بیشترلیست موضوعات پيش فرضهاي روانشناسي اسلامي مقدمه فرضيه روح فرضيه نفس فرضيه فطرت عمل، موضوع روانشناسي اسلامي عمل و مبادي آن توضیحاتافزودن یادداشت جدید
اما چه دليلي هست بر آنكه بايد «نفس» را موضوع روانشناسي اسلامي دانست؟ دليلي كه ممكن است بر اين سخن اقامه شود، آن است كه قرآن، علي رغم كوتاه كردن سخن در باب روح، هنگام سخن گفتن از نفس، جلوههاي مختلف آن را مورد بحث قرار داده است، چنانكه از جلوههاي امّارگي، لوامگي، اطمينان نفس و ويژگيهاي هر يك، سخنها به ميان آورده است. به علاوه در روايات، موارد فراواني از دعوت آدمي به شناخت نفس خويش وجود دارد، و اين امر، نه تنها ممكن شمرده شده است، بلكه اهميت آن، از ساير معرفتها نيز فراتر قرار گرفته است.5ترديدي نيست كه در منابع اسلامي، از معرفت نفس، سخن به ميان آمده است، اما آيا ميتوان معرفت نفس را مرادف روانشناسي به منزله يك علم تجربي دانست؟ در اين صورت، آيا مراد از معرفت نفس، همان «علم النفس» فلسفي است؟ يا مراد از آن، «معرفةالنفس» فلسفي است؟ يا مراد از آن، «معرفةالنفس» عرفاني است؟ به نظر نميرسد كه هيچيك از اين دو منظور، در بنا كردن روانشناسي اسلامي وافي به مقصود باشند. اگر منظور از معرفت نفس، علم النفس فلسفي است، بايد گفت كه، علم النفسي از اين نوع، كه از تجرد نفس، حدوث و قدم نفس، قواي نفس و نظير آن بحث ميكند، همسنگ روانشناسي نيست، و همين طور معرفةالنفس عرفاني، كه كار خود را از بحث نظري فلسفي در باب ماهيت نفس و تجرد آن جدا ميكند و در پي آن است كه طريق سلوك و عمل را براي شناختن نفس فراهم آورد. اگر كسي در اين انديشه است كه علم النفس فلسفي حكماي مسلمان، يا معرفه النفس عرفاني عُرَفي اسلامي را به منزله روانشناسي اسلامي قلمداد كند، به نحوي كه بتوان آنها را به منزله رقبا يا جايگزينهايي براي ديدگاههاي روان شناختي معاصر ـ همچون رفتارگرايي و شناخت گرايي ـ دانست، بي ترديد، راهي به خطا برگزيده است. روانشناسي اسلامي به اين معاني، سنخيتي با ديدگاههاي روان شناختي معاصر نخواهد داشت؛ زيرا نه داعيههاي آنها از يك نوع خواهد بود، و نه راه وارسي اين داعيهها يكسان است. در حالي كه داعيههاي روان شناختي به نحوي است كه وارسي آنها در گرو فراهم آوردن شواهد تجربي همگاني است، داعيههاي علم النفس فلسفي يا معرفة النفس عرفاني، چنين نيست؛ بلكه در اين داعيهها، به ترتيب، استدلال عقلي و شهود فردي، نقش عمده و اساسي را به عهده دارد؛ كه در اوّلي، اساسا روش آن با روش تجربي متفاوت است و در دوّمي، گرچه شهود يك نوع تجربه قلمداد ميشود ولي قابليت اثبات يا تأييد و انتقل به ديگران را ندارد.بر اين اساس، نميتوان علم النفس يا معرفة النفس را موضوع روانشناسي اسلامي دانست. البته، ممكن است كسي معرفتهايي از اين دست در باب نفس را، به منزله «اصول موضوعه» روانشناسي اسلامي در نظر بگيرد، اما نميتوان آنها را به منزله «موضوع» روانشناسي اسلامي دانست. بايد ديد روانشناسي اسلامي با تكيه بر اصول موضوعهاي از اين سنخ، و با در دست داشتن مفاهيم، شيوههايي تبيين و فرضيههايي كه ملهم از انسانشناسي اسلامي است، چه شناختي در باب فرد آدمي فراهم ميآورد. ميتوان گفت شناختي كه از باب فرد آدمي فراهم ميآورد. ميتوان گفت شناختي كه از اين طريق به دست ميآيد، خود، عرصهاي از شناخت نفس است، اما متمايز از عرصههاي ديگري چون علم النفس فلسفي و معرفةالنفس عرفاني. مفهومي است عاما و فراخناي عموميت آن، چنان است كه علم النفس فلسفي، معرفةالنفس عرفاني و روانشناسي، هر سه در دامن آن قرار ميگيرند.اين سخن، بيانگر آن است كه نفس را موضوع روانشناسي اسلامي خواندن، كلام تامّي نيست. به دليل آنكه بايد معين كرد كه نفس، از چه حيث، موضوع روانشناسي اسلامي است؛ و از چه حيث، موضوع علمالنفس فلسفي؛ و از چه حيث، موضوع معرفةالنفس عرفاني.
فرضيه فطرت
نظر سوم آن است كه، حدود موضوع روانشناسي اسلامي را بايد با تشبث به مفهوم «فطرت» جستجو كرد. (4) از آنجا كه مفهوم فطرت، با معاني مختلفي در نظر گرفته شده، بهتر است نخست در باب اين معاني تأمل كنيم و سپس ببينيم كه آيا موضوع روانشناسي اسلامي را ميتوان بر اين مفاهيم استوار ساخت. نظريههايي را كه در خصوص فطرت عرضه شده است، ميتوان بر اين اساس تقسيم بندي كرد كه در آنها، فطرت، يا به منزله امري «محتوايي» و يا امري «ساختاري» در نظر گرفته شده است. ديدگاهي كه به محتوا نظر دارد، خود، دو صورت دارد: يا صرفا محتواهاي مثبت و ارزشمند ضمير آدمي به منزله فطرت تلقي شده است، و يا به طور اعم، هم محتواهاي مثبت و هم محتواهاي منفي، پس سه ديدگاه خواهيم داشت: فطرت به منزله محتواهاي مثبت ضمير آدمي. فطرت به منزله محتواهاي مثبت و منفي ضمير آدمي، و فطرت به منزله ساختار وجود آدمي، اينك اين سه ديدگاه را به اختصار مورد بحث قرار ميدهيم. بر اساس ديدگاه نخست، گونههايي از ادراك و تمايل، به صورت بالقوه در نهاد آدمي به وديعه گذاشته شده است كه اگر فرصت و امكان مناسب را بيابند، شكوفا خواهند شد و در غير اين صورت، به شكل تحريف شده و بيمارگونه آشكار خواهند شد. (5) ادراكهايي چون «هر كلّ، بزرگتر از اجزاي خود است»، «دو مقدار مساوي با مقدار سوم، خود نيز با هم برابرند»، و تمايلهايي همچون خداگرايي، حق گرايي، عدالتطلبي و جمالطلبي، نمونههايي از گونههاي فطري آدمي است. ادراكهاي مغالطهآميز و گرايشهاي منفي، صورتهاي تحريف شده اين امور فطري محسوب ميشوند. ديدگاه دوم كه در واقع، در نقد ديدگاه نخست تكوين يافته است، محدود كردن امور فطري به خصايص مثبت را مردود ميداند و آن را حاصل بي معياري در باز شناخت خصايص فطري آدمي قلمداد ميكند. (6) به عبارت ديگر، نميتوان بي مناط به داوري نشست و فقط آنچه را ما بر ميگزينيم، فطري خواند و جلوههاي ديگر را صورتهاي محرّف دانست. بايد براي فطري بودن امور، معياري روشن سراغ گرفت. طبق اين نظر، خصايصي از آدمي فطري هستند كه همواره با او ملازم بودهاند، نه اينكه در دورهاي جلوه كرده و در ادوار ديگر غايب باشند. اگر چنين باشد، ديگر فقط نميتوان فيالمثل عدالتطلبي را فطري دانست؛ زيرا اگر سخن آن است كه بشر همواره براي تحقق عدالت خواهي مبارزه كرده است، اين خود دلالت ميكند كه بشر همواره به اشاعه ظلم نيز همت گماشته است. رواج عدالتخواهي در طول تاريخ بشر، بهترين گواه رواج ظلم است، و اگر آنچه همواره با آدمي ملازم بوده است، ناشي از ريشههاي عميق فطري باشد، پس، ظلم پيشگي نيز عنصري از عناصر طبيعت آدمي محسوب خواهد شد. ديدگاه سوم، به راهي ميرود كه ما آن را نگرش ساختاري ناميديم.(7) بر اساس اين نظر، علي رغم تصور موجود در دو ديدگاه مذكور، فطرت را نه به منزله امري محتوايي، بلكه همچون امري ساختاري بايد فهم كرد. به عبارت ديگر، چنين نيست كه فطرت عبارت از دسته معيني از ادراكها يا گرايشها ـ اعم از مثبت يا منفي ـ باشد. بلكه فطرت ـ چنانكه از وزن آن (فعله) نيز پيداست، و مصدر نوعي است ـ ناظر به تركيب است، نه اجزا؛ ناظر به ساختار است. نه محتوا. طبق اين نظر، فطرت آدمي، تركيب و آرايش ويژهاي است كه در وجود او فراهم آمده؛ تركيبي كه جمع اضداد است، تركيبي كه در آن، هم غريزه هست، هم شورش. حاصل چنين جمع اضدادي، حركت و پويش است و حاصل حركت، مقصدها و مقصودهاي مختلف اما مقصد و مقصودهاي خرد، ياراي انباشتن ظرف وجود آدمي را ندارند، لذا اگر انسان به چنين مقاصدي دل بندد، سرخواهد خورد و به مقتضاي فطرت خود (تركيب ساختاري) به پويشهاي بعدي روي خواهد آورد. فقط خداست كه چنين ظرفي را لبريز ميكند و آرام و قرار آدمي، در اين لقا، دست ميدهد. شايد بتوان گفت كه اين ديدگاه ساختاري، تعبير «فَطَر النّاسَ عَلَيْها»، در آيه معروف «فطرت»6 را به معني «فَطَرَالنّاسَ لَها» در نظر ميگيرد. يعني به جاي آنكه دين حنيف را مبناي فطرت و خلقت آدمي بداند، آن را مقصد و منتهاي آن ميبيند كه به مقتضاي پويش علي الدوام فطرت (تركيب) ميتوان به آن رسيد.به نظر ميرسد كه در كوششهايي كه براي تبيين مفهوم اسلامي فطرت مبذول شده، يعني در هر سه ديدگاه مذكور، فطرت، مرادف طبيعت انسان در نظر گرفته شده است، يعني به منزله آينهاي كه عناصر بنيادين وجود آدمي را ـ در همه قلمروها و ابعاد وي ـ و يا ساختار اساسي آن را نشان ميدهد. در حالي كه ملاحظه موارد استعمال اين مفهوم در منابع اسلامي، آشكار ميسازد كه فطرت، به گستردگي مفهوم طبيعت انسان، مورد استعمال قرار نگرفته است. بلكه، فطرت، صرفا ناظر است به بعد معيني از وجود آدمي، يعني معرفت و ميلي ربوبي، كه آدمي با آن سرشته شده است. «عهد اَلَسْت» كه به هنگام حضور بي پرده انسان در خويش (شهادت بر خويشتن)7 منعقد شده است، اشاره به معرفت ربوبي ريشه گرفته در ضمير انسان دارد، و حنيفيت، ناظر به ميل ربوبي است كه با معرفت مذكور، چون تار و پودي در هم تنيدهاند. به سبب همين برداشت از فطرت است كه در مواردي از قرآن كه بحث از فطرت به ميان آمده، محور سخن بر توحيد و يا شرك دور ميزند.8نظر به اينكه فطرت، در اصطلاح قرآن، صرفا ناظر به معرفت و ميل ربوبي در آدمي است، همسنگ كردن آن با طبيعت آدمي به طور كلي، ما را در حدّ مفهومشناسي قرآني، در معرض مغالطهاي از نوع مغالطه «كنه و وجه»9 قرار ميدهد. اما اگر از مرادف دانستن مفهوم قرآنيِ فطرت با طبيعت آدمي بپرهيزيم، پيداست كه ديگر نميتوان فطرت را موضوع روانشناسي اسلامي دانست. فطرت، بعدي از وجود و موجودتي آدمي است، البته بعد اساسي و گوهرين آن؛ در حالي كه روانشناسي ميكوشد آدمي را قابل فهم سازد و اين، مستلزم ملاحظه داد و ستد ابعاد مختلف انسان با يكديگر و نيز داد و ستد اين مجموعه به عوامل محيطي است. از اين رو، ميتوان گفت كه فطرت، بعضا داخل در موضوع روانشناسي اسلامي خواهد بود، اما نميتوان آن را بتمامه موضوع روانشناسي اسلامي دانست.
عمل، موضوع روانشناسي اسلامي
در اين قسمت، به بيان پيشنهاد خود در باب موضوع روانشناسي اسلامي خواهيم پرداخت. چنانكه پيشتر اشاره شد، در بنا كردن روانشناسي اسلامي، بايد كوشيد بر اساس پيشفرضهايي كه از انديشه اسلامي اتخاذ ميشود، و با الهام از اين پيشفرضها، حدود و مسائل روانشناسي اسلامي را رقم زد. در اين ميان، انسانشناسي اسلامي، مهمترين منبع الهام آفريني خواهد بود. بايد كوشيد بر اساس تصويري كه در منابع اسلامي از انسان ترسيم شده است، روانشناسي متناسبي را بر حسب اقتضاهاي آن، پديد آورد.