کودکي هابه خانه مي رفتبا کيف و با کلاهي که بر هوا بود چيزي دزديدي ؟مادرش پرسيد دعوا کردي باز؟پدرش گفت و برادرش کيفش را زير و رو مي کرد به دنبال آن چيز که در دل پنهان کرده بود تنها مادربزرگش ديد گل سرخي را در دست فشرده کتاب هندسه اش و خنديده بود