فرق لمس و مس - درس هایی از نهج البلاغه، خطبه 186 نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

درس هایی از نهج البلاغه، خطبه 186 - نسخه متنی

حسین علی منتظری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فرق لمس و مس

مس، تماس پيدا کردن است گرچه در آن طلب نباشد ولي لمس، تماسي را گويند که در آن طلب و ادراک هست. مثلاً اگر دو کتاب با هم تماس پيدا کردند، چون در آن طلب نيست لذا اين را مس مي­گويند ولي اگر شما با دست خود چيزي را لمس مي­کني،و مي خواهي بداني اين شيء، سرد است يا گرم، زبر است يا نرم، اين تماس شما را لمس مي­نامند زيرا شما طلب ادراک کرده­ايد نه اينکه صرف بهم خوردن و بهم رسيدن دو جسم با هم باشد. پس لمس در حقيقت يک نحوه شعور است. دو اتومبيل که به هم مي‌خورند تماس پيدا مي­کنند اما لمس نيست زيرا طلب ادراک در آن نمي­باشد. و به عبارت ديگر: لمس مختص است به موجوداتي که احساس دارند.

در هر صورت، دستها نمي­توانند خدا را لمس کنند زيرا لامس و ملموس هر دو بايد جسم باشند تا تماس حاصل شود و خداوند جسم نيست.

تغيير ذاتي و تغيير عرضي

«لايتغير بحال و لايتبدل بالاحوال

به حالي متغير نمي­شود و به حالت­هاي مختلف، تبدل ندارد.

حالت خدا تغيير نمي­کند به اين معني است که هيچ حالي از حالات در خدا تأثير نمي­گذارد پس اگر ما از کودکي به جواني و از آن به پيري مي­رسيم يا اگر از بي­سوادي در اثر درس خواندن سواد دار مي­شويم، به اين علت است که نقص داريم و همچنان در پي رسيدن به کمال هستيم ولي خداوند که کمال مطلق است، معني ندارد که حالت­ها در او اثر گذارد. و تازه از حالي به حالي ديگر تغيير يافتن مخصوص اجسام است و خدا جسم نيست.

و اما فرق اين دو جمله به اين است که : تغيير به حال مخصوص اعراض است مانند يک جسم سفيد که به سياهي تبديل شود ولي تبديل به حالات در اين است که حرکت جوهري و تبدل ذاتي پيدا کند مانند نطفه که علقه شده و علقه، مضغه و از آن پس مضغه، انسان مي­شود. اين حالتهاي مختلف، تبدلهائي است که در ذات انسان پيدا مي­شود. و در هر حال تکامل چه در اعراض باشد و چه در ذات، نسبت به خداوند محال و بي معني است زيرا تمام اينها از خواص اجسام­اند و خدا جسم نيست.

«و لا تبليه الليالي و الايام»

و گذشت شبها و روزها او را کهنه نمي­کنند.

گذشت شبها و روزها به اين است که زمان بر موجودي بگذرد که در اثر گذشت زمان، جواني و طراوت مبدّل به پيري و فرسودگي مي­شود. و چنين چيزي در ممکنات تأثير دارد نه در خداوند که خالق زمان و حرکت و ماده است و مافوق اين مسائل است. بنابراين حرکت و زمان در خداوند - چون مادي نيست - راه ندارد.

«و لا يغيره الضياء و الظلام»

و ذات خداوند را روشنائي و تاريکي تغيير نمي­دهند.

ما هستيم که نمي­توانيم در تاريکي اشياء را ببينيم و فقط نور مي­تواند ما را در ظلمت­ها رهنمون باشد، علاوه بر اين، نور در تکامل موجودات جهان اثر دارد زيرا بواسطه نور خورشيد حرکت مي­کنند و تکامل پيدا مي­نمايند ولي خداوند جسم نيست که نور و ظلمت بخواهد در ذاتش اثر بگذارد.

«و لا يوصف بشيء من الاجزاء و لا بالجوارح و الاعضاء»

و خداوند به چيزي از اجزاء و به اعضاء و جوارح توصيف نمي­شود.خداوند را نمي­توان به اجزاء و اعضاء توصيف کرد زيرا دست و پا و ساير اجزاي بدن، وسايل قدرت و نيرو در ما است که بدون اينها نمي­توانيم کاري را انجام دهيم. ولي خداوند با صرف اراده، تمام موجودات را از کتم عدم به وجود مي­آورد و يک اراده او کافي است که آسمان­ها و زمين­ها و افلاک را درهم فرو ريزد.

و آنجا که يدالله گفته مي­شود کنايه از قدرت خدا است و ما چون دست را آلت قدرت مي­دانيم آن را کنايه از قدرت مي­گيريم و گرنه چنين نيست که خداوند - نعوذ بالله - دست يا پا و يا چشم و .... داشته باشد. همه چيز مورد علم خدا است و خداوند به تمام مسموعات و مبصرات وو.... علم دارد و علمش هم عين ذاتش است. پس نيازي به اين اجزاء و اعضاء ندارد.

«و لا بعرض من الاعراض»

و به هيچ يک از اعراض توصيف نمي­شود.

اعراض عبارت از مقولات نه گانه­اند که قبلاً ذکر آنها گذشت: کم، کيف، اين، متي، وضع، اضافه، ملک يا جده، فعل و انفعال و هيچ يک از اين اعراض بر ذات باريتعالي عارض نمي­شود زيرا اينها زايد بر ذات­اند و اگر خداوند بخواهد صفاتي زائد بر ذاتش داشته باشد، لازمه­اش اين است که صفات هم همانگونه که خداوند قديم است،قديم باشند و در اينجا سخن اشاعره به ميان مي­آيد که معتقد به قدماي ثمانيه بودند يعني به تعداد ذات و صفات خدا، قديم قائل بودند که لازمه اين اعتقاد چيزي جز شرک نيست.

«ولا بالغيريه و الابعاض»

و به غيريت داشتن و اجزاء نيز توصيف نمي­شود

خداوند به غيريت متصف نيست که مثلاً گفته شود: اين جزء خدا غير از آن جزء مي­باشد يا خدا غير از موجود ديگر است زيرا اصلاً براي حقيقت هستي غيرمتناهي، دومي فرض نمي­شود تا بگوئيم اين غير از آن است و آن غير از اين. و اگر چنانچه غيري فرض کنيم هر دو محدود مي­شوند و چيز محدود نمي­تواند خدا باشد زيرا از غيرمتناهي بودن خارج شده است پس ذات حق تعالي با چيز ديگري غيريت ندارد بلکه يک حقيقت نامتناهي است که تمام نظام وجود، جلوه­اي از او است. و همچنين خداوند بعض ندارد که مثلاً طرف راست و طرف چپ داشته باشد و هر طرف بعضي از وجود او را تشکيل دهد. اينها همه خواص اجسام است. ادامه دارد

/ 6