پروانه ها - ستاره (مجموعه شعر) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ستاره (مجموعه شعر) - نسخه متنی

حسین پناهی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید














پروانه ها


حق با تو بود

مي بايست مي خوابيدم

اما چيزي خوابم را آشفته کرده است

در دو ظاقچه رو به رويم شش دسته خوشه زرد گندم چيده ام

با آن گيس هاي سياه و روز پريشانشان

کاش تنها نبودم

فکر مي کني ستاره ها از خوشه ها خوششان نمي آيد ؟

کاش تنها نبودي

آن وقت که مي تواستيم به اين موضوع و موضوعات
ديگر اينقدر بلند بلند

بخنديم تا همسايه هامان از خواب بيدار شوند

مي داني ؟

انگار چرخ فلک سوارم

انگار قايقي مرا مي برد

انگار روي شيب برف ها با اسکي مي روم و

مرا ببخش

ولي آخر چگونه مي شود عشق را نوشت ؟

مي شنوي ؟

انگار صداي شيون مي آيد

گوش کن

مي دانم که هيچ کس نمي تواند عشق را بنويسد

اما به جاي آن

مي توانم قصه هاي خوبي تعريف کنم

گوش کن

يکي بود يکي نبود

زني بود که به جاي آبياري گلهاي بنفشه

به جاي خواندن آواز ماه خواهر من است

به جاي علوفه دادن به ماديان ها آبستن

به جاي پختن کلوچه شيرين

ساده و اخمو

در سايه بوته هاي نيشکر نشسته بود و کتاب مي
خواند

صداي شيون در اوج است

مي شنوي

براي بيان عشق

به نظر شما

کدام را بايد خواند ؟

تاريخ يا جغرافي ؟

مي داني ؟

من دلم براي تاريخ مي سوزد

براي نسل ببرهايش که منقرض گشته اند

براي خمره هاي عسلش که در رف ها شکسته اند

گوش کن

به جاي عشق و جستجوي جوهر نيلي مي شود چيزهاي
ديگير نوشت

حق با تو بود

مي بايست مي خوابيدم

اما مادربزرگ ها گفته اند

چشم ها نگهبان دل هايند

مي داني ؟

از افسانه هاي قديم چيزهايي در ذهنم سايه وار در گذر
است

کودک

خرگوش

پروانه

و من چقدر دلم مي خواهد همه داستانهاي پروانه ها را
بدانم که

بي نهايت

بار

در نامه ها و شعر ها

در شعله ها سوختند

تا سند سوختن نويسنده شان باشند

پروانه ها

آخ

تصور کن

آن ها در انديشه چيزي مبهم

که انژاس لرزاني از حس ترس و اميد را

در ذهن کوچک و رنگارنگشان مي رقصاند به گلها
نزديک مي شوند

يادم مي آيد

روزگاري ساده لوحانه

صحرا به صحرا

و بهار به بهار

دانه دانه بنفشه هاي وحشي را يک دسته مي
کردم

عشق را چگونه مي شود نوشت

در گذر اين لحظات پرشتاب شبانه

که به غفلت آن سوال بي جواب گذشت

ديگر حتي فرصت دروغ هم برايم باقي نمانده است

وگرنه چشمانم را مي بستم و به آوازي گوش
ميدادم که در آن دلي مي خواند

من تو را

او را

کسي را دوست مي دارم









/ 26