قربون بندكيفتم تاپول داري رفيقتم - دوست نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دوست - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

قربون بندكيفتم تاپول داري رفيقتم

درروزگار قدريم مردي بودثروتمندواين مردفرزندداشت عياش هرچه پدربه فزندخود نصيحت مي كردكه بادوستابدمعاشرت مكن ودست ازايوولخرجي هابرداكه دوست ناباب بدردنمي خوردوانيهاعاشق پولت هستندجوان جاهل قبول نمي كدرتااينكه مرگ پدرفراميريدپدرميگويد:فرزندباتووصيتي دارم من ازدنيامروزولي در آن مطبخ كوچك راقفل كردم واين كليدش رابدست تومي دهم درتوي آن مطبخ يك بندبه سقف آويزان است هرموقع كه دست توازهمه جاكوتاه شدوراهي بجايي نبردي ،بروآن بندرابيندازگردن خودت وخودت راخفه كن كه زندگي ديگربدردت نمي خورد .

پدرازدنيامي رودوپسربادوستان ومعاشران خودآنقدافراطمي كند وبه عياشي مي گذراندكه هرچه ثروت داردتمام مي شودوچيزي باقي نمي مانددوستان وآشنايان اوكه وضع راچنين مي بينندازدوراوپراكنده مي شوندپسردربهت وحيرت فرومرويدوبيادنصيحت هاي پدرمي افتدوشيمان ميشودوبرااينكه كي از دلتنگي بيرون بيايديك روزدوتاتخم مرغويك گرده نان درست مي كندوروانه صحرامي شودكه بيادگذشته درلب جوبي ياسبزه اي روزخودرابه شبت برساندوم يايدازخانه بيورن وراهي بيابان مي شودتامي رسدبرلب جوي آب دستمال خودرا مي گذاردوكفشهايش رادرمي آوردآوردوخي خوادآبي به صورت بزندوپايي بشويد دراينموقع كلاغي ازآسماه بن زيرمي آيدودستمال ره به نوك خودمي گيردومي برد پسرناراحت وافسره به راه مي افتدباشكم گرسنه تامي رسدبجاري كه مي ببيند رفقاي سابق اودرلب جوي نشته وبه عيش ونوش مشغولند .

مي رودبه طرف آنهاسلا مي كندوآنهابااوتعارف خشكي مي كنندومي گويندبفرماييداوپهلوي آنهامي نشيندوسرصحبت رابازمي كندومي گويدكه ازخانه آمدم بيرون دوتاتخم مرغ ويك گرده نان داشتم ،لب جويي نشتم كه صورتم رابشومي كلاغي آنرابرداشت وبرد وحالاآمدكه روزخودراباشمابگذارنم رفقاشروع مي كنندبه قاه قاه خنديدن ورفيق خوردرامسخره كردن كه بابامگرمجبوري دروغبسازي ،گرسنه هستي بگو گرسنه ام ،ماهم لقمه ناني بتومي ديهم ديگرنمي خواهم كه دروغسرهم بكني پسر ناراحت مي شودوپهلوي رفقاهم نمي ماندچيزي هم نمي خوردوراهي منزل مي شود منزل كه مي رسيدبيادحرفهاي پدرمي افتد .

مي گويدخدابيامرزپدرم مي دانست كه من درمانده مي شوم كه چنين وصيتي كرد .

حالاوقتش رسيده كه بروم درمطبخ وخورد راباطنابي كه پدرم مي گفت ،حلق آويزكنم مي روددرمطبخ وطناب رامي اندازد گردن خودوتكان ميدهديكمرتبه كيسه اي ازسقف مي افتدپايين وقتي پسرمي آيد نگاه ميكندمي بيندپرازجواهراست ژمي گويدخداترابيامزردپدركه مرنجات دادي بعدمي آيددن نفرگردن كلفت باچماق دعوت مي كندوهفت رنگ غذاهم درست مي كندودوستان عزيز!خودراهم دعوت مي كندوقتي دوستامي آيندومي فهمند كه دم ودستگاه روبراه است ،چاپلوسي مي افتندوازاومعذرت مي خواند .

خلاصه در اتاق به دورهم جمع مي شوندوبگووبخندشروع مي شوددراين موقع پسرمي گويدژ حكايتي دارم ،من امروزديم يك بزغاله وسطدوپاي كلاغي بودوكلاپروازكرد وبزغاله رابرد .

رفقامي گويندعجب .نيست ،درست مي گويژپسرمي گويدبي انصافهامن گفتم يك دستمال كوچگ راكلاغبرداشت شمامرامسخره كرديد،حالا چطورمي گوييد،كلايك بزغاله رامي توانداززمين بلندكندوچماق دارهاراصدا ميزند،كتك مفصلي به آنهاميزندوبيرونشان مي كندومي ويدشمادوست نيستيد عاشق پول هستيدوغذاهاراميدهدبه چماق دارهامي خورندوبعدهم رازندگي خودرا عوض مي كند .

گرتوقرآن براين نمطخواني ناخوش آوازي به بانگ بلندقرآن همي خواند،صاحبدلي براوبگذشت وگفت :ترمشاهره -تمثيل ومثل چنداست ؟گفت هيچ .

گفت پس زحمت خودچندين چراهمي دهي گفت ازبهرخداميخوانم ،گفت از بهرخدامخوان ،گرتوقرآن براين نمط-مشاهره حقوق خواني ببري رونق مسلماني

بودبقالي مرااوراطوطئي

خوش نواوسبزوگوياطوطئي

بردكان بودي نگهبان دكان

نكته گفتي باهمه سوداگران

درخطاب آدمي ناطق بدي

درنواي طوطيان حاذق بدي

خواجه روزي سوي خانه رفته بود

بردكان طوطي نگهباني نمود

گربه اي برچست ناگه بردكان

بهرموشي ،طوطيك ازبيم جان

چست ازصدردكان جايي گريخت

شيشه هاي روغن بادام ريخت

ازسوي خانه بيامدخواجه اش

بردكان بنشت فارغخواجه وش

ديدپرروغن دكان واش چرب

برسرش زدگشت طوطي كل كچل ازضرب

روزك چندي سخن كوتاه كرد

مردبقال ازندامت آه كردبعدسه روز وسه شب حيران وزار

بردكان بنشسته بدنوميدوار

ناگهان "جوليقي "ژنده پوش ميگذشت

باسري بي موچوپست طاوس وطشت

طوي اندرگفت آمددرزمان

بانگ بردرويش زد،كاي فلان

كزچه اي كل باكلان آميختي

تومگرازشيشه روغن ريختي ؟

ازقياسش خنده آمدخلق را

كوچوخودپنداشت صاحب دلق را

"كارپاكان را قياس ازخودمگير"

گرچه باشددرنوشتن شير،شيرمولوي گربه تنبل راموش طبابت مي كنددرزمانهاي قديم پيرزن نخريسي بودكه ازچندسال پيش شوهرش مرده بودوباذوتاگربهاش زندگي مي كرد .

اسم يكي ازگربه هاعروس واسم آن يك ملوس بود .

گربه عروس خيلي زرنگ بودوروزي نبودگه چندتاموشي بزرگ ازگوشه وكنارخانه پيرزن نگيرد،ولي برعكس اوملويس گربه خيلي تنبل وتن پروروي بود وبشيتروقتهامي رفت پهلوي پيرزن وآنقدرلوس بازي درمي آوردتاپيرزن از غذاي خودش يك چيزي به اومي دادموشهاي خانه پيرزن خيلي خوب بودبطرويكه وقتي ملوس تنبل مي خوابيدموش هاازسروكولش بالامي رفتندبعضي ازموشها شيطان هم زيددم اوسيخونك مي زدند،خلاصه وقتي موشيهاازتنبلي وبي حوصلگي ملوس خبردارشدندقرارگذاشتندچندتاازگردن كلفتهايشان بروندپيش اووميانه آن دوتارابهم بزنندتاازشرآن يكي خلاص شوند،درهمي گيرودارملوس ناخوش شدوبسراغرفقايش رفت وازآنهاكمك خواست ،موش هاهم دوراوچمع شدند تافركي به حالش كنندپيرزن كه ازبدحالي وناخوشي ملوس باخبربود،بهمراه زن همسايه واردخانه شد،زن همسايه همينكه چشمش به گربه وموشهاافتادوروكردبه پيرزن وگفت "اينهاچكارمي كن ؟اين چه وضعيه ؟"پيرزن چواب داد:"اين گربه من ناخوش است ،مرضش هم تنبلي است ،حتمارفته پيش موشهابه حكيمي !" زن همسايه خنده اي كردوگفت بله گربه تنبل راموشهاحكيمي مي كنن .

تمثيل ومثل "گريه مادر"وقتي به جهل جواني بانگ برمادرزدم ،درآزرده بنكنجي نشست وگريان همي گفت مگرخردي فراموش كردي كه درشتي مي كني ؟چه خوش گفت زالي به فرزندخويش چوديدش پلنگ افكن وپيلتن گرازعهدخرديت ياآمدي كه بيچاره بودي درآغوش من نكردي دراين روزبرمن جفاكرتوشيرمردي ومن پيرزن/ گلستان سعدي

/ 7