مس، تماس پيدا کردن است گرچه در آن طلب نباشد ولي لمس، تماسي را گويند که در آن طلب و ادراک هست. مثلاً اگر دو کتاب با هم تماس پيدا کردند، چون در آن طلب نيست لذا اين را مس ميگويند ولي اگر شما با دست خود چيزي را لمس ميکني،و مي خواهي بداني اين شيء، سرد است يا گرم، زبر است يا نرم، اين تماس شما را لمس مينامند زيرا شما طلب ادراک کردهايد نه اينکه صرف بهم خوردن و بهم رسيدن دو جسم با هم باشد. پس لمس در حقيقت يک نحوه شعور است. دو اتومبيل که به هم ميخورند تماس پيدا ميکنند اما لمس نيست زيرا طلب ادراک در آن نميباشد. و به عبارت ديگر: لمس مختص است به موجوداتي که احساس دارند. در هر صورت، دستها نميتوانند خدا را لمس کنند زيرا لامس و ملموس هر دو بايد جسم باشند تا تماس حاصل شود و خداوند جسم نيست.
تغيير ذاتي و تغيير عرضي
«لايتغير بحال و لايتبدل بالاحوال به حالي متغير نميشود و به حالتهاي مختلف، تبدل ندارد. حالت خدا تغيير نميکند به اين معني است که هيچ حالي از حالات در خدا تأثير نميگذارد پس اگر ما از کودکي به جواني و از آن به پيري ميرسيم يا اگر از بيسوادي در اثر درس خواندن سواد دار ميشويم، به اين علت است که نقص داريم و همچنان در پي رسيدن به کمال هستيم ولي خداوند که کمال مطلق است، معني ندارد که حالتها در او اثر گذارد. و تازه از حالي به حالي ديگر تغيير يافتن مخصوص اجسام است و خدا جسم نيست. و اما فرق اين دو جمله به اين است که : تغيير به حال مخصوص اعراض است مانند يک جسم سفيد که به سياهي تبديل شود ولي تبديل به حالات در اين است که حرکت جوهري و تبدل ذاتي پيدا کند مانند نطفه که علقه شده و علقه، مضغه و از آن پس مضغه، انسان ميشود. اين حالتهاي مختلف، تبدلهائي است که در ذات انسان پيدا ميشود. و در هر حال تکامل چه در اعراض باشد و چه در ذات، نسبت به خداوند محال و بي معني است زيرا تمام اينها از خواص اجساماند و خدا جسم نيست. «و لا تبليه الليالي و الايام» و گذشت شبها و روزها او را کهنه نميکنند. گذشت شبها و روزها به اين است که زمان بر موجودي بگذرد که در اثر گذشت زمان، جواني و طراوت مبدّل به پيري و فرسودگي ميشود. و چنين چيزي در ممکنات تأثير دارد نه در خداوند که خالق زمان و حرکت و ماده است و مافوق اين مسائل است. بنابراين حرکت و زمان در خداوند - چون مادي نيست - راه ندارد. «و لا يغيره الضياء و الظلام» و ذات خداوند را روشنائي و تاريکي تغيير نميدهند. ما هستيم که نميتوانيم در تاريکي اشياء را ببينيم و فقط نور ميتواند ما را در ظلمتها رهنمون باشد، علاوه بر اين، نور در تکامل موجودات جهان اثر دارد زيرا بواسطه نور خورشيد حرکت ميکنند و تکامل پيدا مينمايند ولي خداوند جسم نيست که نور و ظلمت بخواهد در ذاتش اثر بگذارد. «و لا يوصف بشيء من الاجزاء و لا بالجوارح و الاعضاء» و خداوند به چيزي از اجزاء و به اعضاء و جوارح توصيف نميشود.خداوند را نميتوان به اجزاء و اعضاء توصيف کرد زيرا دست و پا و ساير اجزاي بدن، وسايل قدرت و نيرو در ما است که بدون اينها نميتوانيم کاري را انجام دهيم. ولي خداوند با صرف اراده، تمام موجودات را از کتم عدم به وجود ميآورد و يک اراده او کافي است که آسمانها و زمينها و افلاک را درهم فرو ريزد. و آنجا که يدالله گفته ميشود کنايه از قدرت خدا است و ما چون دست را آلت قدرت ميدانيم آن را کنايه از قدرت ميگيريم و گرنه چنين نيست که خداوند - نعوذ بالله - دست يا پا و يا چشم و .... داشته باشد. همه چيز مورد علم خدا است و خداوند به تمام مسموعات و مبصرات وو.... علم دارد و علمش هم عين ذاتش است. پس نيازي به اين اجزاء و اعضاء ندارد. «و لا بعرض من الاعراض» و به هيچ يک از اعراض توصيف نميشود. اعراض عبارت از مقولات نه گانهاند که قبلاً ذکر آنها گذشت: کم، کيف، اين، متي، وضع، اضافه، ملک يا جده، فعل و انفعال و هيچ يک از اين اعراض بر ذات باريتعالي عارض نميشود زيرا اينها زايد بر ذاتاند و اگر خداوند بخواهد صفاتي زائد بر ذاتش داشته باشد، لازمهاش اين است که صفات هم همانگونه که خداوند قديم است،قديم باشند و در اينجا سخن اشاعره به ميان ميآيد که معتقد به قدماي ثمانيه بودند يعني به تعداد ذات و صفات خدا، قديم قائل بودند که لازمه اين اعتقاد چيزي جز شرک نيست. «ولا بالغيريه و الابعاض» و به غيريت داشتن و اجزاء نيز توصيف نميشود خداوند به غيريت متصف نيست که مثلاً گفته شود: اين جزء خدا غير از آن جزء ميباشد يا خدا غير از موجود ديگر است زيرا اصلاً براي حقيقت هستي غيرمتناهي، دومي فرض نميشود تا بگوئيم اين غير از آن است و آن غير از اين. و اگر چنانچه غيري فرض کنيم هر دو محدود ميشوند و چيز محدود نميتواند خدا باشد زيرا از غيرمتناهي بودن خارج شده است پس ذات حق تعالي با چيز ديگري غيريت ندارد بلکه يک حقيقت نامتناهي است که تمام نظام وجود، جلوهاي از او است. و همچنين خداوند بعض ندارد که مثلاً طرف راست و طرف چپ داشته باشد و هر طرف بعضي از وجود او را تشکيل دهد. اينها همه خواص اجسام است. ادامه دارد