اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم فردا كـه ازين دير فـنا درگذريم هنگام صبوح اي صنم فرخ پي برخيز ز خواب تا شرابي بـخوريم كاين چرخ ستيزه روي ناگه روزي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي برخيزم و عزم باده ناب كـنـم اين عقل فضول پيشه را مشتي مي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي بر مفرش خاك خفتگان مي بينـم چندانكـه بـه صحراي عدم مينگرم هنگام صبوح اي صنم فرخ پي تا چند اسير عقل هر روزه شويم در ده تو بكاسه مي از آن پيش كه ما هنگام صبوح اي صنم فرخ پي چون نيست مقام ما در اين دهر مقيم تا كي ز قديم و مـحد اميدم و بيم هنگام صبوح اي صنم فرخ پي خورشيد بـه گـل نهفت مي نتوانـم از بـحر تـفـكرم برآورد خرد هنگام صبوح اي صنم فرخ پي دشمن به غلط گفت من فلسفيم ليكن چو در اين غم آشيان آمده ام هنگام صبوح اي صنم فرخ پي مائيم كه اصل شادي و كان غميم پستيم و بلنديم و كماليم و كميم هنگام صبوح اي صنم فرخ پي من مي نه ز بهر تنگدستي نخورم من مي ز براي خوشدلي ميخوردم هنگام صبوح اي صنم فرخ پي مـن بي مي ناب زيستن نتوانم مـن بنده آن دمم كه ساقي گويد هنگام صبوح اي صنم فرخ پي هر يك چندي يكي برآيد كه منم چون كارك او نـظام گيرد روزي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي يك چند بكودكي باسـتاد شديم پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد هنگام صبوح اي صنم فرخ پي يك روز ز بـند عالـم آزاد نيم شاگردي روزگار كردم بـسيار هنگام صبوح اي صنم فرخ پي از دي كه گذشت هيچ ازو ياد مكن برنامده و گذشته بنياد مـكـن هنگام صبوح اي صنم فرخ پي اي ديده اگر كور نـئي گور بـبين شاهان و سران و سروران زير گلند هنگام صبوح اي صنم فرخ پي برخيز و مخور غـم جـهان گذران در طبـع جـهان اگر وفايي بودي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي چون حاصل آدمي در اين شورستان خرم دل آنكه زين جهان زود برفت هنگام صبوح اي صنم فرخ پي رفـتـم كـه در اين منزل بيداد بدن آن را بايد بـه مرگ مـن شاد بدن هنگام صبوح اي صنم فرخ پي رندي ديدم نشسته بر خنگ زمين نه حق نه حقيقت نه شريعت نه يقين هنگام صبوح اي صنم فرخ پي قانع به يك استخوان چو كركس بودن با نان جوين خويش حقا كه به است هنگام صبوح اي صنم فرخ پي قومي مـتـفـكرند اندر ره دين ميترسـم از آن كه بانـگ آيد روزي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي گاويست در آسمان و نامش پروين چشم خردت باز كن از روي يقين هنگام صبوح اي صنم فرخ پي گر بر فلكم دست بدي چون يزدان از نو فلكي دگر چنان ساختـمي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان رفـتـند يكان يكان فراز آمدگان هنگام صبوح اي صنم فرخ پي مي خوردن و گرد نيكوان گرديدن گر عاشق و مست دوزخي خواهد بود هنگام صبوح اي صنم فرخ پي نـتوان دل شاد را به غـم فرسودن كس غيب چه داند كه چه خواهد بودن هنگام صبوح اي صنم فرخ پي آن قـصر كـه با چرخ هميزد پهـلو ديديم كـه بر كنگره اش فاختـه اي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي از آمدن و رفـتـن ما سودي كو چـندين سروپاي نازنينان جهان هنگام صبوح اي صنم فرخ پي از تن چو برفت جان پاك مـن و تو و آنـگاه براي خشـت گور دگران هنگام صبوح اي صنم فرخ پي مي خور كه فلك بهر هلاك من و تو در سبزه نشين و مي روشن ميخور هنگام صبوح اي صنم فرخ پي از هر چه بجر مي است كوتاهي به مـسـتي و قلندري و گمراهي به هنگام صبوح اي صنم فرخ پي بنـگر ز صبا دامن گل چاك شده در سايه گل نشين كه بسيار اين گل هنگام صبوح اي صنم فرخ پي تا كي غم آن خورم كه دارم يا نـه پركـن قدح باده كه معلومم نيست هنگام صبوح اي صنم فرخ پي يك جرعه مي كهن ز ملكي نو به در دست به از تخت فريدون صد بار هنگام صبوح اي صنم فرخ پي آن مايه ز دنيا كـه خوري يا پوشي باقي همـه رايگان نيرزد هـشدار هنگام صبوح اي صنم فرخ پي از آمدن بـهار و از رفـتـن دي مي خورد مخور اندوه كه فرمود حكيم هنگام صبوح اي صنم فرخ پي از كوزه گري كوزه خريدم باري شاهي بودم كـه جام زرينـم بود هنگام صبوح اي صنم فرخ پي اي آنكـه نتيجه چهار و هفـتي مي خور كه هزار بار بيشت گفتم هنگام صبوح اي صنم فرخ پي ايدل تو به اسرار معـما نرسي اينجا به مي لعل بهشتي مي ساز هنگام صبوح اي صنم فرخ پي اي دوست حقيقت شنواز من سخني كانكـس كـه جهان كرد فراغت دارد هنگام صبوح اي صنم فرخ پي اي كاش كـه جاي آرميدن بودي كاش از پي صد هزار سال از دل خاك هنگام صبوح اي صنم فرخ پي بر سنگ زدم دوش سـبوي كاشي با مـن بزبان حال مي گفت سـبو هنگام صبوح اي صنم فرخ پي بر شاخ اميد اگر بري يافـتـمي تا چـند ز تنـگـناي زندان وجود هنگام صبوح اي صنم فرخ پي بر گير پياله و سـبو اي دلـجوي بس شخص عزيز را كه چرخ بدخوي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي پيري ديدم بـه خانـه خـماري گفتا مي خور كه همچو ما بسياري هنگام صبوح اي صنم فرخ پي تا چند حدي پنج و چار اي ساقي خاكيم همه چنگ بساز اي ساقي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي چـندان كـه نگاه مي كنم هر سويي صـحرا چو بهشت است ز كور گم گوي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي خوش باش كه پخته اند سوداي تو دي قصـه چه كنم كه به تقاضاي تو دي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي در كارگـه كوزه گري كردم راي ميكرد دلير كوزه را دسـتـه و سر هنگام صبوح اي صنم فرخ پي در گوش دلم گفت فلك پنهاني در گردش خويش اگر مرا دست بدي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي زان كوزه مي كه نيست در وي ضرري زان پيشتر اي صنم كه در رهگذري هنگام صبوح اي صنم فرخ پي گر آمدنـم بـخود بدي نامدمي بـه زان نبدي كه اندر اين دير خراب هنگام صبوح اي صنم فرخ پي گر دست دهد ز مغز گـندم ناني با لاله رخي و گوشه بسـتاني هنگام صبوح اي صنم فرخ پي گر كار فلك به عدل سنجيده بدي ور عدل بدي بـكارها در گردون هنگام صبوح اي صنم فرخ پي هان كوزه گرا بپاي اگر هشياري انگشـت فريدون و كف كيخسرو هنگام صبوح اي صنم فرخ پي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي كافكند بخاك صد هزاران جم و كي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي
وين يكدم عمر را غنيمت شمريم با هفت هزار سالگان سر بسريم هنگام صبوح اي صنم فرخ پي زان پيش كه از زمانه تابي بخوريم چندان ندهد زمان كه آبي بخوريم هنگام صبوح اي صنم فرخ پي رنـگ رخ خود به رنگ عناب كنم بر روي زنم چنانكه در خواب كنم هنگام صبوح اي صنم فرخ پي در زيرزمين نهفـتـگان مي بينـم ناآمدگان و رفـتـگان مي بينـم هنگام صبوح اي صنم فرخ پي در دهر چه صد ساله چه يكروزه شويم در كارگه كوزه گران كوزه شويم هنگام صبوح اي صنم فرخ پي پس بي مي و معشوق خطائيست عظيم چون من رفتم جهان چه محد چه قديم هنگام صبوح اي صنم فرخ پي و اسراز زمانـه گفـت مي نـتوانـم دري كـه ز بيم سفـت مي نـتوانـم هنگام صبوح اي صنم فرخ پي ايزد داند كه آنچه او گفـت نيم آخر كم از آنكه من بدانم كه كيم هنگام صبوح اي صنم فرخ پي سرمايه داديم و نهاد ستـميم آئينـه زنگ خورده و جام جميم هنگام صبوح اي صنم فرخ پي يا از غم رسوايي و مستي نخورم اكنون كه تو بر دلم نشستي نخورم هنگام صبوح اي صنم فرخ پي بي باده كـشيد بارتن نـتوانـم يك جام دگر بگير و من نـتوانـم هنگام صبوح اي صنم فرخ پي با نعمت و با سيم و زر آيد كه منم ناگه اجل از كمين برآيد كه منم هنگام صبوح اي صنم فرخ پي يك چند به استادي خود شاد شديم از خاك در آمديم و بر باد شديم هنگام صبوح اي صنم فرخ پي يك دمزدن از وجود خود شاد نيم در كار جـهان هـنوز اسـتاد نيم هنگام صبوح اي صنم فرخ پي فردا كه نيامده ست فرياد مكن حالي خوش باش و عمر بر باد مكن هنگام صبوح اي صنم فرخ پي وين عالم پر فتنه و پر شور بـبين روهاي چو مه در دهـن مور بين هنگام صبوح اي صنم فرخ پي بنشين و دمي به شادماني گذران نوبـت بـتو خود نيامدي از دگران هنگام صبوح اي صنم فرخ پي جز خوردن غصه نيست تا كندن جان و آسوده كسي كه خود نيامد به جهان هنگام صبوح اي صنم فرخ پي در دست نخواهد بر خنـگ از باد بدن كز دسـت اجـل تواند آزاد بدن هنگام صبوح اي صنم فرخ پي نه كفر و نه اسلام و نه دنيا و نه دين اندر دو جـهان كرا بود زهره اين هنگام صبوح اي صنم فرخ پي بـه ز آن كه طفيل خوان ناكس بودن كالوده و پالوده هر خـس بودن هنگام صبوح اي صنم فرخ پي قومي به گمان فـتاده در راه يقين كاي بيخبران راه نه آنست و نه اين هنگام صبوح اي صنم فرخ پي يك گاو دگر نهفـتـه در زير زمين زير و زبر دو گاو مشـتي خر بين هنگام صبوح اي صنم فرخ پي برداشتمي من اين فلك را ز ميان كازاده بـكام دل رسيدي آسان هنگام صبوح اي صنم فرخ پي مي خواه مروق به طراز آمدگان كس مي ندهد نشان ز بازآمدگان هنگام صبوح اي صنم فرخ پي بـه زانكـه بزرق زاهدي ورزيدن پس روي بهشت كس نخواهد ديدن هنگام صبوح اي صنم فرخ پي وقت خوش خود بسنگ محنت سودن مي بايد و معشوق و به كام آسودن هنگام صبوح اي صنم فرخ پي بر درگـه آن شـهان نـهادندي رو بنشستـه همي گفت كه كوكوكوكو هنگام صبوح اي صنم فرخ پي وز تار اميد عـمر ما پودي كو مي سوزد و خاك مي شود دودي كو هنگام صبوح اي صنم فرخ پي خشـتي دو نهند بر مغاك من و تو در كالـبدي كشند خاك مـن و تو هنگام صبوح اي صنم فرخ پي قـصدي دارد بجان پاك من و تو كاين سبزه بسي دمد ز خاك من و تو هنگام صبوح اي صنم فرخ پي مي هـم ز كف بتان خرگاهي بـه يك جرعـه مي ز ماه تا ماهي بـه هنگام صبوح اي صنم فرخ پي بلـبـل ز جمال گل طربناك شده در خاك فرو ريزد و ما خاك شده هنگام صبوح اي صنم فرخ پي وين عمر به خوشدلي گذارم يا نـه كاين دم كـه فرو برم برآرم يا نـه هنگام صبوح اي صنم فرخ پي وز هرچه نه مي طريق بيرون شو به خشت سر خم ز ملك كيخسرو به هنگام صبوح اي صنم فرخ پي مـعذوري اگر در طلبش ميكوشي تا عـمر گرانبها بدان نـفروشي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي اوراق وجود ما همي گردد طي غمهاي جهان چو زهر و ترياقش مي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي آن كوزه سخن گفـت ز هر اسراري اكـنون شده ام كوزه هر خـماري هنگام صبوح اي صنم فرخ پي وز هفت و چهار دايم اندر تفـتي باز آمدنت نيست چو رفتي رفتي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي در نكـتـه زيركان دانا نرسي كانجا كه بهشت است رسي يا نرسي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي با باده لـعـل باش و با سيم تـني از سبلت چون تويي و ريش چو مـني هنگام صبوح اي صنم فرخ پي يا اين ره دور را رسيدن بودي چون سـبزه اميد بر دميدن بودي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي سرمست بدم كه كردم اين عياشي من چو تو بدم تو نيز چون من باشي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي هم رشته خويش را سري يافتمي اي كاش سوي عدم دري يافتمي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي فارغ بنشين بكشتزار و لب جوي صد بار پياله كرد و صد بار سـبوي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي گفتـم نكـني ز رفتگان اخباري رفـتـند و خـبر باز نيامد باري هنگام صبوح اي صنم فرخ پي مشكل چه يكي چه صد هزار اي ساقي باديم همـه باده بيار اي ساقي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي در باغ روانـسـت ز كور جويي بنـشين بـه بهشت با بهشتي رويي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي فارغ شده اند از تـمـناي تو دي دادند قرار كار فرداي تو دي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي در پايه چرخ ديدم اسـتاد بـپاي از كلـه پادشاه و از دسـت گداي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي حكمي كه قضا بود ز من ميداني خود را برهاندمي ز سرگرداني هنگام صبوح اي صنم فرخ پي پر كن قدحي بخور بمـن ده دگري خاك من و تو كوزه كـند كوزه گري هنگام صبوح اي صنم فرخ پي ور نيز شدن بمـن بدي كي شدمي نـه آمدمي نه شدمي نـه بدمي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي وز مي دو مني ز گوسفندي راني عيشي بود آن نه حد هر سلطاني هنگام صبوح اي صنم فرخ پي احوال فلك جمله پسـنديده بدي كي خاطر اهل فضل رنجيده بدي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي تا چند كني بر گل مردم خواري بر چرخ نهاده اي چه مي پنداري هنگام صبوح اي صنم فرخ پي برساز ترانـه اي و پيش آور مي اين آمدن تيرمه و رفـتـن دي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي