دوست قديمى - دوست نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
دوست قديمى
ميرزاآقاسي موقعي كه درنجف تحصيل مي كرده باهمحجره خودشيخ ابوالحسن درموقع ناهارخوردن هردومي خوابيدند ،يك سرسنگك رااوبه دهان مي گرفت وسرديگرش راشيخ ابوالحسن ،همين طور مي خوردندتاتمام مي شده .وقتي كه ميرزاآقاسي صدراعظم مي شود،شيخ ابوالحسن به خيال ديدن ميرزاآقاسي حركت نموده تابه پارك سلطنتي مي رسدوجزوارباب رجوع كه جمعيت زيادي بود،مي ايستد .صدراعظم متوجه شيخ ابوالحسن شده به فراش دستورمي دهد شيخ رامي برنددراتاق تاصدراعظم كارش تمام شود .پس ازمدتي كه ميرزآقاسي باصطلاح كارهاراانجام مي دهد،براي استراحت مي رودوشيخ رامي خواهد .شيخ مي گويد .وقتي كه وارداتاق شدم ديدم سفره سهن است ويك نان توي سفره قراردارد .ميرزاآقاسي دست مراگرفت وگفت:"بخوابيد!" .بعدخودش هم خوابيد .آنگاه يك سرنان رادردهانش گذاشت وسرديگرراتوي دهان من شيخ قرارداد .آنقدر خورديم تاتمام شد .پس ازخوردن نان ميرزاآقاسي برخاست وگفت:شيخ ابوالحسن ،مدتهابوديك غذاي لذيذنخورده بودم .چرازودتربه يادمانيفتاده بودي ؟حالا چه مي خواهي ؟بگو!وبعددوست قديمي خودرابه تقاضاي اوقاضي قشون نمود .