خورشيد
فرهنگ ناز منپنداشتي
خورشيد
اين چشمه ي شکفتن و
رستن
اين آيت شکوه
اهورا
در پنجه هاي بسيته ي
من خانه کرده است
در ديد کودکانه ي
معصومت
بابا بزرگترين
مرد عالم است
و دستهاش
رستنگه شکوفه ي خورشيد
افسوس
من با تو کي
توانم گويم ز ماجرا
گويم که درد
چيست
نامرد کيست
ترسم که اين تصور
زيباي کودکيت
خورشيد دست من
از سر برون کني
زيرا اگر که پنجه
گشايم
در دستهاي من
جاپاي شب
سياه و سمج شوره بسته
است