مرغ افسانه - زندگی خواب ها (مجموعه شعر) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زندگی خواب ها (مجموعه شعر) - نسخه متنی

سهراب سپهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
















مرغ افسانه



پنجره اي در مرز شب
و روز باز شد

رغ افسانه از آن
بيرون پريد

ميان بيداري و
خواب

پرتاب شده بود

بيراهه فضا راپيمود

چرخي زد

و كنار مردابي به
زمين نشست

تپشهايش با مرداب
آميخت

مرداب كم كم
زيبا شد

گياهي در آن روييد

گياهي تاريك و زيبا

مرغ افسانه سينه خود
را شكافت

تهي درونش
شبيه گياهي بود

شكاف سينه اش را با
پر ها پوشاند

وجودش تلخ شد

خلوت شفافش
كدر شده بود

چرا آمد ؟

از روي زمين
پر كشيد

بيراهه اي را پيمود

و از پنجره اي به
درون رفت

مرد آنجا بود

انتظاري در رگ هايش
صدا مي كرد

مرغ افسانه از پنجره
فرود آمد

سينه او را
شكافت

و به درون رفت

او از شكاف سينه اش
نگريست

درونش تاريك و زيبا
شده بود

به روح خطا
شباهت داشت

شكاف سينه اش را با
پيراهن خود پوشاند

در فضا به پرواز
درآمد

و اتاق را در روشني
اضطراب تنها گذاشت

مرغ افسانه بر بام
گمشده اي نشسته بود

وزشي بر تار و پودش
گذشت

گياهي در خلوت درونش
روييد

از شكاف سينه اش سر
بيرون كشيد

و برگهايش را
در ته آسمان گم كرد

زندگي اش در رگهاي
گياه بالا مي رفت

اوجي صدايش مي
زد

گياه از شكاف سينه اش
به درون رفت

و مرغ افسانه شكاف را
با پرها پوشاند

بالهايش را گشود

و خود را به بيراهه فضا
سپرد

گنبدي زير نگاهش جان
گرفت

چرخي زد

و از در معبد به
درون رفت

فضا با
روشني بيرنگي پر بود

برابر محراب

وهمي نوسان يافت

از همه لحظه هاي
زندگي اش محرابي گذشته بود

و همه رويا هايش در
محرابي خاموش شده بود

خودش رادر مرز
يك رويا ديد

به خاك افتاد

لحظه اي در فراموشي
ريخت

سر بر داشت

محراب زيبا شده بود

پرتويي در مرمر
محراب ديد

تاريك و زيبا

ناشناسي خود را آشفته ديد

چرا آمد ؟

بالهايش را گشود

و محراب را در خاموشي
معبد رها كرد

زن در جاده اي
مي رفت

پيامي در سر راهش بود

مرغي بر فراز
سرش فرود آمد

زن ميان دو رويا عريان شد

مرغ افسانه سينه او
را شكافت

و به درون رفت

زن در فضا به پرواز درآمد

مرد دراتاقش بود

انتظاري دررگهايش
صدا مي كرد

و چشمانش از دهليز يك
رويا بيرون مي خزيد

زني از پنجره فرود
آمد

تاريك و زيبا

به روح خطا
شباهت داشت

مرد به چشمانش نگريست

همه خوابهايش در ته
آنها جا مانده بود

مرغ افسانه از شكاف سينه زن
بيرون پريد

و نگاهش به
سايه آنها افتاد

گفتي سايه
پرده توري بود

كه روي وجودش افتاده
بود

چرا آمد ؟

بالهايش را گشود

و اتاق را در بهت
يك رويا گم كرد

مردتنها بود

تصويري به ديوار اتاقش
مي كشيد

وجودش ميان آغاز و
انجامي در نوسان بود

وزشي ناپيدا مي گذشت

تصوير كم كم زيبا مي
شد

و بر نوسان دردناكي
پايان مي داد

مرغ افسانه آمده بود

اتاق را خالي ديد

و خودش را در جاي
ديگر يافت

آيا تصوير

دامي نبود

كه همه زندگي مرغ افسانه در آن
افتاده بود ؟

چرا آمد ؟

بالهايش را گشود

و اتاق را در خنده
تصوير از ياد برد

مرد در بستر خود خوابيده
بود

وجودش به مردابي
شباهت داشت

درختي در چشمانش
روييده بود

و شاخ و برگش
فضا را پر مي كرد

رگهاي درخت

از زندگي گمشده اي
پر بود

بر شاخ درخت

مرغ افسانه نشسته بود

از شكاف سينه اش به
درون نگريست

تهي درونش شبيه درختي
بود

شكاف سينه اش را با
پر ها پوشاند

بالهايش را گشود

و شاخه را در
ناشناسي فضا تنها گذاشت

درختي ميان دو لحظه
مي پژمرد

تاقي به آستانه خود
مي رسيد

مرغي بيراهه
فضا را مي پيمود

و پنجره اي در مرز شب و
روز گم شده بود


/ 17