حنظله
شبعروسي است ، داماد از پيامبر اجازه خواسته كه جشن شب زفاف را برگزار كند ،
آنگاه به ميدان نبرد براي رزم با كفار حاضر شود.1
عروس
«جميله» دختر سردسته منافقين مدينه (عبداللّه
بن اُبَيْ)2 و
داماد «حنظله» پسر (ابوعامر)3 فاسقِ كافر است.پدر
حنظله دشمني را تا بدانجا رسانده كه به مكه رفته و كفار قريش را براي جنگ با
پيامبر برانگيخته و همراه آنان براي جنگ با مسلمانان به مدينه آمده و اكنون
در سپاه آنانست.و پدر
عروس هم از منافقيني است كه در فرصت هاي مناسب به پيامبر و يارانش ضربه زده و
اكنون به تفرقهافكني بين سپاه اسلام پرداخته و سيصد نفر4 از ياران پيامبر
را از جنگ با كفار منصرف و به شهر برگردانده
است.پيامبر «ابن
ام مكتوم»5 را
براي اقامه نماز در مدينه به جاي خود گذاشت و با هزار تن
از مسلمانان به سوي اُحد،6 براي مقابله با كفار قريش
عزيمت نمود و به حنظله اجازه داد تا در مدينه بماند و پس از مراسم عروسي به
سپاه اسلام بپيوندد.سكوت
سنگيني شهر مدينه را فراگرفته. همه ذهنها متوجه اُحد و جنگي است كه
فردا در آنجا آغاز خواهد شد.در وجود
حنظله هم غوغايي بپاست; عشق حضور در جبهه و نبرد با كفار، در ركاب پيامبر
لحظهاي او را آرام نميگذارد. اما چه كند؟ چون چنين شبي را از قبل
براي جشن عروسي برگزيدهاند.شب فرا رسيد و چادرِ
سياهش را همه جا پهن كرد، غوغاي روز هم فروكش كرد و شهر غرق
در بهت و سكوت شد، تنها خانهاي كه رفت و آمد
بيشتري داشت و شلوغ بود، خانه حنظله بود.حنظله جسمش در ميان جمع، اما روحش در كنار پيامبر و يارانش بود. با
تمام شدن جشن، خانوادههاي عروس و داماد آنها را تنها
گذاشتند.اين زوج جوان و با ايمان، رؤياي شيرين زندگي مشترك خود را آغاز
نمودند.سحرگاهان نواي ملكوتي مؤذن نداي تكبير سر
داد.حنظله و همسرش به نماز ايستادند.خدا مي داند حنظله چه حالي داشت.تا نمازش تمام شد، برخاست كه از همسرش خداحافظي كند و عازم ميدان نبرد
شود.7
اما جميله دامنش را چسبيد كه: كجا؟ لااقل بگذار صبح
شود!حنظله در پاسخ به خواسته مشروع همسر جوانش تسليم شد. و دوباره در بستر
آرميد.ساعاتي گذشت. ناگهان صداي فرياد كسي كه باقيماندههاي در شهر را
براي حضور در جبهه فراميخواند، سكوت را درهم شكست و حنظله را هم متوجه
خود كرد.8
حنظله بلند شد كه خود را آماده كند; همسرش هم آب آورد تا او غسل
كند.هنوز يك طرف بدنش را بيشتر نشسته بود كه دوباره فريادِ درخواست كمك،
شيرازه افكارش را پاره كرد. صبرش لبريز شد و عنان طاقت از دست
بداد.غسل را نيمه تمام گذاشت و با عجله لباس پوشيد و بسوي در شتافت. جميله
بيصبرانه پيراهنش را چسبيد و در حاليكه نفس در سينهاش حبس
شده بود و به سختي سخن ميگفت، با چشمان پر از اشك او را سوگند داد
كه:حنظله! ... صبر كن، و فوراً بيرون دويد و چهار نفر از پيرمرداني را كه
بخاطر فرسودگي و مرض از شركت در جنگ معذور بودند، با خود به داخل خانه
آورد.9
حنظله با ديدن آنها، جا خورد و پرسيد:جميله! چه ميكني؟، با اينها چكار
داري؟!جميله گفت: خواستم آنها شاهد باشند كه تو همسر من هستي كه اگر طفلي
بدنيا آمد...حنظله همه چيز را فهميد، از شرم سرش را پايين انداخت; آنها، در
حاليكه بياختيار قطرههاي اشك بر گونههايشان
ميغلتيد با نگاه يكديگر را وداع كردند.حنظله با شتاب ميرفت اما جميله براي مدتي چون ميخِ به زمين
چسبيده، قدرت حركت نداشت و با نگاهش او را بدرقه
ميكرد.وقتي حنظله از ديدهها پنهان شد جميله با دست اشك هاي صورتش را
پاك كرد و متوجه اطرافيان شد.از او پرسيدند: اين چكاري بود كه تو كردي؟
او گفت:ديشب در خواب ديدم: آسمان شكافته شد و حنظله وارد آن شد. سپس آن شكاف
بهم آمد. با خود گفتم حتماً اين نشانه شهادت اوست; پس بهتر است شاهد بگيرم تا
خداي نكرده بعداً اختلافي پيش نيايد.10
غم تنهايي و جدايي براي جميله بسيار سنگين بود و لحظهاي از ياد
همسرش غافل نميشد.حنظله به ميدان جنگ رسيده بود.پيامبر مشغول تنظيم صفوف لشكر اسلام بود.11
ابوسفيان، سردسته كفار رجز ميخواند و مبارز
ميطلبيد.حنظله كه براي ديدن چنين صحنهاي لحظهشماري ميكرد،
بيصبرانه بر او حمله بُرد و با شمير اسبش را زخمي كرد. اسب رم كرد،
ابوسفيان نقش زمين شد و فرياد برآورد: اي گروه قريش من ابوسفيانم، مرا
دريابيد.حنظله بار ديگر يورش برد تا كارش را يكسره كند.12
با شنيدن صداي ابوسفيان يارانش به سوي او شتافتند. يكي از كفار نيزه
خود را در بدن حنظله نشاند.حنظله با همين حال به سوي آن كافر شتافت و او را به درك واصل كرد.
ابوسفيان از اين فرصت استفاده كرد و در ميان سياهي لشكر، خود را پنهان
نمود.خونريزي زياد، رمق از جان حنظله كشيد، او نقش زمين شد و جان به جان
آفرين تسليم كرد.هنگامي كه حنظله شهيد شد، پيامبر به اصحاب
فرمود:من ملائكه را ديدم كه بين زمين و آسمان با آبي زلال در ظرف هاي نقره
او را غسل ميدهند.13
يكي از ياران پيامبر گفت:لحظه شهادت حنظله، من به جنازهاش نزديك شدم، ديدم قطراب آب از
موهاي سر و صورتش ميچكد.14 اما هر چه در آن اطراف نگاه كردم نشاني از آب
نيافتم. اين قصه را براي پيامبر بازگو
كردم.پيامبر كسي را فرستاد سراغ همسرش و از او راجع به حنظله سؤال كرد.همسرش جميله گفت: حنظله وقتي از خانه به ميدان جنگ ميرفت نگذاشت
غسلش تمام شود و با حال جنابت وارد ميدان نبرد شد.15
در
ميدان رزم بدن حنظله كنار پيكر حمزه و عبدالله بن حَجْش قرار گرفته
بود.16
ابوعامر پدر حنظله
هنگامي كه از كنارشان ميگذشت، نگاهي به بدن پسرش كرد و او را
خطاب نمود كه:فرزندم اگر من بودم، تو را از همكاري با پيامبر برحذر
ميداشتم.به خدا سوگند: تو فرزند خوبي براي پدرت بودي، در زندگي اخلاقي پسنديده
داشتي، در مرگت هم با بزرگان قومت كشته شدهاي، و اگر خدا جزاي خيري
بدهد تو نيز از آن بينصيب نخواهي بود.هان مواظب باشيد. گرچه حنظله با من مخالف بود اما هرگز نبايد بدنش را
مُثله كنيد.17
پينوشتها:1 ـ بنا به نقل علي بن ابراهيم، هنگامي
كه حنظله براي مراسم ازدواجش از پيامبر اجازه خواست، اين آيه نازل شد: «انما المؤمنون الذين آمنوا بالله و رسوله و اذا كانوا معه
علي امر جامع لم يذهبوا حتي يستأذنوك اولئك الذين يؤمنون بالله و رسوله و
فاذا استأذنوك لبعض شأنهم فأذن لمن شئت منهم واستغفر لهم اللّه ان اللّه غفور
رحيم». آيه 62 سوره نور، تفسير علي بن ابراهيم قمي، ج 2، ص
110.2 ـ «عبدالله بن اُبَي» رئيس قبيله خزرج مدينه
بود. با آمدن پيامبر به مدينه، موقعيت اجتماعي خود را از دست داد و با نفاق
به دشمني با پيامبر برخاست. در قرآن مجيد آياتي در مذمت او وارد شده، الوافي
بالوفيات، ج 17، ص 11 و 12 چاپ بيروت.3 ـ «ابوعامر» از افراد قبيله اوس
مدينه بود، در زمان جاهليت به راهب معروف بوده، و پس از ظهور اسلام به دشمني
با پيامبر پرداخت و به كفار مكه پيوست. پيامبر او را فاسق ناميد; زماني كه
مكه به دست مسلمانان فتح شد، ابوعامر به سرزمين روم گريخت و به هرقل پادشاه
آنجا پناهنده شد، و در سال 9 يا 10 هجري در حال كفر از دنيا رفت. اسدالغابه،
ج 2، ص 66 چاپ دارالشعب.4 ـ الروض الانف، ج 3، ص 149 چاپ مكتبة
الكليات الأزهرية.5 ـ سيره ابن هشام، ج 3، ص 64 چاپ مكتبة
العلميه، بيروت.6 ـ «اُحُد» نام كوهي است كه در فاصله تقريباً
6 كيلومتري شهر مدينه است. و جنگ پيامبر با كفار مكه در سال سوم هجري در كنار
آن واقع شده و به همين مناسبت به جنگ اُحُد مشهور شده
است.7 ـ مغازي واقدي، ج 1، ص 273 چاپ مؤسسه
اعلمي بيروت.8 ـ الروض الانف، ج 3، ص 164 چاپ مكتبة
االكليات الازهرية.9 ـ مغازي واقدي، ج 1، ص
273.10 ـ همان مدرك، ج 1، ص
273.11 ـ همان.12 ـ همان.13 ـ همان، ج 1، ص
274.14 ـ همان، ج 1، ص 274.15 ـ همان، ج 1، ص
274.16 ـ انساب الاشراف، ج 1، ص 329
و 330. تحقيق دكتر محمد حميدالله. چاپ دارالمعارف مصر.17 ـ
همان.