1- تقسيم بيت المال - خلافت عمر بن خطاب نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خلافت عمر بن خطاب - نسخه متنی

سید محمد رضا آقامیری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آه! چه روزى!" سپس آن قدر گريست كه سنگريزه ها از اشك چشمش تر شد .

آنگاه گفت:رسول خدا در حالى كه بيماريش رو به شدت بود، فرمود: براى من كاغذى بياوريد تا براى شما نامه اى بنويسم كه پس از من هرگز گمراه نشويد! ميان حاضرين اختلاف افتاد؛ در صورتى كه در محضر هيچ پيامبرى، اختلاف و جدال روا نيست .

عده اى گفتند: پيغمبر هذيان مى گويد! پيغمبر فرمود: مرا به حال خود واگذاريد كه اين حالت، از آنچه شما مرا به آن نسبت مى دهيد (يعنى هذيان گويى) بهتر است!" .

در روايت ديگرى ابن عباس مى گويد:عمر گفت: همانا مرض بر مشاعر رسول خدا، چيره گشته! قرآن نزد شماست و كتاب خدا براى ما كافى است!" عمر بن خطاب چه گفته باشد كه پيامبر هذيان مى گويد" و چه گفته باشدمرض بر مشاعر رسول خدا چيره گشته" در هر حال سخنى زشت و ركيك گفته است و عده اى هم كوركورانه و بدون توجه، سخنش را تكرار كردند و امت را از هدايت محروم نمودند .

(اين دو عبارت تقريبا هم معنى هستند زيرا مقصود گوينده از اين ادعا، يعنى چيره شدن مرض بر رسول خدا و از سر درد و بيمارى سخن گفتن، اين بوده است كه سخنان آن حضرت، سخنان نسنجيده اى است و از روى شعور و آگاهى صادر نشده است - نعوذ بالله! ) در جايى كه قرآن مى فرمايد:لا ترفعوا أصواتكم فوق صوت النبى و لا تجهروا له بالقول كجهر بعضكم لبعض أن تحبط أعمالكم و أنتم لا تشعرون: صدايتان را بالاتر از صداى پيامبر نبريد و او را با صداى بلند مخاطب قرار ندهيد، آن گونه كه بعضى از شما بر سر بعضى ديگر فرياد مى كشد، تا اعمالتان تباه نشود در حالى كه خودتان متوجه نيستيد! (سورهحجرات" آيه 2(" چگونه نسبتهذيان گويى" به پيامبر و يااز سر بيمارى سخن گفتن" روا خواهد بود؟ يكى ديگر از وقايعى كه عمر، در آن ايفاى نقش كرد، واقعه سپاهاسامة بن زيد" است .

رسول خدا (ص) چند روز پيش از رحلتش، دستور داد مردم بسيج شوند و سپاهى تشكيل شود تا به جنگ روميان بروند و فرماندهى سپاه را به عهده جوانى به ناماسامة بن زيد" گذاشتند .

سپس با دست خود، پرچمى تهيه فرمودند و آن را به اسامه سپردند .

اسامة نيز حركت كرد و در محلى به نامجرف"، در يك فرسخى مدينه، اردو زد .

اما سپاه در حركت، تعلل مى ورزيد .

جمعى به فرماندهى اسامه اعتراض كردند و او را لايق اين سمت ندانستند .

رسول خدا(ص) برآشفتند و با وجود شدت بيمارى از منزل خارج شدند و به منبر رفته، به مردم فرمودند:اين چه سخنى است كه درباره فرماندهى اسامه به من گزارش شده است .

شما پيش از اين درباره فرماندهى پدرش زيد بن حارثه (كه به شهادت رسيده بود) نيز اعتراض مى كرديد، در صورتى كه به خدا قسم، پدرش لايق فرماندهى بود و پسرش نيز همان لياقت را دارد!" حركت سپاه به طرف مقصد طول كشيد و رسول خدا (ص) كه هر روز بيمارتر و رنجورتر مى شدند، بارها در بستر بيمارى، نگرانى خود را ابراز مى كردند و دستور مى دادند اين سپاه، هر چه زودتر روانه شود و حتى متخلفين از لشكر را لعنت كردند .

سرانجام سپاه آماده حركت شد .و لى قاصدى خبر فوت رسول خدا (ص) را به لشكرگاه آورد و عده اى همين را بهانه قرار دادند و عليرغم دستور رسول گرامى (ص) به مدينه بازگشتند، بطورى كه حركت سپاه بكلى لغو شد .

برخى گفته اند خبر احتضار رسول خدا(ص) به لشكرگاه رسيد (نه خبر فوت) و اين سبب شد عده اى به بهانه هاى مختلف سپاه را ترك كنند و تا زمان رحلت رسول خدا (ص) در شهر باقى بمانند .

آنچه اين احتمال را تأييد مى كند، آن است كه مورخين گفته اند پس از فوت آن حضرت، عمر، مرگ پيامبر را انكار مى كرد و مدعى بود پيامبر غايب شده است و بزودى برمى گردد .و گفته اند قاصدى به منزلابوبكر" (كه در منطقه اى در بيرون مدينه به نامسنح" قرار داشت) رفت و او را از فوت رسول گرامى آگاه كرد .

او نيز به مدينه آمد و با عمر گفت و گو كرد و او را از ادامه اين حركات بازداشت .

يقينا اگر خبر فوت رسول خدا (ص) به سپاه رسيده بود،- بواسطه اهميتى كه داشت،- از كسى پنهان نمى ماند و ابوبكر نيز به مدينه مى آمد و نيازى نبود كسى به او در خارج شهر خبر دهد آن حضرت فوت كرده است .

در هر حال مورخينابوبكر" وعمر بن خطاب" را از متخلفين سپاه بر شمرده اند كه در اين تخلف جاى بسى تأمل است .

عمر بن خطاب پس از رحلت پيامبر (ص) نخستين حركت عمر بن خطاب، پس از رحلت حضرت محمد (ص)، كه براستى عجيب و غير قابل توجيه بود، انكار فوت آن حضرت بود .

او بين مردم مى گشت و مى گفت:او نمرده است؛ بلكه غايب شده است، همان طور كه موسى از ميان قومش غايب شد .

پيامبر بزودى برمى گردد و دست و پاى كسانى را كه مى گويند او مرده است، قطع مى كند!" و حتى كسانى را كه مى گفتند پيغمبر رحلت نموده است به مرگ تهديد مى كرد تا آن كه ابوبكر آمد و گفت:هر كس محمد را مى پرستد، بداند كه محمد مرده است و هر كس، پروردگار محمد را مى پرستد، بداند كه پروردگارش زنده و نمرده است .

" سپس اين آيه قرآن را خواند:أفإن مات أو قتل انقلبتم على أعقابكم" آيا اگر او (يعنى پيامبر) فوت كرد، يا كشته شد، شما بايد به گذشته برگرديد .

(- سورهآل عمران"، آيه 144"( در اين آيه به تصريح سخن از رحلت رسول خداست .

عمر، بعد در اين مورد چنين گفت:وقتى اين آيه را شنيدم، گويى در زمين فرو رفتم و يقين كردم كه رسول خدا مرده است!" توجه به اين نكته، لازم است كه هنگام رحلت نبى خاتم (ص)، ابوبكر در منزلش كه خارج از مدينه و تا شهر يك ميل فاصله داشت، بود و عمر، پيش از آن كه ابوبكر به شهر بيايد و با او روبرو شود، مورد سرزنش ديگران نيز قرار گرفته بود .

هنگامى كه او ادعاى خود را مطرح مى كرد و مردم را نيز بدون هيچ منطق صحيحى، تهديد به مرگ مى كرد،ابن ام مكتوم"، يكى از اصحاب رسول خدا (ص) كه نام اصليشعمر بن قيس" است، عمر بن خطاب را مخاطب قرار داد و اين آيه را براى او خواند:و ما محمد إلا رسول قد خلت من قبله الرسل أفإن مات أو قتل انقلبتم على أعقابكم" (يعنى همان آيه اى را كه ابوبكر بعد از ملاقاتش براى او خواند) .

سپسعباس بن عبدالمطلب"، عموى پيامبر (ص) به عمر گفت:رسول خدا بطور حتم مرده است و من در سيمايش، همان علائم و آثارى را كه هميشه درصورت فرزندان عبدالمطلب هنگام مرگ ديده ام، مشاهده كردم" اما عمر با شنيدن آيه اى كهابن ام مكتوم" خواند و همچنين استدلال عباس قانع نشد و باز تهديد مى كرد .

عباس بن عبدالمطلب از مردمى كه در آنجا بودند پرسيد:آيا كسى از شما به ياد دارد كه رسول خدا (ص) درباره مرگ خود، سخنى گفته باشد .

هر كس حديثى شنيده است براى ما بگويد!" همه گفتند:نه" .

آنگاه رو به عمر كرد و پرسيد:آيا تو چيزى در اين باره از پيامبر به ياد دارى؟" عمر گفت:نه" در اين هنگام عباس جمعيت را مخاطب قرار داد و گفت:اى مردم! گواه باشيد كه حتى يك نفر نيز گواهى نداد كه رسول خدا (ص) درباره مرگ خودش، به او عهدى سپرده باشد! به خدايى كه جز او خدايى نيست سوگند ياد مى كنم كه رسول خدا (ص) شربت مرگ را نوشيد!" اما عمر همچنان مى غريد و تهديد مى كردد .

عباس بن عبدالمطلب ادامه داد:همانا رسول خدا (ص) مانند ساير مردم در معرض آفات و حوادث است و از دنيا رفته .

بدنش را هر چه زودتر به خاك بسپاريد! آيا خداوند شما را يك بار مى ميراند و رسولش را دو بار؟ او نزد خدا گراميتر از آن است كه دوبار شربت مرگ را به او بچشاند! هرگاه گفتار شما درست باشد (كه او برمى گردد)، باز براى خدا دشوار نيست كه خاكهاى فراز بدنش رابه كنارى بريزد و او را از زير خاك درآورد .

رسول خدا (ص) تا راه سعادت و نجات رابراى مردم، روشن و هموار نساخت، از دنيا نرفت .

" ولى عمر همچنان حرف خود را تكرار مى كرد تا آنكه دهانش كف كرد .

در اينجا بود كه شخصى ("عايشه" دختر ابوبكر، ياسالم بن ابى عبيد") خبر رحلت رسول خدا (ص) را به ابوبكر داد و او خود را به مدينه رسانده، در برابر عمر قرار گرفت و سخنانى را گفت كه نقل كرديم .

آيا عجيب نيست كه عمر، با استدلالات عباس، قانع نشود و شنيدن آيه اى كهابن ام مكتوم" خواند او را قانع نكند، ولى مجددا همان آيه را از ابوبكر بشنود و بگويد:وقتى اين آيه را شنيدم، گويى در زمين فرو رفتم و يقين كردم كه رسول خدا مرده است"، مگر ابوبكر سخنى تازه و دليل جديدى آورده بود .

عده اى خواسته اند اين عمل را توجيه كنند و مدعى شده اند كه او از سر غصه و اندوه فوت رسول خدا و شدت علاقه اى كه به آن حضرت داشت، نمى خواست رحلتش را باور كند .

مگر مى شود رسول خدا(ص) را از دست رفته ديد! اما بايد گفت، شدت علاقه اقتضا مى كند در كنار بدنش بنشيند، اشك بريزد و در كنار بنى هاشم سوگوارى كند .

نه آنكه سخنى بر خلاف عقل و منطق بر زبان براند و ديگران را نيز تهديد به مرگ كند و سپس راهى سقيفه شود، در حالى كه هنوز پيامبر (ص) غسل داده نشده است! نقش عمر بن خطاب در سقيفه -- پس از رحلت پيامبر (ص)، مهمترين مسأله اى كه جامعه اسلامى با آن روبرو بود، مسأله جانشينى رسول خدا (ص) بود .

آنچه مختصرا در اينجا لازم است ذكر شود، اين است كه شيعيان معتقدند خلافت پيامبر، منصبى الهى است و به حكم عقل نيز بايد كسى واجد اين سمت باشد كه از جهات گوناگون، مانند علم، سياست، شجاعت، عدالت، توان اداره جامعه، حق طلبى و ساير صفات لازم، سرآمد ديگران است و قادر به فهم وحى و اجراى آن باشد و در راه ايجاد قسط و عدل در جامعه، از سرزنش هيچ ملامت كننده اى نهراسد، در دوراهى ها، سرگردان و متحير نشود و با يقين و اطمينان، امور را اداره كند .

همچنين معتقدند اين صفات، در على بن ابى طالب (ع)، در حد اعلى و اكمل وجود داشت و رسول خدا (ص) نيز با بيانات گوناگون و در موارد متعدد، مردم را به راهبرى امير مؤمنان و يازده فرزند پاك و معصومش هدايت كرده اند و هر كس به روايات وارده در اين مورد مراجعه كند، برايش جاى شكى باقى نمى ماند كه على (ع) بعنوان خليفه بلافصل پيامبر (ص)، از طرف آن رسول گرامى منصوب شده بودند .

على رغم تمامى اين تصريحات و با وجود اين كه در زمان حيات پيامبر (ص) از همه مردم حاضر درغدير خم" از على (ع)، بعنوانخلافت" بيعت گرفته شد، گروهى بلافاصله پس از رحلت پيامبر (ص) از عدم حضور بنى هاشم در صحنه و مشغول بودن آنان به مراسم دفن پيامبر (ص) سوء استفاده كردند و در محلى به نامسقيفه بنى ساعده" اجتماع كردند تا از ميان خودشان، رهبرى برگزينند .

پس از مشاجرات و اختلافات فراوان، سرانجام اين عده باابوبكر بن ابى قحافه" بيعت كردند و به گواهى تاريخ، هر كس نداى مخالفتى سر مى داد، تهديدش مى كردند و از عده زيادى بزور بيعت گرفتند؛ در خانه اهل بيت را آتش زدند و دخت گرامى پيامبر اسلام، فاطمه زهرا (س)، را آزردند و مضروب و مجروح كردند و در نهايت، على (ع) را به زور از خانه بيرون كشيدند تا از ايشان بيعت بگيرند .و اقعه سقيفه با جزئيات فراوانى در تاريخ آمده است و از لابلاى آنها استفاده مى شود كه اصلى ترين مهره اجراى اين سياست، عمر بن خطاب بود .

او بود كه دربارهسعد بن عباده"- بزرگ انصار- كه با خلافت ابوبكر مخالف بود مى گفت:او را بكشيد! خدا او را بكشد!" و بالاى سرش قرار گرفت و گفت:مى خواهم ترا چنان پايمال كنم كه اعضايت در هم بشكند!" او بود كه غلامشقنفذ" را به خانه امير مؤمنان (ع) فرستاد تا ايشان را براى بيعت بياورد و چون از اين دعوت طرفى نبست، به زور متوسل شد، هيزم در كنار خانه ريخت و تهديد كرد كه اگر خارج نشوند، خانه را با اهل آن، آتش خواهد زد و به تصريح عده اى، اگر عمر نبود، ابوبكر هرگز نمى توانست خليفه شود .

آورده اند كه بيعت با ابوبكر در سقيفه، بيعتى محدود بود و لازم بود كه طى مراسمى از عموم مردم نيز بيعت گرفته شود .

بدين منظور فرداى آن روز ابوبكر به مسجد پيامبر آمد .

عمر بن خطاب به او گفت:بالاى منبر برو!" و آن قدر گفته اش را تكرار كرد كه ابوبكر به منبر رفت .

سپس مردم را به بيعت با او فرا خواند و طى سخنانى گفت:گفتار ديروزم نه از قرآن بود و نه از حديث پيامبر (مرادش انكار رحلت رسول خدا بود) ولى گمان مى كردم پيامبر خودش به تدبير امور خواهد پرداخت و آخرين كسى خواهد بود كه از اين جهان رخت خواهد بست .

پيامبر، قرآن را در ميان شما گذاشت .

حال چنانچه به آن (قرآن) پناه ببريد، شما را به همان راهى كه پيغمبر مى برد راهنمايى خواهد كرد و اينك هم زمام كار شما را به دست بهترين شما، يار پيامبر (ص) و يك نفر از دو نفرى كه در غار بودند، سپرده است .

برخيزيد و با او بيعت كنيد!" سپس ابوبكر برخاست، سخنرانى كرد، بيعت عمومى انجام شد .

سياستهاى اقتصادى عمر بن خطاب در اداره امور .

سياستهاى اقتصادى عمر بن خطاب را مى توان حول دو محور بررسى نمود: 1- تقسيم بيت المال 2- نظارت بر اعمال كارگزاران حكومتى

1- تقسيم بيت المال

- در زمان رسول خدا (ص) و حتى زمان ابوبكر، بيت المال، بطور مساوى ميان مسلمانان تقسيم مى شد و هيچ عنوانى و منصبى سبب نمى شد كسى بر ديگرى حقى پيدا كند و سهم بيشترى بگيرد .

نه عرب بر عجم برترى داشت و نه سفيد بر سياه و نه قريش بر غير قريش؛ حتى رسول خدا (ص) و ساير وابستگان آن حضرت نيز بر سايرين مزيتى نداشتند .

اما عمر بن خطاب كه فكر مى كرد اين شيوه تقسيم بيت المال صحيح نيست، در تقسيم اموال عمومى،بدريين" را (يعنى كسانى كه در جنگ بدر حضور داشتند و از موقعيت معنوى خاصى برخوردار بودند) بر غير بدريين، مهاجرين را بر انصار، زنان پيامبر را بر ساير زنان و پيشقدمان در اسلام را كه رنج بيشترى كشيده بودند بر تازه مسلمانها مقدم كرد و بدين ترتيب سياست رسول خدا (ص) را بر هم زد .

او حتى بعضى قبايل را بر بعضى ديگر مزيت مى داد .

اين سياست علاوه بر آن كه تخلف از سنت نبوى بود، آثار سوئى به دنبال داشت .

كسانى كه سابقه بيشترى در دين داشتند، به چه دليل مى بايستى سهم بيشترى داشته باشند .

اين كار مى توانست گرايش ساير افراد به دين را كه از سابقه كمترى برخوردار بودند، سست كند و مانعى بر سر راه گرايش ساير مردم به اسلام باشد .

اگر كسى سابقه بيشترى دارد، در جنگ بدر حاضر بوده است و يا داراى عناوين ديگرى است، بايد اعمال خود را به حساب خداوند بگذارد و ثواب الهى را طلب كند؛ نه آن كه تلاشهاى خود، در راه اسلام را وسيله اى براى كسب درآمد بيشتر قرار دهد .

اين روش خليفه در امتياز دادن به اين عده، خود به خود زمينه ساز ظهور اين طرز تفكر در آنان شد و مجاهدان را به دنياطلبى متمايل كرد و در نيت الهى آنان نيز تأثير گذاشت .

تبعيضات قبيله اى روح تعصب و نژادپرستى را احيا كرد و سبب شد هر كس خود را به قبيله اى منتسب كند كه سهم بيشترى داشت و بدين ترتيب تفكر قوميت و افتخار به آباء و اجداد مجددا نضج گرفت و دوباره بذر كينه، در قبايل عرب و بين عرب و عجم پاشيده شد و ثمره زحمات مشقت بار رسول خدا (ص) را كه تنها ملاك برترى را تقوى مى دانست در معرض خطر قرار داد .

مى توان ادعا كرد پايه ايجاد جامعه اى دو قطبى بر مبناى ثروت اندوزى توسط عده اى و فقير نگه داشته شدن ساير مردم كه از وجهه و شهرت خاصى برخوردار نبودند، نخستين بار در زمان عمر بن خطاب نهاده شد .

2- نظارت بر كارگزاران حكومتى

همان طور كه عمر بن خطاب خود زندگى ساده اى داشت و از جهت مسكن و خوراك و پوشاك بى آلايش بود، انتظار داشت كارگزارانش نيز چنين باشند .

به همين جهت نسبت به ميزان دارايى آنان، نظارتى دقيق داشت و اجازه نمى داد كسى از حقوق تعيين شده دولتى، دارايى بيشترى دشته باشد، در غير اين صورت مازاد ثروت او را بدون توجه به اين كه از راه مشروع به دست آورده است يا از راه نامشروع، به بيت المال واريز مى كرد .

آنچه براى خليفه مهم بود، ميزان دارايى بود كه نمى بايست از حقوق دولتى فراتر باشد .

به عنوان مثال عمر بن خطاب،ابو هريره"، كارگزار بحرين را فراخواند و به او چنين گفت: - مى دانى كه من تو را به حكومت بحرين گماردم، در حالى كه تو نعلين هم نداشتى؛ اما الآن به من خبر رسيده است كه 1600 دينار بابت خريد چند رأس اسب پرداخته اى! - من اسبهايى از قبل داشتم كه زاد و ولد كرده اند و مقدارى هم به من بخشيده شده بود (بنابر اين از راه مشروع به دست آورده ام) - من براى تو حقوقى معين كرده ام كه زندگى تو را تأمين مى كند؛ پس بايد اضافه آن را برگردانى! - اين زيادى به تو نمى رسد و تو در آن حقى ندارى!

- چرا .

به خدا به من مى رسد و من پشتت را به درد مى آورم! سپس با تازيانه مخصوصش كهدره" نام داشت، چنان به او زد كه بدنش مجروح شد و گفت:اضافه را بياور و به حساب خدا بگذار! اگر اينها را از راه حلال به دست آورده بودى و با رغبت مى بخشيدى، منظور مى داشتم .

اما تو از نقطه اى دور آمده اى و مى گويى مردم اين اموال را به تو بخشيده اند و مال خدا و مسلمانان نيست .

مادرت مثل تو را، فقط براى چراندن الاغها زاييده است!" سپس او را عزل كرد و ده هزار دينار از او گرفت .

ملاحظه مى شود كه عمر به مشروعيت يا عدم مشروعيت اين اموال توجهى نداشت وصرفا به اين نكته توجه مى كرد كهتو نبايد بيش از حقوق دولتى چيزى داشته باشى!" و اين كه:اگر اينها را از راه حلال به دست آورده بودى و با رغبت مى دادى، منظور مى داشتم" و نگفت:اگر از راه حلال به دست آورده بودى، از تو نمى گرفتم" .

همچنين نقل كرده اند كهخالد بن وليد" حاكمقنسرين" ده هزار درهم بهاشعث بن قيس" بخشيد .

اين خبر به گوش عمر رسيد و او مأمورى به آن منطقه فرستاد .

آن مأمور به دستور عمر، مردم را در مسجد جامع گرد آورد و در حضور آنان عمامه و عرقچين خالد را از سرش برداشت و او را سرپا نگه داشت و يك پايش را با عمامه اش بست و پرسيد:از كجا اين پولها را به اشعث دادى؟ از مال خودت يا از مال ملت .

" خالد پاسخ داد:از مال خودم دادم" و مأمور او را رها كرد .

اما عمر، به اين مقدار اكتفا نكرد و خالد را به جرم بخشش عزل كرد و ديگر به او سمتى نداد .

همچنين به دستور او مأمورى به كوفه رفت و قصرسعد بن ابى وقاص"، حاكم كوفه را، در حالى كه او داخل قصر بود آتش زد .

جرم سعد بن وقاص اين بود كه مردم را به حضور نمى پذيرفت .

البته اين جرم براى يك كارگزار كه بايد مرجع رسيدگى به شكايات باشد، بسيار سنگين است؛ اما آن قصر، اگر متعلق به بيت المال بود، آتش زدن آن جرمى بس بزرگ و تلف كردن اموال عمومى محسوب مى شود و اگر مال شخصى سعد بود، تجاوز به دارايى شخصى مردم، بدون مجوز شرعى و عملى حرام است .

قدر مسلم اين است كه حاكم مسلمين و رئيس مملكت اسلامى، بايد نظارتى بس دقيق و موشكافافه نسبت به اعمال دولتمردان داشته باشد، ميزان ثروت آنان را كنترل كند و مراقب اعمال خلاف آنان باشد، در اين مطلب شكى نيست و بسيار بديهى است كه اين همه سختگريهاى خليفه ثانى، جلو افزون طلبى هاى كارگزاران را مى گرفت .

با اين حال بايد به اين نكته توجه كرد كه هر عملى كه جلو افزون طلبى را بگيرد، مشروع و پسنديده نيست .

بلكه بايد خاطى و گناهكار را به ميزان خطا و اشتباهش مجازات كرد و از محدوده شرع و عدل پا فراتر ننهاد .

همان طور كه باز گذاشتن دست كسى، براى تعدى و تجاوز به بيت المال مسلمين، خيانتى بس بزرگ است، افراط در مجازات او نيز زير پا گذاشتن شرع مقدس، بى اعتنايى به دستور خداوند و امرى حرام و ناشايست مى باشد .

آنچه پسنديده و ممدوح است، تنها و تنها يك چيز است و آن، اجراى عدالت اسلامى، بدون تحميل سيلقه هاى شخصى و افراطهاى تعصب آميز است كه عمدة ناشى از عصبانيت بيش از حد و عدم اعتدال مزاج و يا سوء فكر و منطق مى باشد .

از شرح احول عمر بن خطاب چنين بر مى آيد - و مورخين نيز اين نكته را ذكر كرده اند - كه او ذاتا مردى خشن، عصبانى مزاج، سختگير و غير قابل نفوذ بود .

بيقين چنين كسى گمان مى كرده است با خشونت بيش از حد و افراط در مجازات و، پا فراتر نهادن از حدود شرعى بهتر مى تواند جلو جنايت و تعدى را بگيرد و امنيت اقتصادى جامعه را تأمين كند .

غافل از آن كه قطعا تشريع كننده احكام شرعى، حكيم و به مصالح و مفاسد از مخلوقات خود، داناتر است و چيزى را فروگذار نكرده است .

علاوه بر آن كه اين زياده روى ها - كه از مصاديق ستم مى باشد - موجب مى شود، شخصيت حاكم جامعه در ديدگاه مردم، شخصيتى مستبد و خودرأى، غير منطقى جلوه كند و بذر نارضايتى را دلها بكارد .

در زمان حكومت على بن ابى طالب (ع)، گرچه امور كارگزاران مورد مراقبت و نظارت دقيق قرار داشت، اما از عدالت پا فراتر نهاده نمى شد .

آن حضرت در عين تهديد كارگزاران دولتى، انصاف را درباره آنان رعايت مى كردند .

به عنوان مثال به آن پيشواى عادل خبر رسيد كهشريح قاضى"، كه از طرف آن حضرت به سمت قضاوت منصوب شده بود، خانه اى به بهاى 80 دينار خريده است .

اميرالمؤمنين او را احضار كردند و در اين مورد از او پرسش كردند: - به من خبر رسيده است كه خانه اى به قيمت 80 دينار خريده اى، قباله اى نوشته و شهودى هم بر آن گرفته اى! - بله؛ همينطور است يا اميرالمؤمنين! - (نگاهى غضب آلود به شريح كرد و فرمود:) اى شريح! بزودى كسى به سراغت مى آيد كه نه به قباله ات نگاه مى كند و نه از شهود از تو مى پرسد .

تو را از آن خانه بيرون مى كند و به قبر مى سپارد! اى شريح! مواظب باش اين خانه را از غير اموال خودت يا با پول غير حلال نخريده باشى كه در اين صورت در دنيا و آخرت از زيانكاران خواهى بود! بدان كه اگر هنگام خريد خانه، نزد من مى آمدى، براى تو قباله اى بدين مضمون مى نوشتم تا ديگر براى خريد آن، حتى بيش از يك درهم نپردازى و آن سند اين است: ..

.

- سپس نسخه اى مى نگارند كه متضمن بى وفايى دنيا و آفات آن است و بدين طريق او را متوجه خطايش مى كنند .

(نهج البلاغه فيض الاسلام، نامه 30( اين رفتار على (ع) از سر اهمال كارى نسبت به ثروت دلتمردان نبود؛ بلكه از اين جهت بود كه نامشروع بودن ثروتى كه شريح با آن خانه اش را خريده بود، بحسب ظاهر مسلم نبود تا از او پس گرفته شود .

على (ع) همان كسى است كه پس از بيعت عمومى و به دست گرفتن زمام امور، در يك سخنرانى، سياست عدالتخواهانه خود را به اطلاع عموم مى رساند و مى فرمايد:به خدا قسم اگر آنچه را كه عثمان بدون مجوز شرعى از بيت المال بخشيده است بيابم، به بيت المال برمى گردانم .

اگر چه مهريه زنان شده باشد، يا به مصرف خريد كنيزان رسيده باشد .

زيرا عدالت موجب گشايش است و هر كس اجراى عدالت براى او سخت و گران باشد، جور و ستم بر او سخت تر و دشوارتر است! (نهج البلاغه، فيض الاسلام، خطبه 15( به اعتقاد ما قضاوت درباره اين ادعا، كه سياست عمر در مورد حاكمان و دولتمردانش ازاحسن سياستها و بهترين تدبيرها" بود، بسيار آسان است و تنها به كنار گذاشتن تعصبها و رجوع به عقل و منطق احتياج دارد .

اما به يك نكته ديگر نيز بايد توجه كرد و آن اين است كه سياست عمر، مبنى برسخت گيرى و نظارت دقيق"، يك استثنا داشت و آن، زمانى بود كهمعاوية بن ابى سفيان" به حكومت شام منصوب شد .

معاويه، در زمان پيامبر اسلام (ص) بظاهر ايمان آورد؛ ولى مطرود آن حضرت بود .

/ 5