خلافت عمر بن خطاب - خلافت عمر بن خطاب نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خلافت عمر بن خطاب - نسخه متنی

سید محمد رضا آقامیری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خلافت عمر بن خطاب

تا اينكه اولى به انتهاى راه خود رسيد و عمرش بسر آمد و خلافت را پس از خود، به پسر خطاب سپرد .

شگفتا! او در زندگانيش فسخ بيعت را طلب مى كرد)1(، ولى پس از خودش، امر خلافت را براى ديگرى تحكيم كرد! آن دو نفر پستانهاى خلافت را خوب دوشيدند و بين خود تقسيم كردند! اولى خلافت را در محلى خشن و ناهموار قرارداد كه جراحتش شديد و تماس با او آزاردهنده بود و در مدت خلافتش بسيار مرتكب خطا مى شد و فراوان عذر مى خواست .

همنشين او مانند كسى بود كه بر شترى چموش سوار شده باشد؛ اگر مهارش را مى كشيد، بينى مركب پاره مى شد و اگر رهايش مى كرد، صاحبش را از رو بر زمين مى زد .

به خدا قسم، مردم زمان او در جاده حركت نمى كردند و مبتلا به دشمنى و تلون و رنگ پذيرى شدند و به جاى حركت مستقيم، به چپ و راست مى رفتند! پس، من هم در اين مدت طولانى و بر اين محنتها و غصه هاى ناگوار صبر كردم!" (على بن ابى طالب (ع)، نهج البلاغه، خطبه 3(ابوبكر بن ابى قحافه"، (خليفه اول) كه در سقيفه به خلافت منصوب شده بود، آخرين ساعات عمرش را مى گذراند و در بستر بيمارى افتاده بود .

او كه بر خود لازم مى ديد مسلمين را از سرگردانى نجات دهد و تكليف مردم را براى پس از خود روشن كند، در اين مورد با دو نفر از يارانش به مشورت پرداخت .

ابتداعبدالرحمن بن عوف" را فرا خواند و به او گفت: - نظرت را درباره عمر بگو! - او از آنچه مى پندارى بهتر است؛ ولى در او خشونت است .

- اين خشونت به خاطر اين است كه مرا مردى نرم و آرام مى بيند، اما اگر زمام امور را به دست بگيرد، بسيارى از اين صفات را ترك مى كند .

سپسعثمان بن عفان" را طلبيد و همين پرسش را از او كرد: - بگو عمر چطور آدمى است؟ - باطن او بهتر از ظاهر اوست و در ميان ما كسى به خوبى او نيست .

آنگاه ابوبكر از آن دو خواست تا اين مذاكرات را فاش نكنند و در خارج از مجلس، در اين مورد، با كسى سخنى نگويند .

پس عثمان را مأمور كرد تا آنچه را كه مى گويد، بنگارد:اين عهدى است از عبدالله بن عثمان (ابوبكر) به مسلمين .

اما بعد .

" سپس بيهوش شد و نتوانست حرفش را ادامه دهد .

اما عثمان نامه را ادامه داد و از پيش خود چنين نوشت:اما بعد، من عمر بن خطاب را خليفه شما قرار دادم .

" پس از آن ابوبكر به هوش آمد و به عثمان گفت:آنچه را كه نوشته اى بخوان!" و او چنين خواند:اين عهدى است از عبدالله بن عثمان به مسلمين .

اما بعد، من عمر را خليفه شما قرار دادم .

" ابوبكر تكبير گفت، خوشحال شد و گفت:گويا ترسيدى مردم دچار اختلاف شوند!" عثمان نيز گفت:آرى"، ابوبكر مجددا او را تأييد كرد و گفت:خدا تو را از اسلام و مسلمين جزاى نيكو عطا كند!" سپس عهدنامه را تكميل كرد .

خبر اين انتصاب، به گوش بعضى از اصحاب رسيد و سبب اعتراض آنان شد .

"طلحة بن عبيدالله" در ملاقاتش با ابوبكر چنين گفت: - اى خليفه رسول خدا! به من خبر رسيده است كه تو عمر را خليفه مردم كرده اى .و قتى كه تو زنده بودى، مى ديدى او چه مى كرد؛ واى به حال مردم از وقتى كه نباشى! تو فردا پروردگارت را ملاقات مى كنى و او تو را نسبت به رعيت و زيردستانت بازخواست مى كند! - ابوبكر: مرا بنشانيد! (وقتى او را نشاندند، گفت:) مرا از خدا مى ترسانى؟ اگر پروردگارم را ملاقات كنم و او از من بازخواست كند، مى گويم:بهترين اهل تو را خليفه كردم"! - مگر عمر بهترين مردم است، اى خليفه رسول خدا .

- (با خشم و غضب گفت:) آرى، به خدا از همه بهتر است و تو از همه بدترى! به خدا قسم اگر تو را خليفه مى كردم، خودت را بالاتر از آنچه هستى مى بردى و خدا هم بر زمينت مى زد! ...

ابوبكر پس از اين سخنان، طلحه را تهديد كرد و او را از مخالفت برحذر داشت .

سپس عمر را فراخواند و آخرين وصيتها را به او كرد و بدين ترتيب پس از دو سال و كمتر از چهار ماه خلافت، در شب سه شنبه، هشت شب به آخر ماه جمادى الثانى سال 13 هجرى، مابين نماز مغرب و عشا درگذشت و از اين پس عمر بن خطاب، زمام امور را به دست گرفت .

ذكر اين نكته ضرورى است كه گروهى از مورخين، مسأله مشاوره ابوبكر با عبدالرحمن بن عوف و عثمان همچنين كيفيت نگارش عهدنامه و تعيين خليفه، توسط ابوبكر را مورد ملاحظه و نقد قرار داده اند كه حاصل سخنان آنان را مى توان در ضمن چند سؤال بيان كرد: 1- ابوبكر هنگامى كه خلافت رابه دست گرفت، مدعى بود رسول خدا (ص) بدون اين كه جانشينى تعيين كند، از دنيا رفت .

اگر مصلحت جامعه، در تعيين جانشين، توسط پيشواى مسلمين است، پس يقينا بايد گفت رسول اكرم (ص) در اين مورد گام برداشته بودند و جامعه را به حال خود رها نكرده بودند، چرا كه آن حضرت از همه مردم، به مصالح امور آگاهتر و از همه دلسوزتر بودند؛ مگر اين كه كسى خلافت اين مطلب را ادعا كند و بگويد از آن بزرگوار آگاهتر نيز در ميان مردم بود! و اگر اين عمل به صلاح جامعه نبود و سنت نبوى بر عدم تعيين خليفه استوار گشته بود، پس چرا ابوبكر از اين روش اعراض كرد؟ 2- در مورد تعيين خليفه بعدى چرا ابوبكر فقط با عبدالرحمن بن عوف و عثمان مشورت كرد؟ آيا ساير صحابه در اين مورد لياقت اظهار نظر نداشتند؟ آيا كسى همچون على بن ابى طالب (ع) كه در مهمترين امور كه سبب درماندگى همه مى شد رأى مى داد و مشكلترين مسايل مملكتى و معضلترين مسايل فقهى را حل مى كرد، حق اظهار عقيده نداشتند؟ 3- اين احتمال وجود داشت كه ابوبكر در هنگام ديكته كردن عهدنامه و در حال بيهوشى از دنيا برود .

اگر اين اتفاق مى افتاد، عهدنامه اى كه نام خليفه بعدى را كاتب آن از پيش خود و صرفا به اتكاى دانسته هاى قبلى نوشته بود، تا چه حد مى توانست مشروع و معتبر باشد و آيا اين عمل عثمان موافق با رسم امانتدارى - آن هم در امور بسيار مهم - هست؟ 4- پيامبر (ص) در آخرين لحظات حيات پربار خويش، بر طبق نصوص فراوان تاريخى دوات و كاغذ طلبيدند تا وصيتى را كه ضامن هدايت امت اسلامى بود بنگارند .

در آن زمان عمر بن خطاب گفت:قرآن نزد ماست و اين براى ما كافى است" يعنى احتياجى به كتابت چيز ديگرى نيست و گفت:بر اين مرد، درد بيمارى غلبه كرده است" و به تصريح برخى روايات گفت:اين مرد هذيان مى گويد!" چگونه است كه چنين كسى عهدنامه ابوبكر را كه در آخرين ساعات عمرش نگاشته شده، آن هم در حالى كه در حين املاى آن بيهوش شده بود، عهدنامه اى معتبر مى داند و نمى گويد اين مرد هذيان گفته است؟ در هر صورت عمر بن خطاب با نصب خليفه قبلى به حكومت رسيد و ده سال و شش ماه و چهار شب خلافت كرد .

در زمان او مرزهاى مملكت اسلامى گسترش يافت و سرزمينهاى شام، اهواز و جلولا، مصر و اسكندريه ، نهاوند و همدان و اصفهان و آذربايجان و قسمتهاى ديگرى از ايران، همچون رى، زنجان، قزوين، خراسان، بلخ و . . .

فتح شد و بدين ترتيب اسلام گسترش وسيعى يافت .

اما آنچه بيشتر مورد نظر و بررسى است، شيوه اداره مملكت اسلامى توسط عمر و روش سياسى، اقتصادى و اجتماعى او و كيفيت نظارت او بر مسائل حكومتى است .

در اين مورد بايد گفت خليفه دوم، در غالب موارد سليقه هاى شخصى و نظرات فردى خود را بر سنت نبوى و حتى نصوص قرآنى مقدم مى كرد و از سياستاجتهاد در برابر نص" پيروى مى كرد و اين سياست، اصلى ترين محورى بود كه عمر بن خطاب در اداره امور بر آن تكيه داشت و حاصل آن، تشريعات و بدعتهاى فراوانى بود كه در شريعت اسلام حادث شد و همچنان نيز باقى است .

علاوه بر آنچه گذشت، بايد خلق و خوى تند عمر را نيز كه در موضعگيريهاى او بسيار مؤثر بود، مورد ملاحظه قرار داد .

اين دو ويژگى، يعنىتندخويى" وعدم تسليم در برابر نصوص و اجتهاد در برابر نص"، حتى در زمان حيات نبى خاتم، حضرت محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- نيز بشدت خودنمايى مى كرد، ولى حضور پيامبر (ص) در صحنه اداره جامعه، مانع تأثير سليقه هاى شخصى عمر بر شريعت مى شد .

با رحلت آن بزرگوار، عمده ترين مانع از سر راه كنار رفت و عمر، عملا در احكام و سنن و آداب اسلامى تغييراتى پديد آورد كه به گوشه اى از آنها اشاره خواهيم كرد .

بدين جهت جا دارد زندگى عمر بن خطاب را به دو بخشپيش از رحلت پيامبر" وپس از رحلت آن بزرگوار" تقسيم كنيم تا نحوه حضور او در جامعه اسلامى بخوبى روشن شود .

عمر بن خطاب در زمان رسول خدا (ص) گفته اند عمر بن خطاب در سال ششم بعثت اسلام آورد .

كيفيت مسلمان شدنش را اين گونه آورده اند كه او روزى شمشير كشيد و قصد كشتن رسول خدا (ص) را كرد .

به او گفتند:اگر مى توانى، اول خواهرتفاطمه" و شوهرشسعد بن زيد" را بكش كه اسلام آورده اند!" او نيز به منظور كشتن آن دو، به منزلشان رفت و در آنجاخباب بن ارت" را مشاهده كرد كه قرآن مى خواند .

عمر وقتى قرآن را شنيد خواهر و شوهر خواهرش را كتك زد .

آنان نيز گفتند:ما اسلام آورده ايم .

تو هم هر كارى مى خواهى بكن!" اما عمر با شنيدن قسمتى از سوره مباركهطه" نرم شد و دلش به اسلام مايل گشت و اسلام آورد .

به دنبال هجرت مسلمانان به مدينه، عمر بن خطاب نيز هجرت كرد و در مدينه مسكن گزيد .

در صحنه هاى متعددى مى بينم كه عمر، هنگامى كه به دشمنان، يا منافقان دست مى يافت، بى محابا تقاضاى قتل آنان را مطرح مى كرد .

به عنوان مثال در غزوهبنى المصطلق" عملى زشت ازعبدالله بن ابى" (سركرده منافقان مدينه) سر زد .

عمر به رسول خدا (ص) پيشنهاد كرد، عبدالله كشته شود؛ اما رسول خدا (ص) فرمود:چگونه اين دستور را صادر كنم و مردم بگويند محمد، اصحاب خود را مى كشد؟" مدتى گذشت تا آن كه نفاق عبدالله بر همگان آشكار شد .

بطورى كه همه از او بيزارى مى جستند و او را سرزنش مى كردند .

در اين هنگام رسول خدا (ص) به عمر فرمودند:مى بينى عمر، به خدا قسم اگر آن روز كه مى گفتى او را بكش، او را كشته بودم، عده اى به خاطر او رنجيده خاطر مى شدند؛ ولى اگر امروز دستور كشتن او را صادر كنم، همان عده او را مى كشند!" همچنين در جريان مقدمات فتح مكه مى خوانيم كه شخصى به نامحاطب بن ابى بلتعه" به نفع مشركان جاسوسى كرد .

پس از دستگيرى او، عمر از پيامبر خواست كه گردن او را بزند .

اما رسول اكرم بخاطر سابقه شركت او در جنگ بدر و عذرى كه آورده بود آزاد كردند و نيز در همين واقعه، يعنىفتح مكه" مشاهده مى كنيم كه عباس،- عموى پيامبر(ص)- ابوسفيان را نزد آن حضرت مى آورد و عمر، پيشنهاد قتل او را مى دهد؛ اما رسول اكرم به اين پيشنهاد عمل نكردند تا آن كه ابوسفيان اسلام آورد و آزاد شد .

در داستان جنگ بدر نيز مى خوانيم كه يكى از سران قريش به نامسهيل بن عمرو" دستگير مى شود .

عمر از رسول خدا (ص) تقاضا مى كند اجازه دهند سهيل را مثله كند و دندانهاى او را بكشد تا نتواند بر عليه مسلمانان سخنرانى كند؛ ولى باز هم رسول خدا (ص) با پيشنهادش مخالفت مى كنند و او را بطور مشروط آزاد مى كنند .

اما در عين حال در صحنه نبرد با دشمن، كمتر با اين حالات روبرو مى شويم .

در واقعه صلح حديبيه، زمانى كه مسلمين با مخالفت قريش، از انجام مراسم حج روبرو شدند، پيامبر اكرم (ص) عمر را فراخواندند و از او خواستند به مكه رود و مقصود حركت مسلمين را كه همانا انجام مراسم حج بود، نه حركت نظامى، براى سران قريش بازگو كند؛ اما عمر عذرخواهى كرد و گفت:اى پيامبر خدا! من بر خود بيمناكم؛ چرا كه در مكه كسى نيست كه مرا حفظ كند و قريش هم مرا با خود دشمن مى دانند .

مرا معاف دار و عثمان را بفرست كه در مكه از من نيرومندتر است (و خويشاوندانى دارد)!" رسول خدا (ص) نيز عثمان را فرستادند و قريش نيز او را دستگير كردند و به او اجازه مراجعت ندادند .

در جريان جنگ خيبر- در سال 7 هجرى- نيز مى خوانيم كه فتح يكى از قلعه هاى يهوديان دشوار شد .

رسول خدا، ابتدا ابوبكر و سپس عمر را به همراه عده اى براى فتح قلعه روانه كردند؛ ولى هر دو نفر عقب نشستند و عمر، پس از بازگشت نزد رسول خدا (ص) از دلاوريهاىمرحب"،- پهلوان يهودى خيبر- سخن گفت و بدين صورت عذرى براى عقب نشينى خود آورد .

اما اين سخنان مى توانست همان طورى كه براى او عذرى باشد، روحيه ديگر سربازان را نيز تضعيف كند .

سرانجام رسول خدا فرداى آن روز پرچم جنگ را به دست با كفايت امير مؤمنان، على (ع) سپردند و با قتلمرحب" و گشوده شدن در بزرگ قلعه، توسط آن حضرت، مسلمين به پيروزى رسيدند .

از ديگر موضع گيريهاى عمر، در زمان رسول خدا (ص) آن بود كه روزى پيامبر (ص) به ابوبكر و سپس به عمر دستور دادند مردى را كه در مسجد نماز مى خواند و بسيارى او را به زهد و عبادت مى ستودند (و در حقيقت، فريب ظاهر او را خورده بودند) به قتل برساند .

نام آن مردذو الثديه" بود .

سالها بعد او از مؤسسين و سركردگان فرقه ضالهخوارج" در زمان على (ع) شد كه در جنگ نهروان به قتل رسيد .

عمر، هنگامى كه براى كشتن او نزدش رفت، او را در حال نماز ديد و گمان كرد كشتن چنين كسى جايز نيست! لذا مانند نفر قبلى (ابوبكر) بازگشت و عذرخواهى كرد .

رسول خدا (ص)، على (ع) را به منظور قتل او روانه كردند؛ اماذوالثديه" ديگر در مسجد نبود .

قطعا اگر عمر بن خطاب در برابر دستور صريح رسول خدا (ص)، يعنى شخصى كه از همه افراد، به باطن انسانها و حقيقت امور آگاهتر است و بخوبى مؤمن را از كافر باز مى شناسد، عمل مى كرد و به پندارهاى شخصى توجه نمى كرد و در حقانيت سخن پيامبر (ص) ترديدى به دل راه نمى داد و ذوالثديه را مى گشت، جلو فتنه هاى بسيارى گرفته مى شد و گروهكخوارج" يا تشكيل نمى شد و يا از چنان قوتى برخوردار نبود، تا مانعى بر سر راه حركت عدالت خواهانه على (ع) ايجاد كند .

از اين اجتهاد به رأى ها، در زمان رسول خدا (ص) بيش از اين نيز ديده مى شود .

در جريانصلح حديبيه" نيز شاهد مخالفت او با انعقاد صلح هستيم .

مورخين مى نويسند پيامبر اكرم (ص) و قريش توافق كردند با يكديگر صلح كنند و تنها نوشتن متن صلحنامه باقى مانده بود كه عمر، از جاى برجست و نزد ابوبكر آمد و گفت: - ابوبكر! مگر اين مرد، پيامبر خدا نيست؟ - چرا .

- مگر ما مسلمان نيستيم؟ - چرا .

- مگر اينها مشرك نيستند؟ - چرا .

- پس چرا در راه دين خود تن به خوارى مى دهيم؟ - عمر! فرمان او را بپذير كه من به رسالتش گواهى مى دهم! - من هم به رسالت او گواهى مى دهم! سپس نزد رسول خدا آمد و گفت: - اى رسول خدا! مگر تو پيامبر خدا نيستى؟

- چرا .

- مگر ما مسلمان نيستيم؟ - چرا .

- مگر اينها مشرك نيستند؟ - چرا .

- پس چرا در راه دين خود، تن به خوارى دهيم؟ - من بنده خدا و پيامبر او هستم و هرگز با امر او مخالفت نمى كنم و او هم هرگز مرا وانخواهد گذاشت! ممكن است كسى اين سخنان را حمل بر تفحص براى پى بردن به دليل مصالحه كند، نه بر مخالفت و اعتراض به عمل پيامبر، اما نه تنها لحن سخن عمر، خلاف اين را ثابت مى كند بلكه سخنان بعدى عمر كه در مورد اين صلحنامه بيان كرده، گوياى آن است كه او نمى خواست تسليم شود .

از او نقل شده است كه گفت:به خدا قسم از روزى كه اسلام آوردم، جز در همان روز حديبيه شك نكردم و بناچار نزد رسول خدا رفتم و گفتم: مگر پيامبر خدا نيستى؟ گفت: چرا .

(الخ) .

خليفه كه سخن از حريت و آزادگى مى راند و مى ترسيد عزت مسلمين لكه دار شود، از اين نكته غافل بود كه اگر محمد مصطفى (ص)، پيامبر خداست و بايد به مقتضاى رسالتش مبلغ و مجرى احكام باشد، بيش از هر كس، دلسوز امت و نگران لكه دار شدن عزت مسلمين است .

در غير اين صورت نمى تواند الگويى والا براى امت باشد و شايستگى بر دوش كشيدن بار امانت الهى را نخواهد داشت .

از مهمترين وقايعى كه عمر، بعنوان مهره اصلى، در آن ايفاى نقش مى كند، واقعه رحلت پيامبر گرامى اسلام است كه خليفه ثانى در چند جا، حضور قوى خود را به اثبات مى رساند .

يكى از آن موارد، وصيت پيامبر است كه هرگز نوشته نشد .

رسول خدا (ص) در واپسين لحظات عمر شريفش فرمود:كاغذ و دواتى براى من بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد!" در اين لحظه عمر بن خطاب، كه در مجلس بود، سكوت را شكست و گفت:بيمارى بر پيامبر غلبه كرده، قرآن پيش شماست و كتاب آسمانى براى ما بس است!" به دنبال اين مخالفت، اهل مجلس دو دسته شدند: گروهى بر كتابت وصيت، اصرار داشتند و گروهى آن را امرى بيهوده قلمداد مى كردند .

اختلاف و نزاع تا آنجا بالا گرفت كه رسول گرامى ناراحت شدند و از وصيت منصرف شدند و فرمودند:برخيزيد و خانه را ترك كنيد!" شايد دليل اين انصراف، آن باشد كه وقتى عده اى از حاضران، سخن عمر را كه مى گفت:بيمارى بر پيامبر غلبه كرده"، يااين مرد هذيان مى گويد" (نعوذ بالله!) بدون تأمل بپذيرند و آن را تكرار كنند .

پس از آن نيز ممكن بود در صحت وصيت نامه و اعتبار آن خدشه وارد كنند و بگويند وصيتى كه از سر بيمارى و در حالتى غير عادى نوشته شده، اعتبارى ندارد و قابل اجرا نيست .

به هر حال مقصود رسول خدا عملى نشد و امت اسلامى از سودمندترين تذكرات، كه موجب هدايت ابدى آنان مى شد، محروم ماندند .

اين واقعه از چند جهت قابل برسى است: 1- موضوع وصيت، قطعا موضوع مهمى بوده است .

چرا كه رسول خدا فرمودند: ...

چيزى براى شما بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد!" علاوه بر آن كه مى توانست، آخرين وصاياى آن حضرت باشد .

اگر به ساير بيانات آن حضرت توجه كنيم، مى توانيم حدس بزنيم كه موضوع مسأله، روشن كردن امر خلافت مسلمين بوده است .

چرا كه رسول خدا (ص) در حديث شريفثقلين" كه بنحو تواتر )2( از آن بزرگوار صادر شده است، چنين فرموده اند:إنّى تارك فيكم الثقلين؛ ما إن تمسّكتم بهما لن تضلّوا: كتاب الله و عترتى أهل بيتى: من در ميان شما دو چيز گرانبها باقى مى گذارم؛ ما دامى كه شما به آن دو چنگ بزنيد گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا و عترت و اهل بيتم (- فروغ ابديت، تاليف آيت الله شيخ جعفر سبحانى، ج2، فصل 64"( .

در اين حديث، سخن از هدايت جاويد و راه يافتن ابدى به حق است .

پس موضوع وصيت مى توانست راهنمايى به همين مسأله، يعنى تمسك بهاهل بيت" وقرآن" باشد، چرا كه هم در حديث ثقلين و هم در فرمايش پيامبر در آخرين لحظات حيات، سخن در مورد چيزى است كه سبب حفظ امت از گمراهى مى شود .

گويا عمر نيز همين معنى را فهميده بود كه يكى از اين دو را كنار زد و گفت:قرآن براى ما كافى است" و از همين جا بود كه طرز تفكر جديدى در ميان مسلمانان پيدا شد، كه در شعارحسبنا كتاب الله" تجلى كرد و سبب جدايى مردم از عالمان به قرآن و متصديان اجراى احكامش شد .

يقينا اين طرز تفكر صحيح نيست؛ چرا كه قرآن، حاوى متشابهاتى است كه هر كس مى تواند بنحو دلخواه از آنها تعبير كند و آن را مورد سوء استفاده قرار دهد و بايد كسى، يا كسانى باشند كه از اين سوء برداشتها و دستاويز قرار گرفتن قرآن، براى اهداف باطل، جلوگيرى كند .و اين عده، همان اهل بيت (عهم) هستند كه رسول گرامى، آنان را تا قيامت، قرين قرآن و همدوش كتاب آسمانى قرار داده است .

علاوه بر آن، چگونه قرآن ما را بس است، در حالى كه احكام شرعى و قوانينى كه در موارد حقوقى و فقهى در آن بيان شده است بحسب ظاهر محدود است و كسى كه معتقد به كافى بودن اين كتاب است، چگونه پاسخ هزاران مسأله از مسايل دين را مى دهد .

از طرفى ما مشاهده مى كنيم كه همين قرآن كه بين فرق مسلمين به يك شكل است، نتوانسته است به تنهايى، اختلافات را پايان بخشد و دسته هاى متعدد، از شيعه اماميه، اهل سنت (با تمامى انشعاباتش)، زيديه، اسماعيليه و ...

همه به قرآن تمسك مى كنند .

بنا بر اين قطعا رسول خدا (ص) در فهم خود صائب بودند و عمر بن خطاب، دچار خطايى عظيم شده بود و به يقين انديشهقرآن بدون اهل بيت" سخنى پوچ و بى محتواست .

2- قرآن، با صراحت تمام مى فرمايد:ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا" هر چه را كه رسول براى، شما مى آورد، بگيريد (به دستوراتش عمل كنيد) و از هر چه كه شما را از آن نهى مى كند دست برداريد - (سورهحشر"، آيه 7( و مى فرمايد:من يطع الرسول فقد أطاع الله و من تولى فما أرسلناك عليهم حفيظا" هر كس از رسول پيروى كند، خدا را اطاعت كرده است و هر كه از او سرپيچى كند، ما تو را نفرستاده ايم تا او را ايمنى بخشى و حفظ كنى - (سورهنساء" ، آيه 80"( و مى فرمايد:أطيعوا الله و أطيعوا الرسول و اولى الأمر منكم، فإن تنازعتم فى شى ء فردّوه إلى الله و الرسول إن كنتم تؤمنون بالله و اليوم الآخر" خدا را اطاعت كنيد، و رسول و واليان امرتان را نيز پيروى كنيد .

پس هر گاه در چيزى اختلاف كرديد، آن را به خدا و رسول ارجاع دهيد، اگر به خدا و روز قيامت ايمان داريد - سوره ("نساء" ، آيه 59") .

با اين وصف، اطاعت از رسول، اطاعت از خداوند است و تخلف از دستورش، تخلف از دستور الهى است .

گويا عمر بن خطاب به اين نكته توجه نداشت كه عمل به خواسته پيامبر مبنى بر آوردن دوات و كاغذ براى ارشاد مردم، دستورى لازم الاجراست و تخلف از آن جايز نيست و معلوم نيست هنگام نزاع بر سر اين مسأله، در خانه پيامبر، چگونه او و طرفدارانش متوجه نشدند كه به حكم آيه فوق، در مورد اين اختلاف بايد رأى رسول خدا مقدم داشته شود و اگر واقعا كتاب خدا كافى است، پس بايد گفت: گوينده اين سخن، خودش آيات فوق را نقض كرده و كافى بودن قرآن را زير سؤال برده است .

3- لفظى كه عمر براى بيان مقصودش به كار برد، به گواهى تاريخ، لفظى زشت و اهانت آميز بود .

گروهى از مورخين، عين عبارت او را نياورده اند و آن را نقل به معنى كرده اند و گفته اند عمر سخنى گفت كه معنايش اين بود كه درد بيمارى بر پيامبر غلبه كرده است .

اما در روايتى مى خوانيم كهابن عباس" با حسرت از آن واقعه ياد مى كند و مى گويد:روز پنج شنبه .

/ 5