مردم به عنوان داورى عادل به وى مراجعه كنند .
آنگاه اين نتيجه را هم گرفته كه تهيه كردن ظرفهاى طلائى و نقره اى حرام است ، چون معناى اين عمل اين است كه به طلا و نقره نظرى استقلالى داشته باشيم، در حالى كه طلا و نقره مقصود با لذات نيستند بلكه براى ساير اغراض ، به كار مى روند و خلاصه
***** صفحه 46 *****
هدف نيستند ، بلكه وسيله اند و چنين عملى ظلم است و مثل اين مى ماند كه اهل يك كشور حاكم خود را به بافندگى وادارند ، يا به گرفتن ماليات گمرگ و ساير كارهائى كه طبقات بى سواد و ناآگاه هم مى توانند انجامش دهند .
نتيجه ديگرى از بيان خود گرفته و آن حرمت معاملات ربوى در خصوص درهم و دينار است و گفته است: اين عمل كفر به نعمت خدا و ظلم است ، براى اينكه ظلم عبارت است از اينكه چيزى را در غير آن مورد كه براى آن خلق شده ، مصرف كنند و طلا و نقره خلق شده اند تا وسيله باشند نه هدف ، چون غرضى كه در خود آنها نيست تا هدف قرار گيرد، پايان گفتار غزالى. ما در گفته غزالى نقطه نظرهائى داريم هم در اساسى كه در براى بحث پى ريزى كرده و هم در بنائى كه روى آن پايه چيده و نتايجى كه از آن بحث گرفته است .
اما نقطه نظر ما : در اساسى كه غزالى براى بحث ريخته چند اشكال است: اول اينكه : اگر مطلب آنطور باشد كه وى گفته ، يعنى خلقت طلا و نقره براى اين بود كه وسيله باشد نه هدف و هيچ غرضى در خود آنها نيست، چگونه ممكن است چيزى كه خودش ارزش ندارد، وسيله ارزيابى چيزهاى ديگر شود و چگونه ممكن است چيزى اجناس و كالاها را با معيارى اندازه گيرى كند، كه خودش آن معيار را ندارد، آيا ممكن است طول مسافت بين دو نقطه را با چيزى به دست آورد كه خودش طول ندارد؟ و يا سنگينى و وزن يك گونى برنج را با چيزى معين كرد كه خودش وزن ندارد ؟
اشكال دوم اينكه : خودش از يك طرف ميگويد : هيچ غرضى در خود طلا و نقره نيست ، از طرفى ديگر مى گويد طلا و نقره كمياب هستند و اين تناقضى است آشكار ، براى اينكه كمياب بودن تصور ندارد مگر در چيزى كه مردم آن را طالبند ، عزت وجود بدون مطلوبيت تصور ندارد .
اشكال سوم اين است كه: اگر طلا و نقره مقصود بالذات نباشند بلكه مقصود للغير باشند ، بايد بين طلا و نقره فرقى نباشد و هر دو يك قيمت داشته باشند و حال آنكه مى بينيم عقلا ، بهاى نقره را كمتر از طلا اعتبار كرده اند .
اشكال چهارم اينكه: در اينصورت بايد ساير پولها چه مسى و چه كاغذى با طلا و نقره يك ارزش داشته باشد و نيز بايد جنس ها بهاى جنس ديگر قرار نگيرند با اينكه ما با چرم ، نمك و يا چيز ديگر مى خريم .
و اما نقطه نظرهاى ما در نتايجى كه از بحث گرفته شده است:
1- اينست كه حرمت ذخيره كردن طلا و نقره براى اين نيست كه اين عمل طلا و نقره را مقصود بالذات مى كند و به آن دو ارزشى استقلالى مى دهد، بلكه از آيه شريفه:" و الذين يكنزون الذهب و الفضة و لا ينفقونها فى سبيل الله...!" برمى آيد كه علت آن محروميت فقرا از روزى خوردن است ، يعنى طلا و نقره بايد در راه برآوردن حوائج كه
***** صفحه 47 *****
خود نياز به كار و فعاليت دارد مصرف شود و فقرا آن را در برابر سعى و كوشش خود بگيرند و در راه تامين حوائج شخصى خود مصرف كنند ، كه توضيح بيشترش در تفسير آيه نامبرده كه آيه 35 از سوره توبه است خواهد آمد .
2- اينكه وى ساختن و مصرف كردن ظرفهاى طلائى و نقره اى را از اين جهت حرام دانست كه ظلم و كفر به نعمت خدا است ، اگر علت حرمت نامبرده اين باشد بايد گلوبند و دست بند طلائى و نقره اى زنان نيز حرام باشد ، چون اين عمل هم طلا و نقره را مقصود بالذات مى كند و نيز بايد خريد و فروش طلا و نقره نيز حرام باشد و حال آنكه در شرع اسلام اينگونه اعمال نه ظلم خوانده شده و نه كفر و نه معامله طلا به نقره و زيور كردن به آن دو حرام شده است ، پس علت چيز ديگرى است .
3- اينكه مفسده اى كه براى ربا ذكر كرد و حرمت ربا را به خاطر آن مفسده دانست در تمامى معاملاتى كه روى نقدينه ها انجام مى گيرد هست ، هزار تومان پول مسى دادن و هزار و صد تومان گرفتن همين مفسده را دارد ، پس چرا غزالى مساله را منحصر در طلا و نقره كرد و نيز ده من گندم دادن و يازده من گندم گرفتن نيز حرام است و انحصارى به طلا و نقره ندارد ، پس گفتار وى نه جامع است نه مانع ، اما جامع نيست براى اينكه شامل رباى در گندم و جو و ساير چيزهائى كه قابل وزن و پيمانه كردن هستند نمى شود و اما مانع نيست براى اينكه شامل استعمال گلوبند و ساير زيور آلات مى شود و حال آنكه نبايد بشود .
از همه اينها گذشته ، علت حرمت ربا در خود آيه شريفه آمده مى فرمايد:
" و ما آتيتم من ربا ليربوا فى اموال الناس فلا يربوا عند الله و ما آتيتم من زكوة تريدون وجه الله ، فاولئك هم المضعفون!"(39/روم)
و ربا را عبارت دانسته از زياد شدن اموال مردم و ضميمه كردن اموال ديگران به مال افرادى انگشت شمار و اين همان است كه ما در بيان خود آورديم و گفتيم همانطور كه تخم گياه موادى را از زمين بعنوان تغذيه مى گيرد و ضميمه خود مى كند و بزرگ مى شود ، همچنين رباخوار اموال مردم را ضميمه مال خود نموده ، لذا از مال مردم كم و به مال او افزوده مى شود تا جائى كه اكثريت مردم تهى دست و رباخوار صاحب اموالى متراكم گردد و با اين بيان روشن مى شود كه مراد از جمله :
" و ان تبتم فلكم رؤس اموالكم ، لا تظلمون و لا تظلمون ...!"(279/بقره)
اين است كه نه شما به مردم ظلم كنيد و نه از طرف مردم و يا از ناحيه خدا به شما ظلم شود ، پس ربا ظلم به مردم است .
الميزان ج : 2 ص : 662
***** صفحه 48 *****
گفتارى در معناى كنز (گنج اندوزي)
شكى نيست كه قوام اجتماعى كه بشر بحسب طبع اولى خود تشكيل داده بر مبادله مال و عمل پايدار است ، و قطعا اگر چنين مبادله اى در كار نمى بود مجتمع انسان حتى يك چشم بر هم زدن قوام نمى داشت .
راه بهره مندى انسان در اجتماعش غير از اين نبوده كه امورى از مواد اوليه زمين گرفته و بقدر وسعش روى آن عمل نموده و از نتيجه عملش ما يحتاج خود را ذخيره مى كرده است و ما زاد بر احتياج خود از آن حاصل را به ديگران مى داده و در عوض ساير ما يحتاج خود را از آنچه كه در دست ديگران بوده مى گرفته .
مثلا يك نفر نانوا از نانى كه خود مى پخته بقدر قوت خود و خانواده اش برمى داشته و زائد بر آن را با پارچه اى كه در دست نساج و اجناس ديگرى كه هر يك در دست افراد معينى درست مى شده معاوضه مى كرده و همچنين صاحبان حرفه هاى ديگر همه و همه اعمال و فعاليت هائى كه در اجتماع صورت مى گرفته همانا خريد و فروش و مبادله و معاوضه بوده است .
و آنچه از بحث هاى اقتصادى بدست مى آيد اين است كه انسانهاى اولى معاوضه و مبادلاتشان تنها روى اجناس صورت مى گرفته و متوجه نبوده اند كه به غير از اين صورت نيز امكان پذير هست .
اما اين را توجه داشتند كه هر چيزى با چيز ديگر مبادله نمى شود ، زيرا نسبت ميان اجناس مختلف است ، جنسى مورد احتياج مبرم مردم است و جنسى ديگر اينطور نيست ، يك جنس بسيار رايج است و جنس ديگر خيلى كم و ناياب است و هر جنسى كه بيشتر مورد احتياج باشد و كمتر يافت شود قهرا طالبانش نيز بيشتر است و نسبتش با جنسى كه هم زياد مورد حاجت نيست و هم زياد يافت مى شود يكسان نيست ، چون رغبت مردم نسبت به دومى كمتر است ، همين معنا سبب شده كه پاى قيمت و ارزيابى به ميان آيد .
بعد از آنكه خود را ناچار ديدند از اينكه براى حفظ نسبت ها ، معيارى بنام قيمت درست كنند و چون بايد خود آن معيار ارزش ثابتى داشته باشد ، لا جرم بعضى از اجناس ناياب و عزيز الوجود از قبيل گندم ، تخم مرغ و نمك را اصل در قيمت قرار دادند تا ساير اجناس و اعيان مالى را با آن بسنجند ، در نتيجه آن جنس عزيز الوجود مدار و محورى شد كه تمامى مبادلات بازارى بر آن دور مى زد ، و اين سليقه از همان روزگار قديم تا امروز در بعضى از جوامع كوچك از قبيل دهات و قبيله ها دائر بوده و هست .
تا آنكه در ميان اجناس ناياب و عزيز الوجود به پاره اى از فلزات از قبيل طلا ، نقره و مس برخورده آن را مقياس سنجش ارزش ها قرار دادند و در نتيجه طلا ، نقره و مس بصورت نقدينه هائى درآمدند كه ارزش خودشان ثابت و ارزش هر چيز ديگرى با آنها تعيين مى گرديد .
***** صفحه 49 *****
رفته ، رفته طلا مقام اول را ، نقره مقام دوم و ساير فلزات قيمتى مقام هاى بعدى را حيازت كردند و از آنها سكه هاى سلطنتى و دولتى زده شد و به نامهاى دينار، درهم و فلس و نامهاى ديگرى كه شرحش مايه تطويل و از غرض بحث ما بيرون است ناميده شدند .
و چيزى نگذشت كه نقدين ، يعنى سكه هاى طلائى و نقره اى مقياس اصلى قيمت ها شده ، هر چيز ديگر و هر عملى با آنها تقويم و ارزيابى شد و نوسانهاى حوايج زندگى همه به آن دو منتهى گرديد و آندو ملاك دارائى و ثروت شدند و كارشان بجائى رسيد كه گوئى جان مجتمع و رگ حياتش بسته بوجود آنها است ، اگر امر آنها مختل شود حيات اجتماع مختل مى گردد و اگر آنها در بازار معاملات در جريان باشند معاملات ساير اجناس جريان پيدا مى كند و اگر آنها متوقف شوند ساير اجناس نيز متوقف مى گردد .
امروزه وظيفه اى را كه نقدين در مجتمعات بشرى از قبيل حفظ قيمت اجناس و عملها و تشخيص نسبت ميان آنها بعهده داشت ، اوراق رسمى از قبيل پوند، دلار و غير آن دو و نيز چك و سفته هاى بانكى بعهده گرفته است .
و در تعيين قيمت اجناس و اعمال و تشخيص نسبت هائى كه ميان آنهاست نقش نقدينه را بازى مى كند ، بدون اينكه خودش قيمتى جداگانه داشته باشد .
و بعبارت ديگر تقريبا مى توان گفت اينها قيمت هر چيزى را معلوم مى كنند و ليكن خودشان قيمت ندارند .
پس اگر موقعيتى را كه طلا و نقره در اجتماع دارند ، و نقشي را كه در حفظ قيمت ها و سنجش نسبت ها كه ميان اجناس و اموال هست به دقت در نظر بگيريم بخوبى روشن مى شود كه نقدين در حقيقت نمايش دهنده نسبت هائى است كه هر چيزى به چيزهاى ديگرى دارد و بهمين خاطر كه نمايش دهنده نسبت ها است و يا به عبارتى اصلا خود نسبت ها است بهمين جهت با بطلان و از اعتبار افتادن آن ، همه نسبت ها باطل مى شود همچنانكه ركود در آن مستلزم ركود در آنها است.
و ما در دو جنگ جهانى اخير به چشم خود ديديم كه بطلان اعتبار پول در پاره اى از كشورها مانند منات در روسيه تزارى و مارك در آلمان چه بلاها و مصائبى ببار آورد و با سقوط ثروت چه اختلالى در حيات آن جوامع پديد آمد ، حال بايد دانست كه اندوختن و دفينه كردن پول و جلوگيرى از انتشار آن در ميان مردم عينا همين مفاسد و مصائب را ببار مى آورد .
گفتار امام باقر عليه السلام هم كه در روايتي فرمود: خدا آنها را براى مصلحت خلق درست كرد تا بوسيله آن شؤون زندگى و خواسته هايشان تامين شود! اشاره بهمين معنا است.
آرى ، اندوختن و احتكار پول ، مساوى با لغويت ارزش اشياء و بى اثر گذاردن پولى است كه احتكار شده ، چون اگر احتكار و حبس نمى شد بقدر وسعش در زنده نگاه داشتن و بجريان انداختن معاملات و گرم كردن بازار در اجتماع اثر مى گذاشت و بى اثر
***** صفحه 50 *****
كردن آن با تعطيل كردن بازار برابر است ، و معلوم است با ركود بازار حيات جامعه متوقف مى شود .
البته اشتباه نشود ما نمى خواهيم بگوئيم پول را در صندوق و يا بانك و يا مخازن ديگرى كه براى اينكار درست شده نبايد گذاشت ، چون اين حرف با عقل سليم جور نمى آيد ، زيرا حفظ اموال قيمتى و نفيس و نگهدارى آن از تلف شدن از واجباتى است كه عقل آن را مستحسن شمرده ، و غريزه انسانى ، آدمى را به آن راهنمائى مى كند و آدمى را وا مى دارد بر اينكه وقتى كه پول گردش خود را كرد و برگشت ، تا جريان ثانوى آن را در بانك و يا مخازن ديگرى حفظ كند و آن را از دستبرد ايادى غصب ، سرقت ، غارت و خيانت نگهدارى نمايد .
بلكه مقصود ما اين است كه نبايد پول را در گنجينه حبس كرد و از جريانش در مجراى معاملات و اصلاح گوشه اى از شؤون زندگى و رفع حوايج ضرورى جامعه از قبيل سير كردن گرسنگان و سيراب ساختن تشنگان و پوشاندن برهنگان و سود بردن كاسبان و كارگران و زياد شدن خود آن سرمايه و معالجه بيماران و آزاد ساختن اسيران و نجات دادن بدهكاران و رفع پريشانى بيچارگان و اجابت استغاثه مضطران و دفاع از حوزه و حريم كشور ، و اصلاح مفاسد اجتماعى دريغ ورزيد .
و موارد انفاق چه آن مواردى كه انفاق در آن واجب است و چه آنها كه مستحب است و چه آنجا كه مباح است آنقدر بسيار است كه شايد نتوان شمرد و نبايد در اين موارد بخل ورزيد و با انباشتن پول و حبس آن، مصالح انفاق در آن موارد را زمين گذاشت ، همچنانكه زياده روى و اسراف هم نبايد كرد ، زيرا نه افراط در آن صحيح است و نه تفريط .
خواهيد گفت: در مواردى كه انفاق مستحب يا مباح است چرا بخل ورزيدن جائز نباشد؟ در جواب گوئيم : هر چند ترك انفاقات مستحب جرم نيست ، نه از نظر عقل و نه از نظر شرع ، و ليكن زمينه مستحبات را بطورى كلى از بين بردن خود ، از بدترين گناهان است .
و اگر بخواهى بخوبى حساب اين معنا را برسى به زندگى روزمره خود نگاه كن خواهى ديد كه ترك انفاقهاى مستحب در شؤون مختلف زندگى از قبيل زناشوئى، خوراك ، پوشاك و اكتفاء كردن بقدر واجب شرعى و ضرورى و عقلى آنها چه اختلالى در نظام زندگى وارد مى سازد ، اختلالى كه بهيچ قيمتى نمى توان جبران نمود .
بهمين بيان اين معنا روشن مى گردد كه آيه:
" و الذين يكنزون الذهب و الفضة و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم!" (34/توبه)
بعيد نيست آنچنان اطلاقى داشته باشد كه انفاقات مستحب را هم بعنايتى كه گذرانديم شامل شود ، چون كنز اموال موضوع انفاقات مستحب را هم مانند انفاقات واجب از بين می