محمد بن مُسلَمُه
قال رسول الله ـ ص ـ: «مَنْ سبَّ نبيّاً قُتِلَ»«احكام اهل الذمه، ج2،
ص870»
محمّد بن مُسلَمُه1
در جنگ بدر مسلمانان به پيروزي بزرگي
دست يافتند و كفار متحمل زيان هاي بسيار شدند و شكست سختي خوردند تا آنجا كه
تعداد هفتاد نفر از بزرگان و اشراف آنها كشته شد و هفتاد نفر به اسارت
درآمد.خبر پيروزي مسلمانان به وسيله «زيد بن
حارثه»2 به
مدينه رسيد، شهر مدينه يكپارچه شور و شادي
شد.اسيران را با دست هاي بسته، در اوج
ذلت وارد مدينه كردند.با ديدن اُسرا و وضع خفّت بار آنان،
وحشت و هراس شديدي در دل منافقان، مشركان و يهود افتاد.«كعب بن اشرف»3 يهودي زادهاي كه همواره در دشمني با اسلام ميكوشيد
وبه آزار و اذيت پيامبر و يارانش ميپرداخت و در اشعار خود
به آنان اهانت ميكرد. باديدن اُسرا بسيار برآشفت و رو به ياران خود كرد
و گفت: خاك بر سرتان، امروز دل زمين براي شما از روي آن سزاوارتر است; اينها
اشراف و بزرگان مردمند كه يا كشته شده و يا اسير گشتهاند، ديگر چه چيزي
براي شما باقي مانده است؟!آنان پاسخ دادند: دشمني با پيامبر، تا
زندهايم!كعب گفت: شما چه هستيد؟! او همه قريش
را لگدمال كرده و اين بلا را به سرشان آورده است! بايد چارهاي
انديشيد.من به مكه ميروم تا در ميان
قريش، هم بركشتههاي آنها بگريم و هم آنان را ترغيب كنم كه براي جنگ با
پيامبر آماده شوند تا خودم هم در ركابشانبجنگم.كعب به مكه رفت و در خانه يكي از
مشركان به نام «مطلب بن ابي وداعه سهمي» رحل اقامت گزيد.خبر شكست لشكر قريش و كشته شدن
سرانشان، شهر مكه را در بُهت، حيرت و ماتم فرو برده بود. در همه خانهها
فرياد ناله و شيون بپابود.كعب با آنان اظهار همدردي كرد و خود
را در سوگ كفار شريك دانست. او با سرودن اشعار تحريك آميز، آنان را براي جنگ
با پيامبر آماده ميكرد.اشعار كعب دست به دست و دهان به دهان
ميگشت.وقتي اشعار اهانت آميز كعب به گوش
«حسّان بن ثابت»4 شاعر بزرگ صدر اسلام رسيد، او با سرودن اشعار حماسي، جواب دندان شكني به كعب
داد.آوازه اشعار حسّان به مكه رسيد. همسر
ابي وداعه سُهمي با شنيدن اشعار حسّان، اثاث كعب را از خانه بيرون ريخت و رو
به شوهرش كرد و گفت:ما را چه با اين يهودي؟!آيا نميبيني حسّان با ما چه
كرده؟
كعب چارهاي نديد جز اين كه جايش
را عوض كند.تغيير مكان كعب را، پيامبر به حسّان
خبر ميداد و او اشعار تازهاي ميسرود.سرانجام كعب پس از تحريك كفّار و
برانگيختن آنان براي جنگ با پيامبر، به مدينه بازگشت.خبر بازگشت كعب به پيامبر
رسيد.آن حضرت دست به دعا برداشت كه:
«خداوندا! ما را از شرّ كعب راحت كن، او به مقدسات ما اهانت
ميكند.»
كعب با كمال وقاحت و بيشرمي پا
را از اين هم فراتر گذاشت; و از آن پس در اشعار خود، نام زنان عفيف مسلمانان
را ميآورد و به آنان اهانت ميكرد!رسول خدا چارهاي جز اين نديد كه
كار او را يكسره كند. از اين رو به اصحاب فرمود:چه كسي آمادگي دارد ما را از شرّ كعب
راحت كند؟ او دشمني خود را علني كرده، با مخالفان ما همكاري ميكند و
كفار را براي جنگ با ما ميشوراند; خداوند به وسيله جبرئيل مرا از
كارهاي او باخبر ساخته.دراينهنگامبودكه«محمدبنمُسْلَمه»
بر خاست و رو به رسول خدا ـ ص ـ گفت: اي پيامبرخدا، من او را خواهم كشت. و از
آن حضرت اجازه خواست تا براي اين كار تدبيري بينديشد.دو ـ سه روزي از اين ماجرا گذشت.
محمّد بن مسلمه، كه پيوسته در فكر انجام اين مهم بود، نه چيزي ميخورد و
نه چيزي ميآشاميد. تا اين كه خبر به گوش پيامبر رسيد.پيامبر او را خواست و خطاب به وي
فرمود: شنيدهام چيزي نميخوري؟
محمّد بن مسلمه پاسخ داد: اي رسول
گرامي خدا، به شما قولي دادهام و نميدانم آيا ميتوانم به
آن وفا كنم و از عهدهاش بر آيم يا نه؟
پيامبر فرمود: تو تلاش خود را به
كارگير، و در اين باره با «سعد بن مُعاذ» 5 هم مشورت كن.محمد بن مسلمه ماجرا را با سعد در
ميان گذاشت، براي اين كار، گروهي پنج نفره از قبيله اوس تشكيل دادند. در اين
گروه «ابونائله»6 برادر رضاعي كعب كه او هم اديب و شاعر بود، شركت داشت.گروه، تصميم خود را گرفتند، ابتدا
ابونائله را براي جلب اطمينان كعب، نزد او روانه كردند.ابونائله شبانه برخانه كعب، كه در
قلعهاي بيرون از شهر مدينه بود، وارد شد، كعب با جمعي از دوستانش شب
نشيني داشت; او با ديدن ابونائله يكّه خورد و احساس كرد توطئهاي در كار
باشد.با تعجب پرسيد: چه عجب به ديدار ما
آمدهاي؟!ابو نائله گفت: براي ما حاجتي پيش
آمده كه از دست تو برآورده ميشود. كعب كه رنگ خود را باخته بود، به او
گفت: نزديك بيا ببينم چه ميگويي. ابو نائله نزديك شد، آنها قدري با هم
صحبت كردند.ابونائله به ياد گذشته اشعاري خواند و
ترس كعب كم كم فروريخت. ابونائله براي ايجاد اطمينان بيشتر، باز به خواندن
شعر ادامه داد، كعب چند بار از او، در مورد حاجت و نيازش پرسيد، اما ابونائله
از سخن گفتن در اين باره خودداري كرد.كعب پرسيد: نكند ميخواهي اينها
بروند بعد حاجتت را بيان كني؟
دوستان كعب، با شنيدن اين سخن، مجلس
را ترك كردند و آن دو را تنها گذاشتند.ابونائله گفت: نميخواستم اينها
حرف هاي ما را بشنوند. بايد بگويم از زماني كه اين مرد (پيامبر) در بين ما
آمده، بيچارگي ما زياد شده، همه قوم عرب با ما در افتادهاند، راه ها بر
ما بسته شده و زندگيمان به سختي اداره ميشود. او مرتب از ما صدقه
ميخواهد، در حالي كه خودمان چيزي نداريم بخوريم.كعب كه از شنيدن اين سخنان خوشحال شده
بود، گفت:من كه از قبل به شما ميگفتم
اينچنين ميشود و ديديد كه شد.ابونائله هم فرصت را مناسب ديد و گفت:
تازه من تنها نيستم بلكه دوستاني دارم كه با من هم عقيدهاند، آنها هم
بيميل نيستند پيش تو بيايند. ما ميخواهيم قدري گندم يا خرما از
تو بخريم، اما دلمان ميخواهد با ما خوب معامله كني و بر ما سخت نگيري،
البته ما پول نداريم، اما وثيقههايي پيش تو ميگذاريم كه تو را
كفايت كند.كعب گفت: گرچه دلم نميخواست تو
را در چنين وضعي ببينم، چون من و تو با هم از يك پستان شير خوردهايم.
اما اكنون جز خرما چيز ديگري ندارم. ابو نائله گفت: اين مطالبي را كه درباره
پيامبر به تو گفتم، نبايد كسي بداند. كعب گفت: خاطرت جمع باشد كه حتي يك كلمه
آن را جايي مطرح نميكنم. و در حالي كه با صداي بلند ميخنديد
گفت:ابونائله، خوشحالم كردي، خوب حالا بگو
ببينم وثيقه شما چيست؟
آيا حاضريد زنهايتان را وثيقه
بگذاريد؟
ابونائله گفت: چگونه زنهايمان را پيش
تو بگذاريم در حالي كه تو از جوانان زيباروي يثربي؟
كعب گفت: پس پسرهايتان را.ابونائله گفت: ميخواهي ما را در
بين عرب رسوا كني؟
كعب گفت: پس آخر چي؟
ابونائله گفت: ما اسلحههاي خود
را پيش تو وثيقه ميگذاريم.كعب گفت: خوب است; چون حتماً به وعده
خود وفا خواهيد كرد و براي رهايي سلاحهايتان، به موقع بدهي خود را
خواهيد پرداخت.ابونائله موضوع سلاح را به اين خاطر
مطرح كرد كه: اگر فردا شب همه مسلّح به ديدار كعب آمدند او وحشت
نكند.حرف ها تمام شد، قرار را گذاشتند و
ابونائله خدا حافظي كرد و پيش دوستانش آمد و آنچه بين او و كعب گذشته بود
بازگو كرد.فردا شب، خدمت پيامبر رسيدند، گزارش
كار را دادند. پيامبر تا كنار «بقيع»7آنها را
همراهي كرد و سفارش هاي لازم را نمود و گفت: برويد به اميد خدا.اصحاب به طرف قلعههاي يهود و
محل سكونت كعب رهسپار شدند. آسمان صاف و شفاف بود. ماه با قرص كامل
ميدرخشيد. هياهوي روز، فروكش كرده و مدينه به خواب رفته
بود.ياران پيامبر با عزمي راسخ و خوشحال
از اين كه براي انجام چنين مسؤوليتي برگزيده شده بودند، مدينه را پشت
سرگذاشته به ميان قلعهها و برجهاي يهود، در خارج شهر وارد شده
بودند.بوي خوش علف، همراه با نسيم مرطوب از
لابلاي نخل ها مي وزيد، به نزديك قلعه محل سكونتِ كعب رسيدند، ابونائله طبق
قرار قبلي جلو رفت و كعب را صدا زد.كعب، تا از جا برخاست، همسر جوانش
دامن او را چسبيد كه كجا ميروي؟
كعب گفت: قراري دارم.همسرش گفت: كعب تو مردي جنگجو هستي،
مردان جنگجو در چنين ساعاتي از شب، منزل خود را ترك
نميكنند.كعب گفت: او برادرم ابونائله است، به
خدا سوگند به قدري مرا دوست دارد كه اگر بداند من خوابم هرگز مرا بيدار
نميكند.زن در پاسخ او گفت: مرد! از اين صدا
بوي خون ميآيد!كعب، باشدت دست او را كنار زد و
گفت:اگر جوانمرد براي زد و خورد هم دعوت
شود، ميرود.همسرش گفت: از همين بالا با آنها صحبت
كن. كعب اعتنايي نكرد.زن در حالي كه به شدّت ترسيده بود،
گفت: لاأقلّ دوسه نفر را خبر كن و با آنها برو. امّا كعب، از برج پايين آمد،
و به ديدار آنها شتافت; آنها را به گرمي پذيرفت و باهم به گفتگو
نشستند.ساعتي به خواندن شعر گذشت، ابونائله
به كعب پيشنهاد كرد:اگر موافقي برويم به طرف «شَرْجُ
العَجوز»8، ـ
دره پير زن ـ و بقيه شب را آنجا بگذرانيم.كعب با خوشحالي پذيرفت و به طرف دره
روان شدند.به نزديكي دره رسيده بودند، ابونائله
انگشتان خود را به داخل موهاي پشت سركعب فروبرد و آن را بوييد و گفت: به به
چه بوي خوشي!كعب، اين عطرها را از كجا
ميآوري؟
كعب گفت: بهترين عطرها نزد من
است.كعب، مردي بلند قامت، زيبا، و داراي
موهاي مجعّد بود، او با ثروت زيادي كه داشت ميكوشيد هميشه لباس هاي
فاخر و عطرهاي خوب داشته باشد.به داخل درّه رسيده بودند، ابونائله
ساعتي بعد دوباره موهاي كعب را نوازش كرد تا او خيال بدي نكند.وبراي آخرين بار با دست راست از بيخ
موهاي سر كعب گرفت و فرياد زد: بكشيد دشمن خدا را!همه با شمشيرهاي خود به او حمله
كردند.كعب سخت به ابونائله چسبيد، محمد بن
مسلمه يادش آمد كارد تيزي همراه دارد.كارد را كشيد و محكم زير شكم كعب
فروبرد.كعب نقش زمين شد و فريادي برآورد كه
از صداي آن، همه برج هاي يهود اطراف چراغها را روشن كرده و به دنبال
صدا دويدند.محمد بن مسلمه و يارانش كه مطمئن شده
بودند كعب كشته شده، محل را ترك كردند و با احتياط از آنجا دور
شدند.مسير برگشت آنها به مدينه از ميان
محلههاي يهودي نشين ميگذشت، كه يكي را پس از ديگري پشت سر
گذاشتند. در بين راه، يكي از اصحاب به نام «حارث بن اوس»9 كه پايش زخمي شده
بود، عقب مانده، قدري نشستند تا او هم
رسيد، اما بقدري خون از بدنش رفته بود كه ديگر توان راه رفتن نداشت، خطاب به
بقيه گفت:دوستان! پيامبر را كه ديديد سلام مرا
هم به او برسانيد.آنها با شنيدن اين سخن، دلشان به رحم
آمد، او را كول كردند و با خود بردند تا به مدينه رسيدند.به كنار بقيع آمدند، همه با هم فرياد
تكبير برآوردند.پيامبر براي نماز شب بلند شده بود.
صداي تكبير آنها را شنيد، فهميد كه كعب را كشتهاند.آنها به سوي خانه پيامبر رفتند. ديدند
پيامبر جلوي درب مسجد ايستاده است. در اين هنگام رو به آنها گفت: رو سفيد
شديد.و آنها در پاسخ گفتند: روي شما سفيد
باد اي رسول خدا.پيامبر حمد و شكر خداي را بجا
آورد.حارث را به نزد پيامبر
آوردند.پيامبر با دستان مبارك خود زخم پاي او
را نوازش كرد، جراحت از آن رفع شد.فردا خبر قتل كعب به آني در همه جا
پيچيد.وحشت عجيبي به يهوديان دست داد.
عدهاي از بزرگان آنها حضور پيامبر آمدند كه:اي محمد، ديشب كعب بدون گناه كشته
شده، او يكي از بزرگان ما بود.پيامبر در پاسخ آنها
فرمود:اگر كعب مثل بقيه زندگي ميكرد،
كسي با او كاري نداشت، اما از او آزار بسياري به ما رسيد. او در شعرهاي خود
به ما اهانت ميكرد و با دشمنان ما همكاري داشت.از امروز به بعد هركدام از شما چنين
روشي داشته باشد سروكارش با شمشيراست.10
پي نوشت
ها:1-«محمد بن
مسلمه» از انصار و از افراد قبيله «اوس» بود. در جنگ بدر و اُحد و ديگر جنگ
هاي پيامبر شركت جست، به جز جنگ تبوك، كه پيامبر به هنگام رفتن به جنگ تبوك،
او را جاي خود در مدينه گذاشت. محمد بن مسلمه در مدينه ميزيست و همانجا
از دنيا رفت. (اسد الغابه، ج5، ص112، چاپ دار الشعب).2-«زيد بن حارثه» يا پسر
خوانده پيامبر، از اصحابي بود كه از كودكي در خانه پيامبر رشد كرد و از اولين
كساني بود كه پس از حضرت علي ـ ع ـ و حضرت خديجه، همسر پيامبر، اسلام آورد.
او در سال هشتم هجري با سپاه اسلام براي جنگ موته به شام رفت و در آن جنگ
شهيد شد. (اسد الغابه، ج2، ص281).3-پدر «كعب بن اشرف» از
اعراب قبيله طي بود. او در دوران جاهليت قتلي مرتكب شد و به دنبال آن به
مدينه آمد و بايهود بني نضير هم پيمان شد. و از بين آنان همسري برگزيد، حاصل
اين ازدواج كعب بود. او فردي بلندقد، قوي و زيبا بود كه شعر خوب
ميسرود. كعب داراي ثروت زيادي بود، كه هم به علماي يهود و هم به كفار
براي جنگ با مسلمانان كمك ميكرد. (فتح الباري، ج3، ص269، و سيره حلبيه،
ج3، ص146).4-«حسّان بن ثابت» فردي اديب
و شاعر و از اصحاب پيامبر بود، او شصت سال از عمر خود را در جاهليت، و شصت
سال در اسلام گذراند. وي همواره در اشعار خود از پيامبر و دين اسلام دفاع
ميكرد، حسّان اولين كسي بود كه در واقعه تاريخي غدير خم، پس از معرفي
حضرت علي ـ ع ـ از جـانـب پـيـامبـر ـ ص ـ به عنوان خليفه مسلمين، اشعاري
سرود و اين جانشيني را تبريك گفت. نگاه كنيد به: «المناقب» تأليف: حافظ موفق
بن احمد الحنفي، معروف به اخطب الخوارزم، متوفاي: 568 ص80
و«تذكرة خواص الامة» تأليف: سبط ابن جوزي متوفاي: 654،
ص20
5-«سعد بن معاذ» از انصار و
رئيس قبيله اوس بود، هنگامي كه پيامبر، مصعب بن عمير را براي تبليغ اسلام به
مدينه فرستاد، سعد به دست او مسلمان شد. او به افراد قبيلهاش گفت: بر
من حرام باد حرف زدن با شما تا اين كه اسلام اختيار كنيد، از آن پس همه
مسلمان شدند. سعد بن معاذ در جنگ هاي بدر و احد و خندق شركت داشت. «اسد
الغابه» ج2، ص373
6-«ابو نائله» از ياران
پيامبر بود، او در جنگ بدر شركت جست، مردي اديب و شاعر بود، و در تيراندازي
بسيار مهارت داشت. وي در زمان خليفه دوم، در عراق كشته شد. «اسد الغابه» ج2،
ص353
7-«بقيع» نام محل وسيعي است
كه در آن درختان مختلف ميروييده، اما اكنون قبرستان عمومي شهر مدينه
است. «معجم البلدان» ج1، ص473، و«لسان العرب»، ج8، ص18.8-شرج به معناي آبراه دره يا
مسير سيل است كه از ميان سنگلاخ ميگذرد و به دشت نرم و هموار
ميرسد. شرج العجوز، نام محلي در بيرون شهر مدينه بوده است. «معجم
البلدان»، ج3، ص334 و«لسان العرب» ج2، ص306، و307
9-«حارث بن اوس» از گروه
انصار و از اصحاب پيامبر بود، در جنگ بدر و احد حضور داشت، و در جنگ احد شهيد
شد. سعد بن معاذ عموي او بود، و به دستور او همراه با محمّد بن مسلمه در قتل
كعب شركت جست. «اسد الغابه»، ج1، ص380
10-شرح اين واقعه، در كتاب
هاي: تاريخ و سيره و مغازي، تحت عنوان: «سريه محمد بن مسلمه» و يا «قتل كعب
بن اشرف» آمده است در اين نوشتار به مصادر ذيل مراجعه شده:1 ـ
احكام اهل الذمه، ج2، ص852 و868
2 ـ اسد
الغابه، ج1، ص380 وج5، ص12 وج6، ص311
3 ـ سير
أعلام النبلاء، ج2، ص369 تا 373 و512
4 ـ
طبقات ابن سعد، ج2، ص31
5 ـ
سيره ابن هشام، ج2، ص430
6 ـ
مغازي واقدي، ج1، ص184
7 ـ
تاريخ طبري، ج2، ص487
8 ـ
دلائل النبوه، ج3، ص187
9 ـ فتح
الباري، ج3، ص269 تا 272
10 ـ
البدايه والنهايه، ج4، ص5
11 ـ
معجم البلدان، ج1، ص473 وج3، ص334
12 ـ
لسان العرب، ج2، ص306 و307 وج8، ص18
13 ـ
سيره حلبيه، ج3، ص146 تا 152