الملك الاشرف شيخ صفا را در اصطبل سلطاني به حضور پذيرفت. شيخ با صداي بلند نامه شاهرخ را مي خواند و ملك اشرف آن را مي شنيد. شاهرخ در اين نامه سلطان را نايب خويش خوانده و دستور داده بود كه خطبه و سكّه را به نام او كند. چون قرائت نامه به اينجا رسيد، شيخ صفا خلعتي را كه از خراسان آورده بود، نزديك برد تا سلطان آن را بپوشد. با اين خلعت تاجي هم براي اشرف فرستاده بودند.الملك الاشرف شكيبايي از كف داد و دستور داد تا خلعت را دريدند و فرستاده نگونبخت را به سختي كتك زدند و با آنكه روزي سرد بود، شيخ صفاي هروي بيچاره را در بركه اصطبل غوطه دادند، چنانكه به سرحد مرگ رسيد و كس را جرأت شفاعت نبود. ابن تغري بردي مي نگارد كه هرگز تا آن روز سلطان را به آن اندازه خشمگين نديده بوده است. پس سلطان شيخ صفا را به حضور فراخواند و پاسخ هايي درشت به او سپرد تا به فرستنده خويش باز گويد. از جمله گفت كه شاهرخ مرا به نيابت خويش در مصر مي گمارد، ولي من او را به شحنگي كوچكترين روستاي قلمرو خويش نخواهم پذيرفت. پس دستور داد كه فرستاده شاهرخ و همراهان او را به راه دريا از مصر بيرون كردند. آنان به مكه رفتند و تا موسم حج صبر كردند و حج گزاردند و باز گشتند.ابن تغري بردي زدن فرستاده شاهرخ و دريدن نامه او را ستوده و اين كار را از خوبترين و بزرگترين كارهاي الملك الاشرف در طول سلطنتش مي شمارد. امّا اشرف پس از اين واقعه بسيار نزيست و پس از مرگ او در 841 ق فرزندش الملك العزيز مدتي كوتاه سلطنت و خلع گرديد و الملك الظاهر بر تخت پادشاهي مصر نشست.