بیشترلیست موضوعات مقدمه بخش چهارم عنصر امر به معروف و نهي از منكر در نهضت حسيني جلسه اول عوامل موثر در نهضت حسيني جلسه دوم ارزش هر يك از عوامل جلسه سوم شرايط امر به معروف و نهي از منكر جلسه چهارم مراحل و اقسام امر به معروف و نهي از منكر جلسه پنجم ارزش امر به معروف و نهي از منكر از نظر علماي اسلام جلسه ششم كارنامه ما در امر به معروف و نهي از منكر جلسه هفتم تاثير امر به معروف و نهي از منكر اهل بيت امام پس از حادثه كربلا بخش پنجم شعارهاي عاشورا بخش ششم تحليل واقعه عاشورا بخش هفتم ماهيت قيام حسيني توضیحاتافزودن یادداشت جدید بغضش تركيد . ( زن است ، رقيق القلب است . ) شروع كرد بلند بلند گريستن ، فرياد كردن ، ناله كردن كه اي كاش چنين روزي را نمي ديدم ، اي كاش جهان ويران مي شد و زينب چنين ساعتي را نمي ديد . با اين حال خودش را رساند خدمت اباعبدالله ( ع ) . اباعبدالله آمد نزد زينب ، سر او را به دامن گرفت ، او را نصيحت و موعظه كرد : يا اخيه ! لا يذهبن بحملك الشيطان ، خواهر جان ! مراقب باش شيطان ترا بي صبر نكند ، حلم را از تو نر بايد . اينها چيست كه مي گويي ؟ ! اي كاش روزگار خراب بشود يعني چه ؟ ! چرا روزگار خراب بشود ؟ ! مردن حق است ؟ ! شهادت حق است ، شهادت افتخار ماست .جدم پيغمبر از من بهتر بود . پدرم علي ، مادرم زهرا ، برادرم حسن ، همه اينها از من بهتر بودند . همه اينها رفتند ، من هم مي روم . تو بايد مواظب باشي بعد از من سرپرستي اين قافله را بكني ، سرپرستي اطفال مرا بكني . زينب در حالي كه مي گريست ،با صداي نازكي گفت : برادر جان ! همه اينها درست ، ولي هر كدام از آنها كه رفتند ، من چند نفر و حداقل يك نفر را داشتم كه دلم به او خوش بود . آخرين كسي كه از ما رفت ، برادر ما حسن بود . دل من تنها به تو خوش بود . برادر ! اگر تو از دست زينب بر وي ، دل زينب در اين دنيا به چه كسي خوش باشد ؟در عصر تاسوعا بعد كه اباعبدالله آن جمله ( جريان خواب ) را به زينب فرمود ، فورا برادر رشيدش ابوالفضل را صدا كرد ، برادر جان ! فورا با چند نفر برو در مقابل اينها بگو خبر تازه چيست ؟ اگر هم مي خواهند با ما بجنگند ، وقت غروب كه طبق قانون جنگي وقت جنگ نيست . ( معمولا اهل حرب ، صبح تا غروب مي جنگند ، شب كه مي شود مي روند در خرگاهها و مراكز خودشان ) حتما خبر تازه اي است . ابوالفضل با چند نفر از كبار اصحاب : زهير بن القين ، حبيب بن مظهر مي رود و در مقابلشان مي ايستدو مي گويد : من از طرف برادرم پيام آورده ام كه از شما بپرسم مگر خبر تازه اي است ؟ عمر سعد مي گويد : بله ، خبر تازه است ، امر امير عبيدالله زياد است كه برادر تو فورا يا بايد تسليم بلاشرط بشود و يا با او بجنگيم . فرمود من از طرف خودم نمي توانم چيزي بگويم ، مي روم خدمت برادرم ، از او جواب مي گيرم . وقتي كه آمد خدمت اباعبدالله ، اباعبدالله فرمود : ما كه اهل تسليم نيستيم ، مي جنگيم ، تا آخرين قطره خون خودم مي جنگم ، فقط به آنها يك جمله بگو ، يك خواهش ، يك تمنا ، يك تقاضا از آنها بكن و آن اينست كه قضيه را به فردا موكول كنند .بعد براي اينكه توهمي پيش نيايد كه حسين يك شب را غنيمت مي داند كه زنده بماند ، و براي اينكه بفهماند كه زندگي برايش غنيمت ندارد ، چند ساعت بودن ارزش ندارد بلكه او چيز ديگري مي خواهد ، فرمود : خدا خودش مي داند كه من اين مهلت را به اين جهت مي خواهم كه دلم مي خواهدامشب را به عنوان شب آخر عمر خودم ، با خداي خودم راز و نياز بكنم ، مناجات و عبادت بكنم ، قرآن بخوانم . ابوالفضل سلام الله عليه رفت . آنها نمي خواستند بپذيرند ولي بعد در ميان خودشان اختلاف افتاد ، يكي از آنها گفت : شما خيلي مردم بي حيايي هستيد ، چون ما با كفار كه مي جنگيديم ، اگر چنين مهلتي مي خواستند ، به آنها مي داديم . چطور ما خاندان پيغمبر خودمان را چنين مهلتي ندهيم ؟ عمر سعد مجبور شد فرمان ابن زياد را زير پا بگذارد تا ميان لشكر خودش اختلاف نيفتد . گفتند : بسيار خوب ، صبح . آن شب را اباعبدالله با وضع فوق العاده اي ، با وضع روشني ، با وضع پر از هيجاني ، با وضع پر از نورانيتي بسر برد.راست گفته اند آنان كه آن شب را شب معراج حسين خوانده اند . در آن شب است كه آن خطا به غرا را براي اصحاب و اهل بيتش مي خواند . در آن شب است كه همه آنها را مرخص مي كند : اصحاب من ! اهل بيت من ! من اصحابي از اصحاب خودم بهتر ، و اهل بيتي از اهل بيت خودم بهتر سراغ ندارم .از همه شما تشكر مي كنم ، از همه شما ممنونم . ولي بدانيد اينها فقط مرا مي خواهند ، جز من با كسي كاري ندارند ، بيعتي اگر با من كرديد ، برداشتم . همه آزاديد . هر كس مي خواهد برود ، برود . به اصحابش گفت : هر كدام از شما مي توانيد دست يكي از اهل بيت مرا بگيريد و با خودتان ببريد.ولي اصحاب حسين غربال شده بودند . نوشته اند همه يكصدا گفتند : اين چه سخني است كه شما به ما مي گوئيد ؟ ! ما برويم و شما را تنها بگذاريم ؟ ! ما يك جان بيشتر نداريم كه فدا كنيم ، اي كاش خدا هزار جان پي در پي به ما مي داد ، كشته مي شديم و دوباره زنده مي شديم ،هزار جان در راه تو فدا مي كرديم ، يك جان كه قابل نيست . جان ناقابل من قابل قربان تو نيست . نوشته اند : بداهم بذلك اخوه ابوالفضل العباس اول كسي كه اين سخن را به زبان آورد ، برادر رشيدش ابوالفضل العباس بود . ( امشب ما ذكر خيري و توسلي پيدا مي كنيم به يتيم امام حسن ، قاسم كه در شب عاشورا جرياني دارد ) . بعد از آنكه همه وفاداريشان را اعلام كردند ، اباعبدالله سخن خودش را عوض كرد . پرده ديگري از حقايق را به آنها نشان داد .فرمود : پس حالا من حقيقت را به شما بگويم : بدانيد فردا تمام ما شهيد خواهيم شد يك نفر از ما كه در اينجا هستيم ، زنده نخواهد ماند . همه گفتند : خدا را شكر مي كنيم كه چنين شهادتي و چنين موهبتي را نصيب ما كرد . ( يكي از دوستان تذكر بسيار خوبي داد . دو نفر از بزرگان ما ، از پيشوايان ما ، حضرت آيت الله العظمي آقاي حكيم دامت بركاته ، و آيت الله علامه مجاهد صاحب " الغدير " علامه اميني ، اين هر دو بزرگوار مي دانيم بيمارند ،در بيمارستانهاي خارج هستند و وظيفه ماست كه براي همه مومنين و مومنات دعا كنيم ، بالخصوص براي رهبران و پيشوايان خودمان : خدايا ! به حق حسين بن علي و به حق روح و دل پاك قاسم بن الحسن ، اينها كه گفتيم و آنها كه در دل ماست ، شفاي عاجل عنايت بفرما . ) اين طفل سيزده ساله در كنار مجلس نشسته است .وقتي كه اباعبد الله اين مژده را مي دهد كه فردا همه شهيد مي شوند ، او با خود فكر مي كند كه شايد مقصود ، مردان بزرگ باشد و ما بچه ها مشمول نباشيم . يك بچه سيزده ساله حق دارد چنين فكر كند . نگران است ، مضطرب است . يكمرتبه سر را جلو آوردو عرض كرد : يا عما ! و انا فيمن يقتل ؟ آيا من هم فردا كشته خواهم شد يا كشته نمي شوم ؟ حسين بن علي نگاه رقت آلودي كرد . فرمود : پسر برادر ! من اول از تو سوالي مي كنم ، سوال مرا جواب بده بعد به سوال تو پاسخ مي دهم . عرض كرد : عموجان بفرمائيد ! فرمود : مرگ در ذائقه تو چه طعمي دارد ؟ فورا گفت : عموجان ! احلي من العسل چنين مرگي در كام من از عسل شيرينتر است . ( يعني من كه مي پرسم براي اينست كه مي ترسم فردا اين موهبت شامل حال من نشود . ) فرمود : بله فرزند برادر ! تو هم فردا شهيد خواهي شداما بعد از آنكه مبتلا به يك بلاي بسيار سخت و يك درد بسيار شديد مي شوي . ولي اباعبدالله توضيح نداد كه اين بلا چيست . اما روز عاشورا روشن كرد كه مقصود اباعبدالله چيست . قاسم به ميدان مي رود . چون كوچك است ، اسلحه اي كه با تن او مناسب باشد ، نيست .ولي در عين حال شيربچه است ، شجاعت به خرج مي دهد ، تا اينكه با يك ضربت كه به فرقش وارد مي آيد از روي اسب به روي زمين مي افتد . حسين با نگراني بر در خيمه ايستاده ، اسبش آماده است ، لجام اسب را در دست دارد ، مثل اينكه انتظار مي كشد ، ناگهان فرياد يا عماه در فضا پيچيد ،عمو جان من هم رفتم ، مرا درياب . مورخين نوشته اند حسين مثل بازشكاري به سوي قاسم حركت كرد . كسي نفهميد با چه سرعتي بر روي اسب پريد و با چه سرعتي به سوي قاسم حركت كرد . عده زيادي از لشكريان دشمن ( حدود دويست نفر ) بعد از اين كه جناب قاسم روي زمين افتاد ، دور بدن اين طفل را گرفتندبراي اينكه يكي از آنها سرش را از بدن جدا كند . يك مرتبه متوجه شدند كه حسين به سرعت مي آيد ، مثل گله روباهي كه شير را مي بيند فرار كردند ، و همان فردي كه براي بريدن سر قاسم پايين آمده بود ، در زير دست و پاي اسبهاي خودشان ، لگدمال و به درك واصل شد . آنقدر گرد و غبار بلند شده بود كه كسي نفهميد قضيه از چه قرار شد . دوست و دشمن از اطراف نگران هستند . فاذن جلس الغبره تا غبارها نشست ، ديدند حسين بر بالين قاسم نشسته و سر او را به دامن گرفته است .فرياد مردانه حسين را شنيدند كه گفت : عزيز علي عمك ان تدعوه فلا يجيبك او يجيبك فلا ينفعك فرزند برادر ! چقدر بر عموي تو ناگوار است كه فرياد كني و عمو جان بگويي و نتوانم به حال تو فايده اي برسانم ،نتوانم به بالين تو بيايم و يا وقتي كه به بالين تو مي آيم كاري از دستم برنيايد . چقدر بر عمومي تو اين حال ناگوار است . ( 1 ) راوي گفت : در حالي كه سر جناب قاسم به دامن حسين است ، از شدت درد پاشنه پا را محكم به زمين مي كوبد .در همين حال فشهق شهقه فمات فريادي كشيد و جان به جان آفرين تسليم كرد . يك وقت ديدند اباعبدالله بدن قاسم را بلند كرد و بغل گرفت . ديدند قاسم را مي كشد و به خيمه گاه مي آورد . خيلي عظيم و عجيب است : وقتي كه قاسم مي خواهد به ميدان برود ، از
1 - در قم شنيدم يكي از وعاظ معروف اين شهر ، اين ذكر مصيبت را در محضر مرحوم آيه الله حاج شيخ عبدالكريم حائري رضوان الله تعالي عليه خوانده بود .