از آن حضرت نقل شده است كه فرمودند:هرگاه معاويه را بر منبر من ديديد، گردنش را قطع كنيد!" و همچنين رسول خدا (ص) او را نفرين كردند و فرمودند:خدا شكمش را سير نكند!" عمر، او را حاكم شام كرد و معاويه نيز بسرعت چون علفى هرز در اين سرزمين ريشه دوانيد و پايه هاى حكومت خود را با پول مستحكم كرد و همچون شاهان ساسانى براى خود كاخ ساخت .
گزارشهاى متعددى به عمر مى رسيد كه حاكى از به تاراج رفتن بيت المال، توسط معاويه بود از قبيل اين كه او لباسهاى حرير مى پوشد و خود را با طلا زينت مى كند .
اصحاب رسول خدا (ص) نيز شهادت دادند كه او از راه راست منحرف شده است و تقاضاى عزل او را كردند .و لى خليفه در اين يك مورد، به هيچ يك از اين اخبار و اعتراضات اعتنا نكرد و گفت: "او كسراى عرب است!" و به معاويه نيز گفته بود:نه به تو امر مى كنم و نه تو را نهى مى نمايم!" و اين، يعنى رها كردن اين حاكم زالوصفت تا خون ملت مظلوم را بمكد! براستى چگونه مى توان اين مسامحه كارى را توجيه كرد؟ بد نيست بدانيم خليفه، همانطور كه بشدت مراقب اعمال و رفتار دولتمردان بود، مراقب رفتار مردم نيز بود و در امور شخصى آنان، تجسس مى كرد تا مبادا دست از پا خطا كنند و مرتكب خلاف شرع شوند .
آورده اند كه عمر، شبى از كنار خانه اى مى گذشت كه صدايى شنيد .
از ديوار خانه بالا رفت و مشاهده كرد كه زن و مردى بر سر سفره شراب نشسته اند .
عمر به آن مرد گفت:اى دشمن خدا! آيا گمان كرده اى معصيت مى كنى و خدا عيبت را مى پوشاند؟" آن مرد متقابلا پاسخ داد:تند نرو! اگر من يك خطا كردم، تو 3 خطا كردى .
خداوند در سوره حجرات، آيه 12 فرموده است:لا تجسسوا: تجسس نكنيد!" و تو تجسس كردى و در سوره بقره، آيه 189 فرموده است:هنگام ورود به خانه ها، از در وارد شويد" و تو از ديوار خانه بالا آمدى و در سوره نور، آيه 61 فرموده است:هرگاه وارد خانه اى شديد، سلام كنيد" و تو سلام نكردى!" و موارد ديگرى از اين قبيل نيز در كتب تاريخى آمده است .
بايد گفت اين شيوه مملكت دارى نيز ناشى از طرز تفكر خاص عمر و شيوه خشونت آميز و سياست ايجاد رعب و وحشت او بوده است و همان طور كه گذشت، حتى مورخين اهل سنت نيز او را به خشنونت، توصيف كرده اند .و لى اين روش، گرچه ممكن است جلو جرم و گناه را حدى، بگيرد، اما اثرى مقطعى و موقت دارد و از جمله آثار منفى آن، ايجاد حس ترس و ناامنى در مردم و بدبينى نسبت به حكومت است .
رسول خدا (ص) نيز هيچ وقت اين روش را پيش نگرفت بلكه مردم را از تجسس نهى مى كردند .
حاكم مردم، نبايد براى خوددارى كردن مردم از گناه، به چنين اعمالى يعنى سركشى به خلوت آنان و جاسوسى در امور داخلى مردم، دست بزند؛ بلكه بايد زمينه هايى را در جامعه فراهم آورد كه مردم با ميل و رغبت گناه را ترك كنند و زمينه هاى درونى را براى ترك گناه تقويت كند .
نتيجه روش فوق (كه عمر آن را دنبال مى كرد) تنها آلوده نشدن اعضا و جوارح به گناه (آن هم بطور موقت) است .
حال آن كه سرمنشأ تقوى و پرهيزگارى، دل انسان است و اگر دل، متقى باشد، اثر آن به بدن نيز سرايت مى كند و انسان را از ارتكاب معاصى باز مى دارد .
(البته اين سخن بدان معنى نيست كه از تجاهر به فسق و ارتكاب معاصى در ملأ عام نيز نبايد جلوگيرى كرد .
چرا كه اين مقوله ديگرى است و در خلوات و پنهانى، مرتكب معصيتى شدن، مقوله اى ديگر است)
اجتهاد در برابر نص
- عمر، غالبا در مسايل مملكتى و اداره امور و همچنين در امر قضاوت، سليقه هاى شخصى خود را بر سنت نبوى و حتى آيات قرآنى مقدم مى داشت و از سياستاجتهاد در برابر نص" پيروى مى كرد .
اين سياست، اصلى ترين محورى بود كه عمر در اداره امور بر آن تكيه داشت .
حاصل اين روش، تشريعات و بدعتهاى فراوانى بود كه در مسايل دينى حادث شد كه بسيارى از آنان هنوز هم باقى است .
به گواهى تاريخ، او كه از دانش و آگاهى اندكى نسبت به مسائل شرعى برخوردار بود، در بسيارى از موارد با تذكرات اصحاب روبرو مى شد و به اشتباه خود پى مى برد و از حكمش برمى گشت .
شايد علت اتخاذ سياستاجتهاد به رأى" و اعمال نظرات شخصى، اين بود كه عمر معتقد بود آنچه براى هدايت مسلمين كافى است، قرآن است و ديگر نيازى به اهل بيت نيست و بدين ترتيب دست خود را از منبع بزرگ علم و دانش اهل بيت(ع) كوتاه شده مى ديد و مى خواست با اتخاذ اين روش، خلأ علمى و فقاهتى موجود را پر كند همان طور كه علماى اهل سنت نيز دچار اين مشكل شده اند و در حيطه مسائل فقهى، به ادله اى همچونقياس"، "استحسان" و ...
تمسك مى كنند كه اين كار جز گمان سودى ندارد و راهى به سوى واقع نمى گشايد .
در اينجا به نمونه هايى از بدعتها و اجتهادات شخصى عمر بن خطاب اشاره مى كنيم: 1- پس از آن كه مسلمين در سال 7 هجرى، سرزمين خيبر را پس از نبردى سخت، به دست تواناى على بن ابى طالب (ع) فتح كردند، آنان با رسول خدا (ص) پيمان بستند كه نيمى از منافع زمينهاى كشاورزى را به مسلمين بدهند و در عوض اجازه داشته باشند در سرزمين آباء و اجدادى خود سكونت كنند و تبعيد نشوند .
اين پيمان تا زمان ابوبكر نيز پايدار بود .
اما خليفه ثانى، پس از آن كه روى كار آمد، عهدنامه را نقض كرد و يهوديان خيبر را تبعيد كرد و آن سرزمين را بين مسلمانانى كه در نبرد خيبر سهيم بودند تقسيم كرد .
2- بر طبق آيه 60 سوره مباركهتوبه"، زكات بايد در 8 مورد مصرف شود كه آنها عبارتند از 1- فقرا 2- مساكين 3- كسانى كه مأمور جمع آورى زكات هستند 4- مؤلفة قلوبهم يعنى كسانى (اعم از كافر يا مسلمان) كه با دادن صدقه دلشان به اسلام راغب مى شود يا در اسلام خود محكمتر مى شوند 5- آزاد كردن بندگان 6- ورشكستگان 7- كليه مصارف خداپسندانه 8- در راه ماندگان .
در زمان رسول خدا گروهى كه مشمول بند چهار بودند، زكات دريافت مى كردند و بدين ترتيب پيامبر گرامى با تعيين سهمى براى اين گروه، دلهاى آنان را به سوى اسلام متمايل مى كرد و جلو دشمنى آنان را كه مى توانست ضررهاى جبران ناپذيرى به بار آورد مى گرفت .
پس از رحلت پيغمبر خدا، آنان بر طبق روال سابق، نزد ابوبكر آمدند و تقاضا كردند سهمشان پرداخت شود .
ابوبكر نيز نوشته اى به آنان داد تا سهم خود را بگيرند .
اما عمر نوشته را پاره كرد و گفت:امروز ما به شما نيازى نداريم و اسلام قوى شده است .
يا اسلام بياوريد و يا جواب شما را با شمشير مى دهيم!" و بدين ترتيب نص صريح كتاب خدا را زير پا گذاشت .
3- تحريم متعه حج و متعه زنان: يكى از انواع حج،حج تمتع" است و آن بدين صورت است كه شخص، در يكى از ماههاىشوال"،ذى قعده" وذى حجه" در يكى از مكانهاى مشخصى كه "ميقات" نام دارند، به نيتعمره" احرام مى بندد .
سپس به مكه مى آيد، طواف مى كند و سعى بين صفا و مروه انجام مى دهد .
پس از آن تقصير مى كند و از احرام خارج مى شود .
در اين هنگام امورى كه در حال احرام بر او حرام بود (از جمله مقاربت با زنان) بر او حلال مى شود .
پس از آن در ماهذى حجه" از مكه مجددا محرم مى شود و به عرفات مى رود و اعمال حج را ادامه مى دهد .
از آنجا كه در مدت زمان بين دو احرام، تمتع از زنان رواست، به اين نوع حج،حج تمتع" گفته اند .
بعضى به رسول خدا (ص) اعتراض كردند كه چرا بين دو احرام، تمتع و كامجويى جايز است و گفتند:آيا ما به قصد حج خارج شويم، در حالى كه سرهاى ما از آب غسل جنابت تر باشد!" و يا گفتند:آيا در اين مدت، ما راه برويم و آلتهاى ما تر باشد!" و از اين قبيل سخنان اعتراض آميز .
لابد آنان گمان مى كردند كه عبادتهاى شرعى، هميشه بايد با ممنوعيت و مشقت و دردسر توأم باشد و شايد به همين خاطر بود كه عمر، تمتع را ممنوع كرد .
خودش در اين مورد به ابوموسى اشعرى مى گويد:مى دانى كه پيامبر و يارانش، حج تمتع را انجام مى دادند .و لى من خوش ندارم كه زائران خانه خدا، بعد از عمره، زير درختاراك" بروند و با همسران خود درآميزند و بعد از آن در حالى كه آب غسل از سرهايشان مى ريزد،به حج بروند !" اينخوش ندارم"ها همان است كه امروزه به آناستحسان" مى گوييم .
يعنى در مسائل شرعى بر طبق گمان و سليقه خود، مصالح را تشخيص دادن و بر طبق آن اظهار نظر كردن .
همچنين مسلمانان در زمان رسول اكرم (ص) اجازه داشتند، زنان را بطور موقت به ازدواج خود درآورند كه به اين نوع از نكاح،ازدواج موقت" مى گويند .
عمر اين ازدواج را نيز ممنوع كرد .
در اين مورد خودش گفته است:دو متعه هستند كه در زمان رسول خدا حلال بودند و من آنها را حرام مى كنم و هر كس را كه مرتكب آنها شود، مجازات مى كنم! يكى متعه حج و ديگرى متعه زنان!" و اين حرمت بين اهل سنت همچنان باقى است .
ناگفته نماند كه پس از عمر بن خطاب (و بلكه در زمان او) بعضى از اصحاب يا تابعين، بر خلاف حكم او عمل كردند و اين حكم او را حكمى غلط و خطا دانستند كه از ذكر نام اين عده صرف نظر مى كنيم .
4- تغيير در اذان: به دستور عمر، جملهحى على خير العمل: بشتابيد به سوى بهترين اعمال" از اذان حذف شد و تنها در نماز صبح به جاى آن، جملهالصلوة خير من النوم: نماز از خواب بهتر است" را افزودند .
شايد او گمان مى كرد كه نماز، بهترين كارها نيست! 5- تغيير در احكام طلاق: در زمان رسول خدا (ص) اگر مردى سه بار پياپى و بدون آن كه بين هر دو طلاق، رجوع كند، همسرش را طلاق مى داد (مثل آن كه سه بار پشت سر هم مى گفت: أنت طالق؛ يا آن كه مى گفت: أنت طالق ثلاث طلقات) اين سه طلاق، يك طلاق به حساب مى آمد .
اما عمر بن خطاب آنها را سه طلاق به حساب آورد و دستور داد هر كس بدين صورت زنش را طلاق دهد، حق رجوع ندارد .
شايد او مى خواست مردان را از طلاق دادن باز دارد تا طلاق در جامعه كم شود؛ اما بايد پرسيد آيا رسول خدا به اين امر آگاهتر از سايرين نبود؟ اصلا خوب بود عمر، اصل طلاق را مانند متعه ممنوع مى كرد تا جلو تعدى احتمالى مردان گرفته شود! 6- تغيير در نماز ميت: به دستور عمر، تكبيرات نماز ميت از پنج تكبير به چهار تكبير كاهش يافت .
7- تغيير در احكام ارث: عمر، در ارث اجداد و ارث برادران و خواهران، تغييراتى ايجاد كرد؛ اضافه بر تركه را كه به روش ديگرى تقسيم كرد و مانع ارث بردن غير عرب شد (كه اين حاكى از روح تعصب نژادى او است) و ...كه تفصيل آن در كتب فقهى و تاريخى مضبوط است .
8- عمر كه خود طبعى خشن داشت، مردم را از گريستن بر مردگان نهى كرد و اگر مشاهده مى كرد كسى بر مرده اى مى گريد، او را تنبيه مى كرد .
اين حكم از احكام عجيب او بود و اگر بتوان براى اجتهادات او در شريعت توجيهى پيدا كرد، براى اين حكم نمى توان وجهى يافت .
اصولا گريستن، امرى غريزى است و مايه آرامش درون است و در بسيارى از موارد، خارج از اختيار بشر مى باشد .
شايد عمر اين مسأله را درك نمى كرد و شايد علت اين حكم، آن باشد كه او خودش به مصيبتى كه او را بگرياند مبتلا نشده بود و اصلا محزون نمى شد تا بگريد يا شايد او نديده بود كه رسول خدا (ص) بر مصيبت عمويش، حمزه سيدالشهدا، مى گريست و بر فقدان فرزندشابراهيم" گريست و شايد حكايت گريستنيعقوب" پيامبر بر فقدانيوسف" عزيزش را در قرآن نخوانده و نشنيده بود! 9- نماز تراويح: بر طبق سنت اسلام كه تا زمان ابوبكر نيز اجرا مى شد، اجتماع مسلمين براى نماز در دو مورد جايز بود: يكى نمازهاى واجب يوميه، نماز عيد فطر و قربان، نماز جمعه و نماز آيات (كه اين نمازها واجب هستند) و ديگرى نماز استسقا كه مستحب است و براى طلب باران خوانده مى شود .
در غير اين دو مورد جايز نبود، نمازى به جماعت خوانده شود .
از فردى به نامعبدالرحمن بن عبد قارى" روايت شده است كه مى گويد:در يكى از شبهاى ماه رمضان، با عمر به مسجد رفتيم و ديديم مردم دسته دسته و پراكنده هستند (سپس حديث را ادامه مى دهد تا آنجا كه مى گويد:) عمر گفت: به نظر من اگر اينها (كه فرادا نماز مى خوانند) به يك پيشنماز اقتدا مى كردند، بهتر بود! سپس ابى بن كعب را پيشنماز آنان كرد .
شب ديگرى نيز با او به مسجد رفتيم و ديديم مردم، نمازهاى مستحبى را به جماعت مى خوانند .
عمر گفت: اين، بدعت خوبى است! ...
" و اكنون نيز اهل سنت، شبهاى ماه رمضان، در مساجد اجتماع مى كنند و نماز جماعت مستحبى مى خوانند كه به آننماز تراويح" مى گويند .
اين نماز، همان است كه عمر بدعت نهاد .
اينها گوشه اى از بدعتهاى او بود .
در كارنامه عمر، همچنين به مواردى برخورد مى كنيم كه او حكمى صادر مى كرد كه مطابق شرع نبود، از آن جمله است: 1- او دستور داد، زن ديوانه اى را كه از طريق غير شرعى باردار شده بود، سنگسار كنند و نمى دانست كه انسان ديوانه مكلف نيست و حدى بر او جارى نمى شود .
على (ع) او را به اين نكته توجه دادند و فرمودند:مگر نمى دانى قلم تكليف از سه دسته برداشته شده است: از ديوانه تا عاقل شود .
از بچه تا بالغ شود و از انسان خواب تا بيدار شود؟" عمر هم آن زن را آزاد كرد .
2- عمر دستور داد زن باردارى را به جرم عمل منافى عفت سنگسار كنند و مجددا على (ع) او را از اين كار منع كردند؛ چرا كه اگر آن زن، گناهكار است، طفل او كه در شكمش است گناهى ندارد و مى بايست منتظر تولد نوزاد شد .
3- به دستور او خواستند زنى را كه از ترس جان و از روى اجبار و اضطرار به عمل منافى عفت تن در داده بود سنگسار كنند .
باز على (ع)، او را متوجه اين نكته كردند كه در حال اضطرار، انسان تكليفى ندارد .
4- عمر به منظور تسهيل در امر ازدواج چنين گفت:مبادا به من خبر برسد كه مهريه زنى از ميزان مهريه زنان رسول خدا (ص) بيشتر باشد، كه در اين صورت زيادى را از او پس مى گيرم!" زنى به او اعتراض كرد و گفت:اى پسر خطاب! خدا اين حق را به ما مى دهد؛ ولى تو از ما منع مى كنى؟" سپس اين آيه را خواند:و إن أردتم استبدال زوج مكان زوج و آتيتم إحديهن قنطارا فلا تأخذوا منه شيئا: و هرگاه خواستيد زنى را بجاى زن ديگرى بگيريد و به يكى از آنها مال بسيارى داده بوديد، چيزى از آن را نگيريد ..
الخ" - (سوره نساء، آيه 20( .
"قنطار" در لغت عرب به مال فراوان اطلاق مى شود و بر طبق اين آيه، قرار دادن مهريه زياد جايز است .
عمر وقتى اين استدلال را شنيد، گفت:همه از عمر داناترند!" و حكمش را پس گرفت .
5- عمر، حكم كرد تا گواهى مملوك (برده) در دادگاهها پذيرفته نشود .
اين حكم نيز سابقه نداشت .
6- هنگامى كه شهود بر عليهمغيرة بن شعبه" گواهى دادند و او را به عمل زنا متهم كردند، عمر حد را در مورد او جارى نكرد، رهايش كرد و در عوض بر گواهان او حد جارى كرد .
7- روزى شخصى نزد عمر آمد و نامه اى به او داد كه در آن نامه، ضمن اشعارى ادعا كرده بود، مردى به نامجعده" زنان جوان را نزد خود حبس مى كند .
عمر جعده را احضار كرد و صد تازيانه (حد زناى غير محصنه) به او زد .
اين در حالى بود كه تنها مدرك او نامه يك نفر بود و هيچ شاهدى در باره اين عمل (يعنى زنا كردن جعده) شهادت نداده بود .
! 8- مردى از عمر پرسيد:من جنب شدم و آبى در اختيار نداشتم تا غسل كنم .
چگونه نماز بخوانم؟" عمر گفت:نماز از گردن تو ساقط است .
"عمار ياسر" كه در آنجا حاضر بود، به عمر گفت:آيا به ياد ندارى كه در فلان سفر، اتفاقا من و تو محتاج به غسل شديم، ولى آبى نداشتيم و تو نماز نخواندى، اما من كه گمان مى كردم تيمم به جاى غسل است، بدنم را به خاك ماليدم و نماز خواندم و چون خدمت رسول خدا رسيديم، فرمود: در تيمم همين مقدار بس است كه دستها را بر زمين بزنند و به پيشانى و پشت، دو دست بكشند (آيا به ياد نمى آورى)؟" عمر كه متوجه خطايش شده بود، گفت:اى عمار، از خدا بترس!" اين خطاى فاحش در حالى بود كه حكم تيمم در صورد فقدان آب، در قرآن نيز آمده است .
9- مردى را به نامقدامة بن مظعون"، به جرم شرب خمر، نزد عمر آوردند .
او دستور داد مرد را تازيانه بزنند .
قدامه گفت:تو مرا تازيانه مى زنى يا اين كه كتاب خدا بين من و تو حكم كند؟" عمر گفت:در كدام آيه نوشته شده است كه تو را حد نزنم؟" قدامه گفت:اين آيه: ليس على الذين آمنوا و عملوا الصالحات جناح فيما طعموا (الخ) بر كسانى كه ايمان آورده اند و نيكوكارند ايرادى نيست كه هر چه خواستند بخورند (سوره مائده، آيه 93( و افزود: - من با پيغمبر (ص) در جنگ بدر و صلح حديبيه، جنگ خندق و ساير جاها شركت داشتم (پس از نيكوكارانم)" عمر در برابر اين مغالطه و سوء استفاده از قرآن، عاجز ماند و به اصحاب گفت:آيا كسى پاسخش را نمى دهد؟"، ابن عباس كه در مجلس بود گفت:دنباله آيه اين است ( .. . فيما طعموا) إذا ما اتّقوا و آمنوا (الخ) (بر آنان در آنچه مى خورند باكى نيست) هنگامى كه ايمان آورده باشند و تقوى پيشه كنند .و قتى خداوند شراب را حرام كرده است و او، آن را مى نوشد، پس چطور تقوا دارد (تا مشمول آيه باشد)؟" عمر گفت:درست است .
" سپس به دستور على (ع) او را 80 تازيانه زدند .
امثال اينها موارد فراوان ديگرى است كه عمر درمانده مى شد و كسى (كه غالبا اين فرد، على (ع) بود) راه حلى ارائه مى داد .
از اين رو است كه بسيار از او شنيده مى شد كه مى گفت:لولا على لهلك عمر: اگر على نبود، عمر هلاك مى شد" و يا سخنانى نظير اين .
لازم به تذكر است كه در بسيارى از اين موارد، علماى اهل سنت خواسته اند دخل و تصرفات عمر بن خطاب، در دين را تحت عناوينى همچوندست كشيدن از حكم به خاطر مصالح زمان" توجيه كنند و معتقدند زمانه، اقتضا مى كرد كه عمر چنين حكمى صادر كند و يا مى گويند او نيز مجتهدى بود كه به رأى خود عمل مى كرد و گاه رأى او نيز اشتباه بود .
اما بايد گفت در مواردى كه نص صريح وجود دارد (همان طور كه در مورد متعه حج و ازدواج موقت و احكام ارث و ...و جود دارد) كسى نمى تواند اجتهاد كند و حكم خدا را به بهانه مصالح زمان تغيير دهد؛ همان طور كه كسى حق ندارد آنچه را كه در دين نيست، بعنوان حكم شرعى جعل كند و بدون دليلى از قرآن يا سنت، از پيش خود حكمى وضع كند .
زيرا اين عمل، بدعت و حرام است .
آرى، اگر دليل حكم كه حكم شرعى وجودا و عدما دائر مدار آن است ذكر شده باشد، مى توان به استناد انتفاى آن دليل، حكم را نيز منتفى دانست .و لى بديهى است كه آنچه از طرف خليفه سرزده است، از اين قبيل نيست .
تدوين احاديث - از ديگر كارهايى كه به خليفه دوم نسبت داده اند، جلوگيرى او از تدوين حديث است .
اين منع، از زمان ابوبكر آغاز شد .
او تعدادى از روايات صادره از رسول گرامى اسلام (ص) را كه جمع آورى شده بود، سوزاند و نابود كرد .
هنگامى كه عمر به خلافت رسيد، در مورد تدوين احاديث مروى از آن حضرت، با ياران و اصحاب رسول خدا (ص) مشورت كرد و همه، او را به اين كار تشويق كردند .
اما او به گمان اين كه گردآورى احاديث ممكن است جلو رجوع مردم به قرآن را بگيرد و مردم را از كتاب خدا دور كند، مانع تدوين آنها شد .
به هر حال اين استدلال نيز همدوش سخنى است كه او در زمان حيات رسول خدا (ص) بر زبان جارى كرد و به استناد آن مانع، شد كه رسول خدا (ص) آخرين وصيت خود را بنگارد .
اگر اين سخن عمر، كه گردآورى حديث، جلو رجوع مردم به قرآن را مى گيرد صحيح باشد، بايد پرسيد چرا خليفه جلو نقل حديث را نگرفت؟ چرا خودش و همچنين ابوبكر، احاديثى از رسول خدا (ص) روايت مى كردند كه بعضى از آنها با نص صريح كتاب الهى مخالف بود؟ آيا اين احاديث كه بر طبق رهنمود پيامبر (ص) مى بايستى طرد شود، جلو رجوع به كتاب خدا را نمى گرفت .
(به داستان فدك و استدلال خليفه اول مبنى بر عدم ارث بردن فاطمه زهرا (س) و تمسك او به حديثى كه فاطمه (س) آن را مجعول معرفى نمودند رجوع شود) چرا خودش در آخرين لحظات حياتش آرزو مى كرد اى كاشابوعبيده جراح" زنده بود تا او را خليفه كند و حديثى هم از پيامبر در شأن او و حديثى ديگر در شأنسالم"، غلامحذيفه" روايت كرد .
بر حسب قاعده، مى بايست جمع آورى احاديث در سنوات بعدى توسط علماى اهل سنت نيز عملى نامشروع و حرام باشد و اگر چنين است، پس بايد گفت علمايى كه در قرون بعدى، كتبى در اين مورد تأليف كرده اند، مرتكب گناه شده اند! بر طبق آنچه از عمر نقل شده است، او حتى مايل نبود كسى، قرآن را تفسير كند .
از او چنين نقل شده است:قرآن را به تنهايى بخوانيد، آن را تفسير نكنيد و كمتر از رسول خدا روايت نقل كنيد!"
شوراى خلافت و مرگ عمر بن خطاب
-- عمر بن خطاب پس از 10 سال و 6 ماه و 4 شب خلافت، صبح روز چهارشنبه، 26 ذى حجه سال 23 هجرى توسط غلاممغيرة بن شعبه" كهفيروزان" نام داشت (و بهابولؤلؤ" نيز معروف است) خنجر خورد، بشدت مجروح شد و در آستانه مرگ حتمى قرار گرفت .
اطرافيان خليفه، نگران وضعيت خلافت بودند و اين كه پس از مرگ او چه كسى جانشينش خواهد شد .
لذا به او گفتند:خوب بود كسى را به جاى خودت منصوب مى كردى!" عمر پاسخ داد:اگر ابوعبيده جراح زنده بود، او را به جاى خودم انتخاب مى كردم! چون او امين امت بود و اگرسالم" غلامابوحذيفه" زنده بود، او را خليفه مى كردم؛ چون خدا را بسيار دوست مى داشت" و در بعضى نقلها آمده است كه عمر گفت:از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: ابوعبيده، امين اين امت است و مى فرمود: سالم .
خدا را بسيار دوست مى دارد .
" سپس به او پيشنهاد كردند تا فرزندشعبدالله" را خليفه كند، اما او نپذيرفت .
در نهايت، عمر بن خطاب دستور داد شورايى براى تعيين جانشين خليفه تشكيل شود و اعضاى شورا را بدين ترتيب معين كرد: 1- اميرالمؤمنين، على (ع) 2- عثمان بن عفان 3- عبدالرحمن بن عوف 4- سعدبن ابى وقاص 5- زبير بن عوام 6- طلحة بن عبيدالله .
عمر به آنان دستور داد از ميان خودشان يك نفر را برگزينند و هر كس انتخاب شد، بقيه موظف به يارى او هستند .
آنگاه گفت:هر وقت من از دنيا رفتم، صهيب بر جنازه من نماز بخواند و شما 3 روز مهلت داريد با هم مشورت كنيد و روز چهارم بايد يك نفر از شما خليفه باشد!" با كمال تعجب مشاهده مى كنيم كه عمر بن خطاب، به اين سخنان اكتفا نكرد؛ بلكهاب طلحه انصارى" را نيز فراخواند و به او دستور داد 50 نفر از مردان انصار را برگزيند و