به نظر ما بشر در آغاز خلقت و ابتداء تولّدش نه متمايل به خير است و نه متمايل به شرّ، بلکه انسان از اين نظر تنها استعداد و قابليتي است در حد وسط که تعليم و تربيت پدر و مادر و معلم و اجتماع، او را به يکي از اين دو جانب سوق ميدهد سپس با اختيار و انتخاب آزاد خويش که رمز خفي ثواب و عقاب الهي است به سوي يکي از اين دو جهت حرکت ميکند، البته شايد به مقتضاي لطف و رحمت پروردگار، تمايل به خير در وجود او بيشتر و قويتر باشد يا دعوت به خير و تأثير نفوذش در نفوس بشر بيشتر باشد، چنانچه از مباحثه شيطان با دوزخيان در آيه بيست و دو سوره ابراهيم استفاده ميشود و اگر به تأثير وراثت و سرايت صفاتِ نيک و بد پدر و مادر هم قائل باشيم يقيناً اثر وراثت در حدّ غير قابل تغيير نيست و بدون شک تربيت معلم و محيط اجتماعي مي تواند شکل وراثت را تغيير دهد و از خائن، امين و از بيوفاء ، متعهد و با وفا بسازد يا مهربان و نوع دوست را به جاني و قاتل بدل سازد. دليل ما بر آنچه گفتيم، آياتي از قرآن کريم است مانند: q 1ـ اِنّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ اِمّا شاكِراً وَ اِمّا كَفُوراً[1]. ما راه را به انسان نموديم او يا سپاسگزار گردد و يا کفران پيشه شود. q 2ـ اَلَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَيْنَيْنِ وَ لِساناً وَ شَفَتَيْنِ وَهَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ.[2] مگر براي انسان دو چشم و يک زبان و دو لب(براي ديدن و گفتن) قرار نداديم و او را به دو مکان مرتفع(خير و شر) هدايت نکرديم؟ q 3ـ اِنّا خَلَقْنَا الْاِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ اَمْشاجٍ نَبْتَليهِ.[3] ما انسان را از نطفهاي مخلوط آفريديم تا(بوسيله تکليف) امتحانش کنيم. پيداست که ظاهر هر سه آيه اين است که انسان در اصلِ فطرت و سرشت، دو راه خير و شرّ به او تعليم داده شده است و خمير مايه هر دو راه، در ذات او نهاده شده است تا خودش کدام يک را انتخاب کند، بنابر اين کساني که به آتيه و سرنوشت خود و فرزندانشان پاي بند و مقيّدند بايد موضوع تربيت را از اهمّ مسائل زندگي خويش به حساب آورند.
اهميت تربيت
انسان تربيت شده عمري در ميان مردم زندگي ميکند و هيچکس کوچکترين نقطه ضعفي در اخلاق و کردار او نمييابد او هنگام شدّت و گرفتاري و بلا، روحيه خود را نميبازد بلکه سنگين و باوقار و آرام به راه معمول خود ادامه ميدهد. او هيچگاه از حوادث روزگار گله و شکايت نميکند، سخن سست و بيمنطقي که کرامت و مناعتش را لکّه دار سازد نميگويد، در زمان ثروتمندي و رفاه و آسايش، طغيان و سستي نميکند، اسراف و تبذير ندارد، هميشه مخارجش را با درآمدش برابري ميدهد، در مجلسي که مينشيند از کسي بدگوئي نميکند، ياوه و هرزه نميبافد، خندهبلند ندارد، به حضّار مجلس اهانت نميکند، تملّق و ثنا خواني بي جا هم ندارد و خلاصه در تمام عمر، عزّت نفس و مناعت طبع خود را بدون تکبّر و خود بزرگبيني حفظ ميکند و چون مرگش فرا رسد، وصيت ميکند و نصيحت مينمايد، حلّيت ميطلبد و خداحافظي ميکند و سپس با دلي آرام و مطمئن و با لبي خندان و مترنّم و چهرهاي شاداب و متبسّم، عازم ملاقات پروردگارش ميگردد و جهان فاني را بدرود ميگويد و خويشان و دوستانش هم تا سالهاي متمادي پس از وفاتش به ياد او هستند و سخنانش را بازگو ميکنند و او را خدا بيامرزي ميگويند. در نقطه مقابل اين گونه افراد، مردمي هستند تربيت نشده و خود رو بار آمده، اينان هم عمري در ميان مردم زندگي ميکنند، ولي نه خودشان از زن و فرزند و زندگي راضي هستند و نه کسي به آنها به ديده احترام مينگرد. وقت مردن با دلي پر از اندوه و غبن و خسارت جان ميدهند و ميگويند ما که از اين زندگي خيري نديديم و نفهميديم، خدا چرا ما را به اين دنيا آورد، بستگان و دوستانشان هم ميگويند ايکاش زودتر ميمردي! پيداست که اين دو گونه زندگي تفاوت بسيار دارد و هر کسي دلش ميخواهد مانند دسته اول باشد و از دسته دوم پرهيز و تنفّر دارد و تنها تربيت و عدم تربيت است که اين دو گونه زندگي را بوجود ميآورد.