پيشاني
شکفته
دشت بزرگخورشيد
از مشرق شکوه
تو مي تابد
و گونه هات
چون قله هاي
برفي مغرور
زرين صبح را به جلوه
ي تابش مي خواند
و موج موج زنبورهاي زرد
اين اجتماع کوشش و
تدبير
پرواز عاشقانه
خود را
تا دره هاي مشرق
آغاز مي کنند
اي حشمت طلايي کندو
با خانه هاي شش پر
زربفت
در مجمع الجزاير
شيريني عسل
با رهنورد دشت
با تکسوار
عاشق بيتاب
اينک اشارتي
صبح طلا شکفته
دلاويز
تا امتداد تبت
بام رفيع خاک
تا جذبه
هاي رفعت کاتماندو
تا سرزمين آيه و
ايمان
تا بيگزند معبد
دالايي لاماي پير
که قصه ي نبوت
مي گويد
هر چند
اين قصه را نهايت
خود بينهايتي ست
روياي من
ره مي برد
تا مرزهاي پاک تبسم
رنگين کمان نقره و مرجان
اي کعبه ي نجابت
با مهر مهر
پيشاني مرا نقشي بزن
نقشي
يادآور غرور و
اطاعت
و نکهت نهفته
به شبگير دشت را
در زير پوستم
در کوچه هاي تتب زده
ي خون نازل کن
بام رفيع
پيشاني شکفته ي
بانوي محتشم
تا کعبه ي اطاعت
زائر
با پاي پر توان خواهد
راند
و خواهد خواند
پيشاني شکفته
ي...