پرده
پنجره ام به تهي باز
شد
و من ويران شدم
پرده نفس مي كشيد
ديوار قير اندود
از ميان برخيز
پايان تلخ صداههاي
هوش ربا
فرو ريز
لذت خوابم مي فشارد
فراموشي مي بارد
پرده نفس مي كشد
شكوفه خوابم مي
پژمرد
تا دوزخ ها بشكافند
تا سايه ها بي پايان
شوند
تا نگاهم رها گردد
در هم شكن بي جنبشي
ات را
و از مرز هستي
من بگذر
سياه سرد بي
تپش گنگ